تو که خوبی باشی، منم حالم خوب
یک پاییز باشکوه و رنگارنگ بود.
تازه از کافی شاپ خارج شده بودیم وقتی از کنار آن رد شدیم ، او خنده بلدی کرد و مرا به داخل کشید.
من قهوه دوست ندارم من هرگز نداشتم. اما وقتی لیوان را به من داد و در حالی که من آن را امتحان می کردم به چشمانم نگاه کرد ، این بهترین چیزی بود که من تا به حال چشیده بودم.
دستم هنوز جایی که او آن را گرفته بود گزگز می کرد.
وقتی با نوشیدنی هایمان در پارک قدم می زدیم ، باران شروع به باریدن کرد. چتری از کیفش بیرون آورد ، من یقه مانتوم را بالا کردم و شانه هایم را خم کردم.
او خندید و من را با خودش زیر چتر کشید. من هم نمی توانستم جلوی خندیدن را بگیرم ، خنده اش زیبا بود.
من و اون زیر چتر یک محفل عاشقانه داشتیم . مال من بود، مال خودم.
وقتی خورشید دوباره شروع به تابیدن کرد ، او مرا کشید تا روی نیمکت بنشینم. او به من خیره شد و من فقط می توانستم با چشم هام که انگار جور دیگری می دید به جای دیگری خیره بمانم .
"بنابراین آوا ..." او شروع کرد. من این لحن صدا را می شناختم ، کمی غریب بود. انگار من را با خودش می برد .
"کی رو دوست داری؟" او نجوا کرد و من نگاهم را به طرف دیگر دوختم.
می خواستم بگویم ، "تو ، تو ، هزار بار تو. تو تنها کسی هستی که می توانم به آن فکر کنم. تو شیرین و بامزه … ”
در عوض ، شانه هایم را بالا انداختم و به فنجانم نگاه کردم.
با لبخند محتاطانه ای به من نگاه کرد. "اگر من مال خود را به تو بگویم ، تو مال خودت را به من می گویی؟"
گفتم. "باشه."
"کسی که من دوستش دارم ... ... تو هستی."
من نوشیدنی ام را رها کردم و خواستم لذت این لحظه را تا آخر عمر حفظ کنم.
این خیال من هست ، وقتی توی پارک ساعی ، جوانهایی را می بینم که فارغ از همه چیز دنیا ، با کادر کوچک ، عاشقانه همدیگر را نگاه می کنند.
داریوش زمانی - مرداد 1400
مطلبی دیگر از این انتشارات
فقط دو ، سه جمله در باره استارتاپ
مطلبی دیگر از این انتشارات
این نیز بگذرد ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
گوگل بهتر است یا مستراح