مختار نامه

مختار بچه ی تخسی بود. همه ی معلم ها از دستش عاصی بودند.توی دوران دبستان همیشه به یه بچه گیر می داد و اذیتش می کرد.به دوران راهنمائی که رسیدیم سال دوم یه گروه تشکیل داده و با گروه کلاس سومی ها به مدت چند ماه زد و خورد می کردند.

یادمه یه بار آوردنش سر صف.مدیر پشت بلندگو گفت:بچه ها این نظریه.نظری پسر بدیه.بچه ها نظری نباشید.ده دقیقه بعد هم اومد توی کلاس و تا می خورد با شلنگ زدش.

آخرین کلاسی که مختار فیض حضور توش را داشت اول دبیرستان بود که وسطای سال ترک تحصیل کرد.

مختار توی محله مدام دنبال بازی گوشی و رفیق بازی و اخاذی بود.اون نمونه ی یه فرد اکتیو بود که همیشه به یکی ور می رفت و یه پولی برای خرج کردن داشت.

از نظر اقتصادی وضع زندگیشون زیادی معمولی بود تا اینکه پدرش خونه شون را فروخت و مقداری سرمایه ی دیگه هم جور کرد و رفت توی کار فروش سنگ ساختمان.رونق کار به جائی رسید که الان خود مختار افتاده توی کار و معدن سنگ اجاره میکنه.وضعش هم توپ.

اجاره ماهیانه یک معدن سنگ میلیارد تومانی ست
اجاره ماهیانه یک معدن سنگ میلیارد تومانی ست

فکر می کنید زن و بچه ی مختار چطور آدمائی باشن؟بد جنس و موذی؟ نه اتفاقا خیلی آروم و فقیرند!

چند ماه پیش مختار را توی باغ یکی از آشناها دیدم.از گذشته اصلا پشیمون نبود.خیلی روحیه دار و سر حال هم بود.فقط دوست داشت پسرش درسخون بار بیاد نه شر و شور.


نتیجه: یادش بخیر توی کلاس مواقعی که درس زودتر تموم می شد معلم می گفت هر کسی دست به سینه بنشینه زودتر به خانه خواهد رفت.من از کسائی بودم که همیشه زودتر می رفتم.اوج هنر من همین بود.



تموم شد...