از هر دستی بدی...
«رحمتی»قبلنا زیاد تو نخ مشتری نبود،نمی دونم تازگیا چی شده که از همون اول که وارد سوپریش می شی با چشماش دنبالت می کنه.انگار «تیکه»ای،چیزی وارد شده باشه،چهار چشمی تا «فیها خالدون»آدم را دید می زنه. مرده شوی اون چشمای زاغش رو ببرن!
آخه خره!فکر کرده ای خیلی باهوشی؟من اگه بخوام نصف جنسای «دوکونت»را هم کش می رم.نه خودت می فهمی نه آب از آب تکون می خوره .الانم تموم نقاط کور دوربینات تو جیبمه.اگه بخوام چیزی بردارم نه تو مانعمی نه رستم زابلی.منتها اخلاق کثیف خودمه که چیز مونده دوست ندارم.همیشه دوست داشته ام جنس تاریخ جدید تو یخچالمون باشه.زن و بچه را هم عادت داده ام که ؛{«مفت باشه ،کوفت باشه»مزخرفه}.چیز خوب بخور که مریض نشی،منت این دکترا را نکشی.اینا فقط به درد گوش بریدن می خورن.چیزی که حالیشون نیست.مردم میگن کارتخوان توی مطباشون نمی ذارن که مالیات ندن.
من زرنگ کار خودمم؛آتو دست کسی نمی دم .دو ماه پیش رفتم مغازه ش یه کم خرید کردم بعدش گرفتمش به حرف ببینم تا کجا پیش رفته.سر بحث را باز کردم و کشوندمش به بحث اوضاع و احوال اجتماع.گفتم:آره!دنیا دزد بازار شده.این از اون می دزده.اون سر این یکی را کلاه می ذاره.این کشور جاسوسی اون کشور را می کنه و دزد دریائی تربیت می کنه که نفت ملت را بالا بکشن.اون کشور این یکی را تحریم می کنه که بتونه بیشتر بدوشتش.همه ش هم زیر سر این «اینگیلیسیا»ی بی پدره!البته بیشتر دزدی ها توی همین ادارات دولتی خودمون بیخ گوش من و تو اتفاق میوفته.طرف را مامور می کنن یه «جارو و خاک انذار »برای اداره بخره،یه فاکتور میاره که این «جارو برقی فیلیپسـ»ه با خدا تومن قیمت!
همین طور که سخنرانی می کردم «رحمتی» هم به حرف اومد.اولش یه کم ناله کرد و از گرونی جنسائی که باید به دست مشتری برسه شکایت داشت.بعد کم کم اومد توی خط و گفت:نمی دونم چرا چند وقتیه با اینکه حواسم شیش دونگ جَمعِه،جنسام به یه شکلی داره کِش می ره.می گفت به پسرای «حسن برقی»شک دارم. تا اسم این بنده خداها را آورد،منم دیدم جاشه که گُریزِ خودمو بزنم و اشکی بگیرم،گفتم:آره!خیلی هم ناتوئند!چار روز پیش صدای داد و فریاد «حسن برقی»و این دو تا نره خر از توی خونه شون می اومد.فکر کنم داشت سرشون داد می زد که :«چرا دارین آبروی منو این ور و اون ور می برین؟»غلط نکنم خودشم فهمیده دست آقازاده هاش کجه...
خلاصه ،دو ماه پیش دستم اومد که این «رحمتی»اونی که میگن خیلی زبله نیست.به اسم این دو تا بچه ،خوب سرکارش گذاشتم !به خودم گفتم بهتره فعلا ذهنش منحرف بمونه.البته من که چیز زیادی ازش کم نمی کنم ،گونی برنج که نمیشه از اونجا بیرون فرستاد.خونهء پرش همین چند تا آت و آشغاله که نصیب ما می شه.
یکی از نظرات من اینه که «هر کاسبی توی هر محله ای هست،چه پرفروش باشه چه کم مشتری،باید زکات امنیت کسب و کارش را به همسایه ها بده»منتها شانس این «رحمتی»زده و توی این راسته فقط منم که دنبال حق خودمم.بقیه ببو گلابین!
خلاصه «جناب سروان»!آقائی که خودت باشی،عمرا اگه «رحمتی»و پدر جد «رحمتی» هم می فهمیدن که کار کار کیه .از احترامی که به من توی محله می گذاشت می شد فهمید که به هر کی شک داشته باشه به من یکی مشکوک نیست.اینم که می بینید الان اینجا مزاحم شمام نه به خاطر زرنگی اون یا «حسن برقی»و پسراش باشه که شیش ماه سر کارشون گذاشته بودم و «رحمتی» را هم مجبور کردم با این دو تا جوون یقه به یقه بشه.مشکل من زنم بود .زنم خیلی دهن لقه.حقشه که دیگه از کارام هیچی براش تعریف نکنم.مثه کنه به آدم می چسبه و تا ته و توی ماجرا را در نیاره ول کن نیست.دیروز گفت:حالا که می گی کارا تق و لقه این جنسا را چطوری می خری با کدوم پول! من اولش گفتم :مگه فوضولی!زودی بند را به آب داد.گفت:دِِِ من که می دونم توی مغازه «رحمتی»چه خبره.گفتم:خب اگه می دونی،خفه خون بگیر بذار بخوابیم.دیشب بهونه کرده بود باید برام النگو بخری.منم برگشتم بهش گفتم:زنیکه خر!برام خبر میارن که صبحا که من نیستم زیادی بیرون می ری و با غریبه ها برمی گردی.حالا دو قورت و نیمتم باقیه و طلا می خوای؟عجب روئی داری!بنا کرد غُر غُر کنه،مَنَم که اعصاب نداشتم با پشت دست اومدم تو صورتش.هیچی دیگه اصلا فکر نمی کردم با این همه مزخرف بودنش آدم فروشم باشه.خود لکاته ش رفته گزارش کارام را به گوش «رحمتی»رسونده.یه چن وقتی به رفت و اومداش شک کرده بودما اما این که شوهرشا بفروشه این دیگه خیلی نامردیه.بازم می گم هرجام بخواید می نویسم و انگشت می زنم و امضاء هم می کنم که «رحمتی »نتونست مچم را بگیره.
مطلبی دیگر از این انتشارات
معمای اتوبوس۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
معمای اتوبوس۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجرای یک عشق کلیشه ای