معمای اتوبوس۵

_حوصله ام سر رفته بیا بریم بیرون یه گشتی بزنیم.

+کجا می خوای بری؟قراره تا چند دقیقه دیگه برات مهمون بیاد؟

_مهمون؟کی را دعوت کرده ای و به من نگفته ای؟توی یخچال که چیزی نداریم.

+چیزی لازم نیست.میاد یه چند دقیقه میشینه و میره.

_کی؟

+احمد.پسر عموم.

_احمد؟با تو چیکار داره؟

+هیچی.یه مسئله ی کوچیک پیش اومده باید امشب حل شه.

_من که دارم میرم بیرون.خودت میدونی و پسر عموت.

+بسه دیگه مهری! تمومش کن!تو هیج جا نمیری.یک ماهه برام اعصاب نگذاشته ای.طلا ها را به باد داده ای.به مردم تهمت زده ای حالا دو قرت و نیمتم باقیه.نمیخوای این مسخره بازی را تمومش کنی؟

_زن عموت حقشه!

+حقشه؟چی حقشه؟حتما باید بیاد اینجا به جرم نکرده اعتراف کنه هان؟اولش به من دروغ گفتی حالا هم توی خونواده ی عموم اختلاف انداخته ای.بنده خداها خودشونم به زن عموم ظنین شده اند.حالا خوبه هنوز حرف توی فامیل نپیچیده که اگه بپیچه وامصیبتا میشه...

_تو هم چه قدر حرف من را جدی گرفته بودی!وقتی من گفتم کار زن عموته بهش شکم نکردی.حرف من برات مهم نبود.خودت رفتی تحقیقات کردی.

+مهری از همین پر روئیات بدم میادا!آره!من باورم نشد چون تو زود به دیگران انگ می چسبونی.چون میدونم زن عموم دزد نیست.عجب نقشه ی بچه گونه و مسخره ای!...

_شوهرم که این طوری بگه وای به حال بقیه.

+یعنی چی؟بس کن این مسخره بازی ها را ....


سعید به طرف آشپزخانه رفت که چای دم کند.

مهری پشت سرش آمد و گفت:درسته که من به زن عموت تهمت زدم ولی اونم حسابی از خودش دفاع نکرده.چرا؟

+یعنی چه؟نمی فهمم چی میگی.

_...

تا زن خواست جواب شوهرش را بدهد صدای آیفون بلند شد.مهری دکمه ی آیفون را زد و گفت:به به!زن عمو جون هم که تشریف آورده اند.

+خُب بیاد.قدمش به چشم.خدا فقط امشب را به خیر کنه از دست تو.

_باشه،من امشب لال میشم ببینم شماها چی میگید.

احمد و مادرش وارد شدند.با سعید سلام و احوال پرسی کردند ولی انگار مهری را که آن طرف پذیرائی روی مبل نشسته بودندیده اند.آرام طول پذیرائی را طی کردند.سعید تعارفشان کرد که بنشینند.احمد گفت:کجا میری؟

+میرم چای بیارم.

_نمیخواد.ما زود رفع زحمت میکنیم .بیا بنشین.

سعید روی زمین نشست و گفت:در خدمتیم.

_حقیقتش آقا سعید!مهری خانوم!چند روزیه خونه ی مادرم که میام می بینم توی خودشه مثل همیشه نیست.من فکر می کنم یه دلخوری با مهری پیش اومده باشه.امشب مادرم را آورده ام اینجا که هر مسئله ای هست را قبل از این که توی دهن مردم بیفته خودمون حل کنیم.اول مادر من شما یه چیزی بگو.

زن عمو ساکت بود.سعید گفت:خدا می دونه منم خیلی ناراحتم .یه قضیه ی گم شدن کیف و طلا اتفاق افتاده که تا امروز کیفش پیدا شده ولی طلاها نه.حالا اون به جهنم.این که همچین موردی باعث دلخوری شه خیلی بده.

_خانومت چیزی نمی خواد بگه؟

+مهری؟یه چیزی بگو!

مهری هم ساکت بود.احمد گفت :قضیه ی طلاها به کنار.ولی اگه هر دو بخواهید سکوت کنید که فایده نداره.

+به نظرم اولش مادر شما و خانوم من بلند شن همدیگه را ببسون تا روشون باز شه حرفاشون را بزنن(خنده)

_احسنت!به شوخی گفتی ولی راهش همینه...مادر ؛یا علی!

زن عمو سریعا بلند شد.سعید گفت:مهری خانوم....!مهری با اکراه بلند شد.زن عمو جلو آمد و با هم روبوسی کردند.زن عمو کنار مهری نشست.مهری لبخند کم رنگی به لب آورد:

_سعید،پس چای چی شد؟

سعید گفت:چشم.و به سمت آشپزخانه رفت.

زن عمو گفت:من می خوام بگم می دونم طلاها کجاست.احمد و سعید و مهری با تعجب به زن عمو نگاه کردند.




پایان.