تاریخ زیر خاکی!

پارسال یه بنده خدائی در شهر ری داشت یه جائی را در نزدیکی های حرم با بیل مکانیکی می کند که سه چیز با ارزش از زیر خاک پیدا کرد. این اشیاء با ارزش فرستاده شد به کاخ موزه ی گلستان. پروپاگاندای رسانه ای در آن زمان این طور به مردم القا کرد که تنها لاشه ی پوسیده و مومیائی شده ی یک شاه پیدا شده ولی حقیقت فقط همین مومیائی نبود.شیء دوم سنگ قبر یک شاه بود.

مهم تر این که در نزدیکی سنگ قبر یک دفترچه خاطرات مربوط به دوران گذشته پیدا شد از نویسنده ای ناشناس.

طبق گفته ی مقامات موزه، ابتدا و انتهای این دفترچه به علت ضربه های بیل مکانیکی آسیب دیده و پاره شده.اما از محتوای باقی مانده بر می آید که نویسنده یکی از متعلمین مدرسه ی دارالفنون بوده است که به خاطره نویسی علاقه داشته. این فرد به قصد زیارت به حرم آمده بوده و از قضا چند دقیقه بعد شاه و صدر اعظمش به حرم مشرف می شوند .صاحب نوشته پشت ستون قایم شده و حرف هایشان را گوش می دهد.مناسب دیدم کمی از متن این دفترچه ای که به تازگی به صورت کتاب چاپ شده را شما هم بخوانید:

..............(افتادگی از متن است)ولی چه کنیم که این بیماری جدید امانمان را بریده.اسمش چه بود؟ اتابک گفت:دیابت حضرت والا!شاه گفت: درست به عرض رساندی.همان قند! عجب کوفتی ست.تا می آئیم یک تیر در کنیم و غزالکی را شکار،فشار بهمان می آید و توی بیابان باید برویم در بیت الخلاء همایونی.جوانی کجائی که...اتابک ساکت بود.شاه گفت:دلمان برای دیدار پدر تاجدارمان تنگ شده است.سپس کتابی را از جیب جبه ی همایونی در آورد و گفت:خاطره ای بخوان .اتابک گفت: قربان این که کتاب سه شنبه ها با موری است.شاه گفت:ای بابا.این را کدام پدر سوخته ای در لباس ما گذاشته؟...باز دست توی لباس کرد و این بار دفترچه خاطراتش را بیرون کشید.اتابک دفترچه را گرفت و گفت :از کجایش بخوانم؟شاه گفت:خاطرات فرنگ رفتنمان .داستان شبی که حکم عزل امیر را امضاء کردیم.از سوگولی های حرمسرای همایونی بخوان.آن قلیانی را که انیس دست شکسته شکست.از عشقمان به شکار چیزی بخوان،از سرسره ی ناصری...(اینجا متن مغشوش است) این را که می گوئیم قند توی دلمان آب می کنند... پدر سوخته ها!...زبیده خانم!...جیران با آن چشمهایش! ...خانم باشی و خواهرش ماه رخسار....(اینجا به اندازه ی دو صفحه مرکب ریخته روی متن).اتابک شروع کرد به خواندن:این روزها رعیت جسارت کرده و می گویند ما حکومتی مثل فرنگیان می خواهیم . ما(....)ما(....)ما که خودمان ظل الله هستیم و این ملک به صدقه سری ما در رونق است در فکر اصلاح هم هستیم. لازم به این هیاهو ها نیست ولی چه کنیم که در این ملت لیاقت نمی بینیم...شاه گفت:بس است.گفتم خاطره بخوان دلمان وا شود،تحلیل سیاسی می خوانی؟درشکه زین نشد؟ اتابک گفت:نوچ حضرت اشرف! شاه پرسید: اتابک نهار امروز کاخ چیست؟ اتابک گفت: کشک بادمجان است قبله ی عالم.شاه با بی میلی گفت:ااااه...ما دلمان چیز دیگری می خواهد.اتابک گفت:هرچه بخواهید دستور دهید،چاکران در خدمت گذاری حاضرند.شاه گفت:هوس پیتزا دونفره با کوکا کرده ایم.صدر اعظم گفت:منظور سلطان اشکنه با دوغ اعلاء است؟شاه با اخم گفت:نه اخمق{انگار شاه احمق را اشتباه ادا می کند}.اگر تو با ما یک بار به فرنگ آمده بودی می دانستی پیتزا چیست و کوکا کدام است.اصلا بگو بدانیم تو تا به حال آتاری دیده ای؟ اتابک با شرم گفت:نه قربانت گردم.این دیگر چه فقره از خوردنی است؟شاه خندید،آنچنان که سبیلهایش می لرزید.گفت:آتاری لعبتی است در دست کودکان فرنگی که طیاره ای در آن است و آنان خود می رانندش.آن طیاره مثل اتول بنزین می خورد.دیگر مثل درشکه های ما نیست که پنچر شود ...دلمان می خواهد روی سرسره بنشینیم و آتاری بازی کنیم.دلم گوشی نوکیا با شماره ای رند می خواهد.دلم هنوز جوان است.آخ که چقدر دلم هوای فرنگ را کرده.اتابک گفت:امر،امر ملوکانه است،به قنسولگری می گوئیم که در اسرع وقت آن ها را ابتیاع کرده به حضور همایونی بیاورند.ضمنا اگر نظر مبارکتان بر این بنده ی حقیر قرار گیرد حاضرم با بستن قراردادی جدید با دول خارجی هزینه ی سفر چهارم شما را هم جور کنم.شاه گفت:ای پدر سوخته.و هر دو خندیدند.اتابک گفت:حالا چرا غذای دونفره؟شاه گفت:همین جوری...عشقی... در این حین بود که شَبَهِ مردی از دور پیدا شد.شَبَه مدام می ایستاد و از کفشدار ها سئوال می کرد.انگار دنبال کسی می گشت.شاه نگاهی به بیرون کرد و گفت:اتابک او کیست که دارد می آید؟اتابک گفت:احتمالا یکی از چاکران باشد .شاید کریم شیره ای باشد.شاه گفت:چه وقت آمدن کریم به اینجاست.اتابک گفت:حتما آمده خبر ابتیاع اتول جدیدش را به شما بدهد.اتولی به نام ژیان! شاه با تعجب گفت:و آن را از کجا آورده ؟صدر اعظم گفت:هدیه ی وزیر مختار انگلیس است به او،به خاطر مزه پرانی های مهندسی شده و موافق میل اجانب در دربار و صد البته ایجاد انبساط خاطر جنابتان.شاه ساکت بود و داشت با سبیلهایش بازی می کرد. اتابک گفت:قربانتان گردم مژده دهید! مژده که امروز پنجاهمین سالگرد حکمرانی سلطان صاحبقران است و رعیت بدین جهت خشنودند و می خواهند سلطان بن سلطان را هم خشنود ببینند. جسارتا دیگر حرفی از دیابتتان نزنید.عمله و اشربه و نوکران و چاکران و اهل حرمسرا تصمیم گرفتند که شما را امروز سورپرایز نمایند.شاه گفت:سورپرایز کردن چیست؟ اتابک گفت:واژه ای بیگانه و نامانوس می باشد به معنای یه حالی دادن!برنامه این است که مراسم از دم در امامزاده تا خود قصر ادامه داشته باشد و در راه، بر سر قبله ی عالم برف شادی ریخته شود و در انتها قبله ی عالم به سبک فاتحین میادین فوتبالی تاج شاهی را بالا ببرند و اندرونی جیغ جیغ کنند و شادی.هم اکنون چاکران و نوکران در حیاط به صف شده اند که شما نزول اجلال نموده از حرم بیرون آئید و به کالسکه سوار و آنگاه در میان هلهله ی رعیت و چاکران تا حرمسرا مشایعت گردید.شاه از زیر سبیلهایش به صدراعظمش نگاهی کرد و گفت:خوشمان آمد پدر سوخته. تو هم در چاکری چیزی کم نداری ها! یادمان باشد عصری پس از واریز ربع کرور تومان به حساب کارت دارالخلافه توسط تو لقب جدیدی برایت انتخاب نمائیم. اتابک گفت:مثلا چی قبله ی عالم؟شاه گفت:امین السلطان...کریم را بگو بیاید اینجا ما را کمی بخنداند بعدش به اتفاق برویم.این پنچر گیری تمام نشد؟تا اتابک بلند شود میرزا رضا به نزدیکی آن دو رسیده بود .فریاد کرد:من کریم نیستم.من رضا هستم دست قدرت رعیت این مملکت.پیاده هم آمده ام.این هم سورپرایزم. بعد دست زیر عبا برد و تپانچه ای که به صدا خفه کن مجهز بود را به سمت اتابک گرفت.اتابک سرش را دزدید و گلوله خورد به شاه.اتابک داد زد:این مرتیکه ی کور دیوانه را بگیرید. بگیریدش که داشت فاجعه می آفرید.شاه افتاد روی اتابک.اتابک گفت:قربانت گردم،چقدر سنگینید.انگار هر چه خورده اید...(افتادگی از متن است.احتمالا نوشته شده هضم بدن مبارکتان گردیده)شاه که به سختی نفس می کشید گفت:این کی بود پدر سوخته؟آخ آخ دارم می سوزم. معلومت شد که این رعایا یک چیریشان می شود؟آخ مامان جان! ای کاش می شد با آن اوتول جدید به فرنگ رفت.سورپرایزت همین مردک بود پدر سوخ... و شاه دیگر نفس نکشید.