آفتاب بعد از ظهر

آفتاب بعد از ظهر روی سطح دریاچه میتابید و آنرا درخشان میکرد.دریاچه رنگ خاصی به خود گرفته بود،انگار که از طلای مایع ساخته شده باشد.

لوکاس به درخت تکیه داد و چشمهایش را بست.اجازه داد نور خورشید صورتش را گرم کند، و همزمان به صدای آب بازی ناتالی در آب کم عمق ساحل گوش داد.روز آرامی برایشان بود. ناتالی بعد از یک ساعت کامل دویدن حسابی خاکی شده بود، برای همین لوکاس گذاشته بود که در آب برود و کمی تمیز شود. بعلاوه ی آن، لباس های ناتالی را هم شسته بود و حالا آنها داشتند روی بند رختی که بین همین درخت و درخت کناری گره زده بود خشک میشدند.

به صدای شلپ شلپ بازی ناتالی گوش کرد،قهقهه های او حتی بیشتر از آنچه خورشید میتوانست او را گرم میکرد. بعد از یک دقیقه ی دیگر، صدای خنده ها خاموش شدند و او با صدای قدم هایی که به سمتش میدویدند لبخند زد.

چشمهایش را باز کرد.ناتالی داشت به سمت او میدوید.ژاکت کهنه ای که به او داده بود تا پایین زانوهایش میرسید و آستین هایش از دست های ناتالی آویزان بودند. البته که ناتالی خودش لباس داشت، اما در حال حاضر آنها داشتند روی بند رخت خشک میشدند، پس فعلا ژاکت کارش را راه می انداخت.

لوکاس دست هایش را حرکت داد:"آب چطور بود؟" ناتالی مقابل او ایستاد. موهای خیسش به صورتش چسبیده بودند. دست های ناتالی بالا رفتند تا آستین های بلند را کنار بزنند، و بعد ناتالی جواب داد:"سرد بود!" دستانش را مشت کرد و به خودش نزدیک کرد و تکان داد، تا به نظر برسد دارد میلرزد.

لوکاس اخم کرد و دست هایش را تکان داد"خیلی سردته؟میخوای بریم داخل؟"

ناتالی سرش را به چپ و راست تکان داد و با زبان اشاره حروف کلمه ی خوبم را هجی کرد.

لوکاس آهی از سر آسودگی کشید و ناتالی را به سمت صندلی ای راهنمایی کرد که به سمت منظره ی ساحل، در کنار میزی کوچک گذاشته شده بود. ناتالی روی صندلی پرید، و لوکاس موهای بلند او را به دقت مرتب کرد تا بتواند آنها را شانه کند و ببافد.

شانه ای که روی میز بود را برداشت، و قبل از اینکه شروع کند ناتالی روی بازویش زد.

"چیشده؟" لوکاس به دخترک هفت ساله نگاه کرد که چهره اش درهم رفته بود.

ناتالی به صورتش اشاره کرد و دست هایش را حرکت داد:"هنوز صورتم خاکیه. چند بار با آب شستمش اما هر بار تو آینه نگاه میکنم بازم اون لکه های قهوه ای رو صورتم هستن!"

لوکاس اخم کرد، به آرامی چانه ی او را گرفت و صورتش را عقب برد تا دید بهتری از آن داشته باشد. بعد خم شد و سعی کرد "لکه های قهوه ای" را پیدا کند.

فقط یک لحظه طول کشید تا متوجه شود ناتالی درباره ی چه چیزی صحبت میکند، و این باعث شد لوکاس ناگهان شروع کند به خندیدن، و شانه را روی میز بگذارد تا با زبان اشاره برای ناتالی توضیح بدهد"اوه ناتالی،اینا کثیفی نیستن، اینا..." لوکاس لحظه ای مکث کرد. نمیدانست کک و مک به زبان اشاره چه میشود، پس فقط لب زد:"کک و مک هستن!"

کک و مک های ناتالی از روی گونه ی چپش شروع میشدند، از روی پل بینی اش رد میشدند و به گونه ی راستش میرسیدند. نقطه ها رنگ ملایم قهوه ای داشتند که لوکاس را یاد دارچین می انداخت. و بار دیگر، لوکاس از شباهت بی حد و مرز ناتالی به او شگفت زده شد. کک و مک های خودش خیلی کمرنگ تر بودند، اما به خاطر داشت که در بچگی مثل مال ناتالی بودند. البته او هرگز کک و مک هایش را با کثیفی اشتباه نمیگرفت،اما نمیتوانست ناتالی را بخاطر... دوران کودکی غیرمعمولش سرزنش کند.

ناتالی از آنجا که این کلمه را نمیدانست،حرکت لب های او را با دهانش تقلید کرد:"کک_و_مک؟"

لوکاس انگشتش را بالا برد ،موبایلش را از جیبش بیرون کشید و به دنبال علامت اشاره ی کک و مک گشت، پس از چند ثانیه لبخند زد ،آنرا در جیبش گذاشت و دستانش را بالا گرفت.

"کک و مک." لوکاس چند بار کلمه را برای ناتالی تکرار کرد، و با انگشتانش دوبار به گونه اش زد.

ناتالی سری تکان داد، و قبل از اینکه دوباره به او نگاه کند، علامت را امتحان کرد."کک و مک.اونا چی ان؟"

لوکاس لب هایش را بهم فشار داد:"خب،اونا..."هاه.مثلا چطور قرار بود به او توضیح بدهد کک و مک چیست؟ ربطی به ملانین داشت، درست است؟هیچوقت زیستش خوب نبود.

لوکاس توضیح داد:"اونا فقط یسری نقطه ی کوچولو ان که بعضی ها رو پوستشون دارن.بعضی ها روی تمام بدنشون دارن، بعضی ها هم فقط روی صورتشون دارن.نگران نباش، خطری ندارن، فقط یه بخشی از پوستتن."

ناتالی اخم کرد:"من قبلا اونا رو نداشتم."

"آره.وقتی میری زیر نور درست میشن. اما فکر کنم توی اون زیر شیروونی ای که من پیدات کردم نوری وجود نداشت، درسته؟"

با حرف اتاق زیر شیروانی، ناتالی سرش را پایین انداخت و قلب لوکاس به درد آمد. خیلی احمق بود.خودش میدانست که خاطره ی اتاق زیر شیروانی ناتالی را ناراحت میکند. به هر حال، هرکسی اگر مجبور میشد چندین ماه در یک اتاق زیر شیروانی خاک گرفته و نم دار زندگی کند، از بخاطر آوردن آن ناراحت میشد.

ناتالی دستهایش را به سینه اش نزدیک کرد و رشته ی افکار لوکاس را پاره کرد:"نه.اونجا نور نبود."

لوکاس سریع دست هایش را حرکت داد:"ولی،لطفا ناراحت نباش باشه؟ تو هیچوقت به اونجا برنمیگردی،یادت هست؟ فقط من و تو هستیم.من هیچوقت تورو ترک نمیکنم."

ناتالی چند لحظه به او خیره شد، بعد سر تکان داد و دست هایش به حرکت در آمدند:"میدونم، بابا."

لوکاس لبخند زد و با اشاره اضافه کرد:"و تو دختر من میمونی.ولی چیزی که میخواستم بگم این بود که..." لوکاس قبل از اینکه حرفش را ادامه بدهد با انگشت ضربه ی آرامی به یکی از کک و مک های روی پوست ناتالی زد و باعث شد ناتالی آرام بخندد."اونجا آفتابی نبوده، واسه همین پوستت به آفتاب عادت نداره.برای همین الان که زیاد توی آفتابی ظاهر شدن."

ناتالی بعد از چند لحظه دوباره اخم کرد:"اونا که زشت نیستن،نه؟"

لوکاس تند دست هایش را تکان داد:"نه! معلومه که نه! شوخی میکنی؟! اونا دوست داشتنی ان، مثل تو!" دوباره دستش را جلو برد تا ضربه ی دیگری به گونه ی او بزند، اما ناتالی سرش را در میان دستهایش پنهان کرد و ریز ریز خندید.

لوکاس لبخند زد، آهسته روی شانه ی او زد و دوباره دست هایش را بالا برد تا با او صحبت کند:"ولی من یه چیزی دارم که باعث میشه حس بهتری نسبت به کک و مک ها پیدا کنی.ببین." لوکاس روی زمین مقابل صندلی نشست و به ناتالی اشاره کرد تا جلوتر بیاید.

ناتالی خم شد و از صندلی روی خاک پرید.وقتی لوکاس یادش افتاد که هنوز ژاکت خودش تن ناتالی است و قطعا خاکی میشود، برای لحظه ای دلش پیچ خورد.خب، حداقل امروز لباس های ناتالی را شسته بود.

لوکاس کمی جا به جا شد و سرش را کمی به عقب خم کرد تا نور روی صورتش بیفتد، و ناتالی بتواند صورت او را ببیند. لوکاس دست هایش را آرام تکان داد:"منم اونارو دارم.خیلی از مال تو کمرنگ ترن،ولی میتونی ببینیشون."

ابرو های ناتالی بالا رفتند و دهانش به شکل یک حرف اوی کوچک در آمد. با تابش پرتو خورشید توی چشم های لوکاس، لوکاس چشم هایش را بهم فشار داد و خواست سرش را برگرداند که دست های کوچکی را روی گونه هایش احساس کرد.

"داری چیکار میکنی،ناتالی؟" لوکاس لب زد و با ضربه ی انگشت ناتالی روی بینی اش، تلاش کرد نخندد.

چشمانش را باز کرد و ناتالی را دید که ابروهایش با تمرکز زیادی در هم رفته بودند، و متوجه شد دارد سعی میکند روی کک و مک ها ضربه بزند. انگار داشت آنها را...میشمرد؟ یک همچین چیزی.

"خیلی خب.هرکار دلت میخواد بکن."

لوکاس دوباره چشمانش را بست و منتظر ماند تا ناتالی شمارش را تمام بکند. انگشت هایش خیلی نرم و کوچک بودند، و وقتی ناتالی به بخش خاصی از گونه اش ضربه زد، لوکاس نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.

یک دقیقه گذشت تا کار ناتالی تمام شود و او عقب برود، و لوکاس سرش را چرخاند تا از آفتاب نجات پیدا کند. ناتالی آینه ی جیبی ای که لوکاس به او داده بود را باز کرد و به انعکاس خودش و لوکاس نگاه کرد.انگار میخواست ببیند کک و مک های آنها چقدر شبیه هم هستند.

بعد از چند لحظه به نظر میرسید از هر نتیجه ای که گرفته راضی است و آینه را روی زمین گذاشت. به سمت لوکاس رفت و مقابل او ایستاد، و با لبخند شیرینی دست هایش را دور خودش حلقه کرد و خودش را بغل کرد، و بعد دست هایش را حرکت داد:"من کک و مک هامو دوست دارم." ناتالی خندید و ادامه داد:"اونا منو شبیه تو میکنن."

اوه...آی.لوکاس مطمئن بود اگر ناتالی به اینقدر شیرین بودن ادامه بدهد، قلبش در جا ذوب میشود.

"یکی از این روزا منو از شیرینی ات میکشی،خوشگل من." لوکاس خم شد و آرام پیشانی ناتالی را بوسید و بعد با حرکت دست ادامه داد:"منم کک و مک های تورو خیلی دوست دارم. اونا خیلی نازن."

ناتالی دست هایش را تکان داد:"مال توهم خیلی نازن." و طوری به او خیره شد که لوکاس جرئت مخالفت با حرف او را نداشته باشد.

لوکاس لبخند زد:"ممنونم ناتالی.تو خیلی مهربونی."

و اگرچه لوکاس قصد داشت قبل از خشک شدن موهای ناتالی آنها را ببافد تا بعدا راحت تر شانه شوند،اما متوجه شد که واقعا نمیخواهد از جایش بلند شود. نه با آفتابی که اینطور گونه هایش را گرم میکرد، و ناتالی ای که آهسته کنار او نشست و او را بغل کرد. انگار همه چیز در بهترین حالتی بود که میشد باشد.انگار این لحظه برای او ساخته شده بود.

کسی چه میداند؟ شاید اینطوری هردویشان کک و مک های بیشتری هم دریافت میکردند.


پ.ن:خونسرد باش زک...جوگیر نشو...جوگیر نشو و آرزو نکن بچت ناشنوا باشه...

پ.ن 2: *من همکنون در حال پرستیدن کک و مک های روی صورتم*