گفتاری از شوپنهاوری ، راستگوی لعنتی

جماعتی از خارپشتان در یک روز سرد زمستانی دور هم جمع شدند، سرهای خود را نزدیک هم آوردند تا بلکه از گرمای تن همدیگر بهرمند شوند و از شر سرمای زمستانی در امان بمانند. ولی خیلی زود دریافتند که از خارهای طرف مقابل زخم می‌بینند. این بود که دوباره از هم دور شدند. ولی هرگاه نیاز مبرم به گرما دوباره آنها را به هم نزدیکتر می‌کرد، بدبختی دوم دوباره تکرار می‌شد. چنان که میان دو درد (درد سرما و درد خارهای همدیگر) به این سو و آن سو در نوسان بودند، تا اینکه فاصله‌ی مشخصی از همدیگر یافتند که در آن به بهترین وجه می‌توانستند وضعیت خود را تحمل کنند. بر همین منوال، نیازمندی جامعه، آدم‌ها را از خلاء و کسالت درونشان به سوی همدیگر می‌راند. اما بسیاری از خصلت‌های متضاد و کاستی‌های غیرقابل تحمل‌شان دوباره آن‌ها را از همدیگر دور می‌کند. فاصله‌ی میانه‌ای که عاقبت پیدایش می‌کنند، و در آن امکان با هم بودن وجود دارد همان آداب و شعائر ظریف است. در خطاب به کسی که حد نگه نمی‌دارد و فاصله را حفظ نمی‌کند، در انگلستان می‌گویند «کیپ یور دیستانس» [فاصله‌ات را حفظ کن] ممکن است نیاز به گرمای متقابل، در آن فرد به طور کامل ارضا نشده باشد، ولی در عوض گزش خارها را هم احساس نمی‌کند. در هر حال، کسی که گرمای درونی بسیاری در خود دارد، بهتر است از جامعه دور باشد، تا نه به کسی دردی و زخمی برساند و نه از دیگری درد و زخمی ببیند.



من اصلا با گفته های آین فیلسوف زیرک و بدجنس خوشم نمی آید ، هر چند که فکر می کنم ، حقایق تلخی در آن نهفته است . این برداشت شاید گفته خیلی از ما نیست ، اما در دل ما هست ، رنجش هایی که از هم داریم و حسادت هایی که به هم داریم ، همگی از ذهنی مالیخولیایی نشات می گیرد .

آدم سالم ، اهل محبت است ، محبت مانند بوی خوش است که مشام جان آدمی را صفا می دهد . اما اینکه ما چقدر اهل محبت هستیم و چرا از آن دور شده ایم ، جای سئوال دارد.

بزرگترین رهایی آدمی از غصه هایش ، منوط به بخشش و گذشت می باشد ، باید مرهمی بر رنجش های خود بگذاریم تا بهتر زندگی کنیم .