ماجرای یک عشق کلیشه ای
شاید شما هم توی زندگی ،عاشق شده باشید.اگر طرف آدمیزاد باشه بهترحالِ این پست من را درک می کنید.
می خوام داستان اولین و آخرین عشقم را براتون بازگو کنم.البته ببخشید که خیلی کلیشه ایه.شمام اگه خاطره اینجوری دارید،لطفا شطرنجیش نموده و ارسال کنید.
داستان مربوط میشه به 23 سالگیم.همسایه ای داشتیم به نام آقا رضا.دخترش هم سن و سال خودم بود.این خانواده خصوصیت بارزی نداشتند و همیشه سرشون توی کار خودشون بود.به جز اینکه خانوم خونه علاقه ویژه ای به آش رشته داشت وبه طور تقریب هر ماه یک بار نذری می داد دم خونه ها.فقط خودش و دخترش توزیع کننده بودند.اسم دخترش«س»بود که از قضا بیشتر اوقات آش ها را این خانوم در خونه ما می آورد.شما که غریبه نیستید اسم کاملش«سمیرا» بود.
ماجرا از یه روز معمولی در یک هفته معمولی و یک ماه معمولی شروع شد.باورکنید سالش هم معمولی بود.(نمی خوام مثل بعضی عشقی نوشتن های اینجا موضوع را کش بدم .)شاید از همون اول خودتون تا آخر خط را رفته باشید.گفتم که کلیشه ایه.
اون روز وقتی داشتم آشی را که سمیرا آورده بود(ببخشید:خانوم «س») می لمبوندم فکرم رفت به اینکه چرا دختره همیشه در خونه ما میاد نه مادرش؟اصلا نذر مادرش چی میتونه باشه جز حاجت خوشبخت شدن دخترش؟نکنه این وظیفه خوشبختی روی دوش من افتاده و خودم بی خبرم؟بسه دیگه این زندگی گوسفندی...یه کم سرت را بالا بگیر و ببین ایمپالس های دیگران چیه.دن کیشوت هم بیشتر از تو می فهمید که وقتی بهش احتیاج دارند باید کاری کنه.
بی چک و چونه عشق اومده در خونه ت را می زنه تو هم که فرقی با چغندر نداری.یه حرکتی بزن .
این جیب پیراهن هستا،یه چیز جدیدی توش کشف کرده بودم که هی تکون می خورد و مدام تحریکم می کرد که برم یه کاری دست خودم بدم.
نمی دونم تا حالا گرفتارش شدید یا نه ولی شیء فوق الذکر زورش خیلی زیاد بود. مدام تالاپ و تولوپ می کرد و می گفت:سین،سین...بعضی وقتام بی رو در بایستی می گفت :سمیرا جونم!
آخر شبها دیر خوابم می برد.شعرهام سوزناک شده بود. مدام توی ایوون بودم و به ایرانیت های محافظ خونه آقا رضا نگاه می کردم.بعضی وقتا می رفتم توی رویا که بالاخره یه روز میشه وقتی من دارم توی باغچه انجیر می چینم ،یه بچه از توی حیاط همسایه داد می زنه :بابا !بابا!!
شما تا حالا چند تا فیلم و سریال دیده اید که موضوعش همین آش نذری و دختر و پسر و این ماجرا های عشقولانه آبکی باشه؟یکی؟دو تا؟خب اینم سومیش!
پس از چند هفته که فکر و ذهن و دلم پر شده بود از «س»عزمم را جزم کردم که من هم براش از انجیر های باغچه ببرم.(راستش این تصمیم عاقلانه را بعد از چند نقشه خطرناک مثل دزدیدن «س»از دم در خونه شون گرفتم).این کار را کردم کاسه به دست، زنگ خونه شون را زدم .صدائی نیامده در باز شد .پله ها را دو تا دو تا بالا رفتم و در چوبی خونه را زدم.از توی خونه صدای مشاجره زنونه می اومد ولی یه نفر در را باز کرد .کی بود؟آقا رضا؟...نه...زنش؟...خیر...پسرش؟...نهی نهی...یکی از فامیلاشون که مهمونشون بوده؟...نه بابا...خودش بود،خود خود «س».خود عشقققق!!!
چهره ش افروخته بود. معلوم می کرد که داشته با مادرش جر و بحث می کرده.بدون این که چیزی بگه یا مهلت بده چیزی بگم انجیرها را ازم گرفت و در را بست.به همین راحتی.بعدش دوباره صداشون بلند شد.بدون این که من را برگ چغندر هم حساب کنند.
برگشتم خونه و نمیدونم چه م شد که عاشقی کلا از سرم پرید.عجب پایان آرامی.
خوبیش این بود که قلبم دیگه به روال عادی زندگیش برگشته بود و تا امروز هم به همون روش زندگی می کنه و مزاحمم نمیشه.آخییییش!
خیلی دوست دارید که من آخرش شکست عشقی می خوردم و خودم را از پله های خونه آقا رضا پرت می کردم پائین.؟؟شرمنده که نشد.
الان سالها از اون ماجرای خودساخته می گذره و من ازدواج کردم و از اون محل رفتم ولی دختر آقا رضا هنوز مجرده.
راستی نکنه هنوز منتظرمه؟؟نه بابا عقد و عروسیم که اومد.
پس چرا شوهر نمیکنه؟نکنه از اولش بی احساس بوده؟
شاید منتظر کسیه!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاریخ زیر خاکی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
از هر دستی بدی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
معمای اتوبوس۷