کیوت ترین شب عمرش

یه کلمه ای توی این پست به کار رفته که لازم دونستم معنی ش رو بگم .

هارتَکلیل : وقتیه که احساس میکنی قلبت درد گرفته یا تند تند میزنه و همزمان اکلیل بارون شدی :)

ممنون میشم اگه تا آخرش با نوشته همراه بشید :)




...
...

ساعت حدود 7 و 30 دقیقه ی شب بود.گوشه ی کافه ، پشت میز کوچک چوب بلوطی ، روی صندلی چوبی کِرِم رنگ کافه نشسته بود.

بوی قهوه همه جا را گرفته بود و صدای مشتریان کافه با صداهای دیگر درهم می آمیخت.

میز های کناری پر از مرغ عشق هایی بودند که باهم قرار عاشقانه گذاشته بودند ! دیوار ها قهوه ای شکلاتی بودند و محوطه ی بیرون از پشت شیشه مشخص بود .

اندکی جا به جا شد تا رهگذرانی که از پیاده رو می گذشتند را بهتر ببیند . مرد قدکوتاه سیاه پوستی با موهای قهوه ای ژولیده، چشمان قهوه ای پف کرده و ژاکت وشلوار سرمه ای وصله پینه با سرعت از آنجا عبور کرد ، به سمت خیابانی شلوغ پیچید و غیب شد .

او قطعا نمی توانست برادرش باشد . برادرش پسری 19 ساله بود که همیشه لباس های نو و رنگارنگ میپوشید و قدش متوسط بود . او و برادرش خیلی شبیه هم بودند ، برادرش درست مثل او رنگ پوست ، چشم ها و موهایش کاراملی بود .

البته کارامل تقریبا همان رنگ قهوه ای محسوب میشد ولی او ترجیح میداد به جای اینکه بگوید موهای قهوه ای دارد و پوستش سبزه است ، رنگ پوستش را به کارامل نسبت دهد .

آخر باید تا کی منتظر برادرش میماند ؟ پس چرا نمی آمد ؟ نکند اتفاقی برایش افتاده بود ؟ آرزو کرد که برادرش صحیح و سالم باشد . او باید منتظر میماند ، حتی شده تا خود صبح منتظر میماند ، صاحب کافه مهربان بود و قطعا اجازه میداد که او حداقل تا زمان بستن کافه آنجا بماند .

یکی از کارکنان تازه کار به سمت میز او آمد و بی مقدمه پرسید:"چی میل دارین خانم کوچولو ؟"

جمله ی آخر را با نیشخندی تحقیرآمیز گفت که باعث شد او دلش بخواهد سیلی محکمی نثار کارمند کافه کند. پسری قدبلند بود که به نظر میامد تقریبا همسن برادرش باشد . موهای بلوندش را جلوی صورتش ریخته بود و چشمان قهوه ای رنگش از لابه لای موهای صافش میدرخشیدند.پوستش سفید بود و روپوش سفید مخصوص کافه را پوشیده بود.

-دو تا میلک شیک کارامل سایز متوسط میخوام، در ضمن به من نگو خانم کوچولو!

پسر قدبلند در جوابش پوزخندی زد و گفت:"بله حتما ، دو تا میلک شیک" و در حالی که سفارش را یادداشت میکرد ادامه داد :" اگه میخوای بهت نگم خانم کوچولو ، باید اسمتو بهم بگی خانم کوچولو!!"

با خودش چه فکری میکرد که با او اینطور برخورد میکرد ؟ پسره ی مغرور و ازخودراضی ! تا میتوانست او را لعن و نفرین کرد ، آخر کی به دختری که دیگر 11 سالش شده بود میگفت خانم کوچولو ؟

-آلیشیا ! اسمم آلیشیاس .

- آلیشیا ، اسم قشنگی داری ، اسم منم هِنریه .

هِنری بعد از گفتن این حرف تک خنده ای کرد و به سمت میز کناری رفت تا سفارش بعدی را بگیرد .

دستان آلیشیا از شدت خشم عرق کرده بودند. با انگشتانش روی میز ضرب گرفت ، پس برادرش کجا بود ؟

برادرش! از در کافه وارد شد و به سمت آلیشیا آمد .این بار کتی قهوه ای و شلوار مشکی ساده ای به تن داشت و سلانه سلانه چمدان مشکی اش را با خود می کشید .کفش های پارچه ای آبی اش بیش از حد قدیمی شده بودند. بر روی صندلی روبه رو نشست ، چمدانش را کنار پایش گذاشت و گفت :"سلام آلیشیا ، حالت چطوره ؟ ببخشید یکم دیر شد . پس خاله جینی کجاست ؟"

-سرش شلوغ بود،گفت خودم تنهایی بیام ،آخه میدونی که آپارتمانمون درست بغل کافه ست.خب داداشی ،سفر با دوستات خوش گذشت ؟

- آره ، خیلی . از دفعه ی بعدی دیگه تنها نرو بیرون، خطرناکه.حالا چرا اصرار داشتی امشب بیام کافه ؟ میتونستم راحت برم خونه و چُرتمو بزنم ، خونه که همین بغله .

در این میان هِنری به سمتشان آمد و میلک شیک های کاراملی را روی میز گذاشت. هِنری و برادرش با هم سلام و احوالپرسی کردند . هِنری با برادرش دوست بود ؟ نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد . وقتی هنری رفت دوباره به گفت و گویشان ادامه دادند:" داداشی ، راستش دلم واسه کافه رفتنامون تنگ شده بود . تو با هنری دوستی؟"

-قربونت برم که دلت تنگ شده بوده ، آره دوستای صمیمی هستیم .

آلیشیا صدایش را کمی پایین تر آورد و گفت :" تو با یه همچین آدمی دوست صمیمی هستی؟"

اخم های برادرش در هم رفت :"آلیشیااا، صد بار بهت گفتم آدما رو زود قضاوت نکن..."




پس از 1 ساعت گفت و گوی طولانی و میلک شیک کاراملی نوشیدن هر دو از کافه بیرون رفتند و به ماه که امشب کامل شده بود ،نگاه کردند. ماه مثل مروارید سفید درخشانی بود که لبخندی بر لب داشت.

-داداشی ، یه افسانه هست که میگه ،وقتی چشمت به ماه کامل بیوفته و بعد از اون به کسی نگاه کنی ، اون فرد برات ابدی میشه .

آلیشیا بعد از گفتن این جمله نگاهی به برادرش انداخت و چشمان درخشان و لبخند گرمش را به وضوح حس کرد .

پیاده رو خلوت بود وسنجاب های کوچولو وبامزه آن دور و بر می پلکیدند تا شاید غذایی پیدا کنند.باد نوک درختان را آرام تکان میداد و ماه وستاره ها و تیرک های لامپ به فضا نور کمرنگی می بخشیدند.آلیشیا خودش را محکم در بغل برادرش انداخت و گفت :"دوستت دارم داداشی ، دلم برات تنگ شده بود"

برادرش هم محکم او را فشار داد و گفت : منم همینطور ، راستی ، برات یه چیزی آوردم."

در چمدانش را باز کرد و کیسه ی صورتی ای از آن بیرون آورد و به دست آلیشیا داد . کیسه پر از شیشه های کوچک اکلیل بود ، شیشه ها به اندازه ی نمکدان بودند و درون هر کدام رنگ متفاوتی بود : قرمز،نارنجی ، زرد و...

قلب آلیشیا تند تند زد و حس هارتَکلیل تمام وجودش را پر کرد . با ذوق گفت :"واییی، اکلیل، مرسییییی."

-حالا بیا بریم تو آپارتمان و شاممونو بخوریم . مطمئنم خاله جینی یه غذای خوشمزه پخته.

هر دو به هم لبخند جانانه ای زدند و به سمت آپارتمان رفتند .




سالهای زیادی از آن شب می گذشت ، آن شب بهترین ، خاص ترین و کیوت ترین شب عمرش بود .

شبی کیوت در تورنتو ، کانادا...

حاشیه : نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت مکان این نوشته باید کانادا باشه ،شما اگه دوست ندارید میتونید مکان دیگه ای رو تصور کنید ، از این به بعد سعی میکنم مکان نوشته ها همین ایران خودمون باشه :)

ببخشید که انقدر طولانی شد ، قرار بود کوتاه باشه ولی دست خودم نیست ،نمیتونم از جزئیات بگذرم.

ممنون که خوندین و امیدوارم لذت برده باشین :)

1402/2/17