تو که خوبی باشی، منم حالم خوب
داستان غم انگیز، خودکشی پسرک - مناسب +18
لعنتی برای چی این پست را انتخاب کردی، برای چی می خواهی آنرا بخوانی، مگر تو هم از زندگی ات سیر شدی ، یا آمدی از داستانی که من تعریف می کنم عبرت بگیری. اره بخوان ، همیشه که نمی شه زندگی آدم های بزرگ را بخونی ، آنها مورد تحسین هستند و همه به آنها اهمیت می دهند. اما باورتان بشود یا نه ، تعداد زیادی آدم هستند که هیچ ارزشی ندارند. من و تو هیچ اهمیتی به آنها نمی دهیم . اصلا وقت شریف خودمان را صرف آنها نمی کنیم، حتما تربیت درستی نداشتن و مشکل داشتن ، درست زندگی نکردن ، اینطوری نمی شد.
اما اگر میشد یک عکس سلفی باهاش می انداختید ، بدتون نمی آمد ، که بعد بگید بیچاره . رفیق تان هم بگه مقصر خودش بود، این جوری را خودش انتخاب کرد.
این جور افراد خودشان هم اهمیتی برای خودشان ندارند. اصلا به هیچ چیز اهمیت نمی دهند. زندگی برای آنها به آخر رسیده ، شاید اولش اینطور نبود ، اما آخرش به اینجا کشید ، چرا ؟ چرا ندارد هر کی یک سرنوشت داره ، یک سری اتفاقات که پیش می آید اما آنها هیچ تقصیری در آن نداشتن . شاید هم از سادگی گرفتار شدن.
اصلا برای چی دنبال چرای کار هستی ، هیچ اهمیتی ندارد. پیش آمد ، اینجوری شد. غمگین هستم . چون تمام شد . دیگه نمیشه کاریش کرد. از مرده شور خونه پرسیدم . آیا کسی را آوردن اینجا که بعدش زنده بشه . نمی دونم نکبت چی گفت ، اما مثل اینکه حالم را فهمید و کمی دلداریم داد. گور باباش من که دلداری نمی خواستم ، فقط می خواستم بدونم ، واقعا آخرش ، یعنی نمیشه گیم اور game over کرد. نمی شد داستان را از اول شروع کرد.
ما باید هر روز بدون عزیزمان زندگی کنیم. انگار دلت کنده شده است. هیچ کس دردت را نمی فهمد ، اصلا نمی خواهم کسی دردم را بدون ، برام اصلا مهم نیست. مگر آنها می توانند خودشان را جای من بگذارند. همه مدام می گویند که زندگی خودت را ادامه بده ، نمی دانند که این چقدر سخت - احساس می کنید که بسیار درمانده شدید. توی چاهی سیاه گیر افتادی که هیچ نوری توش نیست، همه چیز تاریک شد، بوی نم داره ،بوی مرگ می ده .
الان که دارم براتون داستانش را می گم ، قاب عکسش دستم ، چقدر لبخند و مدل موهاش قشنگ ، خیلی قشنگ ، ببخشید... گریه امان نمی دهد . باز دلم آشوب شده . نمی تونم ادامه بدهم.
ادامه داستان را می توانید در پست های دیگه مطالعه کنید.
این داستان را خانمی تعریف می کرد، که شش ماه بعد از مرگ پسرکش دق کرد و مرد. اون اینطوری صداش می کرد " پسرک " . یه موقعه هایی که بهش سر می زدم ، مادر می خندید ، دستم را می گرفت و با هم می شستیم روی مبل و آلبوم عکس پسرک را می آورد و داستان عکس ها را برام می گفت و می خندید. گاهی اوقات هم ، فقط گریه می کرد، هق هق گریه نمی گذاشت چیزی بگوید، اما من داستان را می دانستم.
مادر هر وقت گم می شد ، سراغش را می تونستی سر گور پسرک بگیری .
داستان و روایت یک خودکشی از نوشته های داریوش
مرداد 1400 - داریوش زمانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
توسعه وبلاگ نویسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
عوارض مطالعه زیاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیدگاه الهام بخش