معمای اتوبوس۱

اتوبوس ترمز گرفت و شاگرد راننده در را باز کرد.روحانی پیر سلامی کرد و داخل شد.راننده گفت:سلامتی علمای اسلام صلوات!صدای صلوات مسافرهای ردیف اول شنیده شد.شاگرد گفت:حاج آقا بفرما اون ردیف یکی به آخر کنار اون جوون.

همینطور که ماشین شروع به حرکت کرد،حاج آقا هم به طرف صندلیش می رفت و بین راه با مردم سلام و علیک می کرد.به صندلی مورد نظر که رسید متوجه شد جوان بغل دستی نیمه خواب است.روی صندلی نشست و شروع کرد با تسبیح ذکر بگوید.دو مسافر جلوئی زن بودند و بدون توجه به دیگران یک ریز با هم حرف می زدند.

چند دقیقه بعد راننده داد زد:فرودگاه!ایستگاه آخره !تا خود ترمینال دیگه نگه نمی دارم.هرکی پیاده می شه،یا علی!

دو مردی که جلوی خانم ها نشسته بودند پیاده شدند و اتوبوس دوباره حرکت کرد.

دقایقی بعد جوان چشمهایش را باز کرد و با غر و لوند گفت:اه...چقدر حرف می زنند.مغز خر خورده اند!روحانی فقط لبخندی زد.چند لحظه گذشت.جوان رو به زن ها کرد و گفت:خانوما بسه دیگه.بقیه ش را بذارید به شهر که رسیدیم برای هم تعریف کنید.یکی از زن ها که مسن تر بود گفت:وا...ما چیکار به تو داریم مرد گنده؟جوان به روحانی گفت:سلام سید!می بینی حاج آقا ؟از نائین تا اینجا یه ریز دارن حرف می زنن.خدا به داد شوهراشون برسه.روحانی زیر لبی جواب داد.همان زن دوباره به حرف آمد و گفت:به تو چه؟می خوام حرف بزنم.بعدش هم دنبال گفتگوی دو نفره را گرفت.روحانی پیر گفت:حالا شما به دل نگیر.این زن ها طبیعتشون اینه.به همین حرف زدن ها دلشون خوشه.ولشون کن.ببینم شما بچه ی کجائی؟جوان گفت:حاجی من بچه ی آبادی ...ام.روحانی گفت:عجب!منم اهل جلگه ام ولی شما را زیارت نکرده بودم.جوان گفت:چی بگم؟یه چند سالی نبودم اینجاها.بیرون بودم.

بعد شروع کردند با هم به زبان محلی صحبت کنند،چند لحظه بعد انگار حرفهاشان ته کشیده باشد ساکت ماندند ولی دو زن جلوئی هنوز داشتند بلند بلند صحبت می کردند.اتوبوس داشت به ترمینال نزدیک می شد و مسافرها داشتند خودشان را برای پیاده شدن جمع و جور می کردند که سرو صدایی از آخر ماشین توجه همه را جلب کرد.راننده از شاگردش پرسید:چه خبر شده احمد؟شاگرد گفت:اوستا انگار کیف یه زن را زده اند.همونی که مدام داره داد و فریاد می کنه.راننده گفت:تیز بپر ببین قضیه چیه که داریم می رسیم به ترمینال.احمد گفت :چشم و رفت به طرف خانم ها. از حرف های زن جوانتر که معلوم بود مال باخته است معلوم شد که کیف پولش با چهار عدد النگوی داخلش مفقود یا سرقت شده است.راننده داد زد:چی شد پسر؟احمد گفت:طلا گم شده حسن آقا!راننده داد زد :خودت سریع اون دور و بر را بگرد و پیداش کن.

وقتی اتوبوس به ترمینال رسید شاگرد راننده به اوستا خبر داد که نه کیف پول زنانه ای پیدا کرده نه طلائی.راننده ترمز دستی را کشید و اتوبوس را خاموش کرد.جلو آمد و با لهجه ی غلیظ اصفهانی گفت:خواهر و برادرا!خدا شاهده هیچ کی حق نداره از اتوبوس بیاد پائین تا تکلیفی این قضیه مشخص بشه.یکی از وسط اتوبوس داد زد:به ما چه بذار ما بریم هوا گرمه خفه شدیم.راننده گفت:عمراً.هیچ کی بدون بازدیدی بدنی حق نداره بره بیرون.من و احمد دمی ماشین وای میسیم یکی یکی و سری حوصله همه را خب می گردیم.هر کیا گشتیم تو را به خیر و ما را به سلومت.بسم الله از همین دم بیائید جولو!




قسمت بعدی:


https://virgool.io/daastaan/%D9%85%D8%B9%D9%85%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%AA%D9%88%D8%A8%D9%88%D8%B3-cjlkfyhye8go