معمای اتوبوس۶

+الو...کلانتری!...ببخشید سرکار می خواستم گزارش یه سرقت را بدم.یعنی تکمیلش کنم.

-...

+نخیر...قبلا شکایت کرده ایم. .آگاهی؟...خُب!... الان می خوام بگم به کی مظنونم.

-...

درسته!بله!بله!...جناب سروان خلیلی...چشم!خیلی ممنون!

احمد پرسید:چی شد؟سعیدگفت:میگه حضوری باید بریم اعلام کنیم تا اقدام کنند.

مهری گفت:خب همین حالا برو اطلاع بده.سعیدگفت:چی میگی خانوم!همین امشب برم؟عجله نکن.فردا میرم پیش جناب سروان خلیلی کتبا اعلام می کنم که به کی مظنونیم.

احمدگفت:خب ان شاءالله که به خیر و خوشی این مسئله هم تموم بشه و شماهام به گمشده تون برسید.زن عمو گفت:ان شاءالله.احمد گفت:خب پسر عمو! نمی خوای یه چای به ما بدی؟ دهنم کف کرد.همه خندیدند.مهری گفت:سعید بنشین!چای را خودم میارم.

زن که رفت توی آشپزخونه شوهرش پرسید:خب زن عمو !چرا قبلا نگفتی که به کی مشکوکی،راحتمون کنی؟ زن عمو گفت:مشکوک نیستم؛مطمئنم. من اولش به اون مرد پشت سریمون توی اتوبوس شک داشتم.آخه مدام غر غر می کرد و چشمش به ما بود،قیافه ش هم به معتادا می خورد.از اتوبوس که پیاده شدیم به مهری گفتم بیا بریم به مسافربری هم بسپریم ضرری نداره.اما از ترمینال که بیرون اومدیم زنت انگار خیلی ناراحت بود.به همه هم شک داشت.من که خدائیش ساکت بودم.فقط مسببش را نفرین می کردم و صلوات می فرستادم و فوت می کردم.

احمد با خنده:عجب سکوتی!خُب مادر،بعدش...

زن عمو:سر چهار راه که رسیدیم مهری حواسش نبود ولی من حواسم بود، یه زن گداهه اومد جلو و به بهانه گدائی خودش را به مهری چسبوند.سعید،از وقتی فهمیدم کیفِ خالیتون پیدا شده مطمئن شده ام که النگوها پیش همون زنیکه س.تا امروزم فرصت نشده بود بیام بگم. سعید سری تکان داد و گفت:عجب!...خُب...حالا امیدوارم که طلاها را پس بده و پرونده مختومه شه.احمدگفت:فردا صبح حتما پیگیرش شو.

-حتما

+فقط یه چیزی!خانومت کیفش را توی ماشین گم کرده بود یا توی خیابون؟راستش من یه کم گیج شده ام.

-...حقیقتش؟...نمی دونم...حالا...توی خیابون بوده.

زن عمو گفت:ان شاءالله هرجا افتاده پیدا شه.من که به ایناش کار ندارم.حالا اینجا یا اونجا یا توی خونه...چه می دونم والا!اما اینم رسمش نیست آقا سعید.عروسای من شوهراشون یه تَشَر بهشون بزنن تا دو روز حرف نمی زنن.اما زن تو ماشاءاللهش باشه.هرچی خواست بارِ من کرد...احمد پرید وسط حرف مادرش:مادر!چی میگی...بسم الله بگو و شیطون را از خودت دور کن!الله اکبر!میذاری قضیه را تمومش کنیم یا نه؟

-مگه من چی گفتم؟نشسته اینجا تا مردش بره چای بریزه.فکر می کنه ما هم بچه ایم. سعید که از حرف های تازه ی زن عمو جا خورده بود تصمیم گرفت جو را آرام کند.مهری داشت با سینی چای به آن ها نزدیک می شد.

-خب زن عمو جون!دستت درد نکنه که امشب زحمت کشیدی و تشریف آوردی.نمی دونید من و مهری چه قدر خوشحال شدیم.هم از این که دیدیمتون هم از این که این قضیه با کمک شما داره حل میشه.خدا خیرت بده زن عمو. وظیفه ی ما بود که خدمت شما برسیم.ان شاءالله اگه این مسئله به خوشی تموم شد،باید یه جمعه ناهار با بچه ها تشریف بیارید باغ دور هم باشیم.به یاد قدیما!

مهری همین طور که چای را تعارف می کرد گفت:به خدا زن عمو خیلی خوشحال شدم.بعد نشست و ادامه داد:تو دلم بود که بهتون زنگ بزنم،معذرت خواهی کنم.این چند وقته اعصاب من و سعید خیلی داغون بود.اگه چیزی گفتم به خدا از روی سادگیم بود.شما حلال کنید.سعید همیشه میگه من می دونم چیزی تو دلت نیست ولی ظاهرت غلط اندازه...سعید به دهان زنش خیره شده بود.زن عمو گفت:بله...آقا سعید راست میگه.سعید سرش پائین بود.هنوز هم شک داشت که بالاخره این دو نفر با هم آشتی می کنند یا نه.