اشک


از دست دادن سخت است. آدم تا مدت ها باورش نمیکند. میخوابی، بیدار که میشوی فکر میکنی هنوز هست و یا همه اش یک خواب بوده است. ولی واقعیت سیلی سرخی به صورتت میزند و یادت می اندازد که او برای همیشه رفته است.

تو میمانی و خاطراتت. عکسهایش را توی گوشی ات ورق میزنی و اشک است که همینطور سرازیر میشود، هیچ کنترلی روی احساساتت نداری. به هر کدام از عکسها که نگاه میکنی، خاطره اش یادت می آید. اشک امانت را نمیدهد.

گاهی به خودت می آیی و به خودت میگویی او برای همیشه رفته است، خودت زیر کلی خاک دفنش کردی، به خودت میگویی گریه کردن فایده ندارد، فکر میکنی میتوانی با نبودنش کنار بیایی، اشکت بند می آید و تلاش میکنی دوباره به حالت عادی برگردی. حتی پیش خودت میگویی من نبودنش را باور کردم، او دیگر نیست. گریه کردن فایده ندارد. باید نبودنش را بپذیرم، به خودت میگویی محکم باش، گریه کردن بس است. خیال میکنی که دیگر میتوانی به خودت مسلط باشی. ولی همه اش خیال است. دوباره به خودت می آیی میبینی داری اشک میریزی. دوباره داری عکسهایش را ورق میزنی. پذیرش نبودنش سخت است. زمان میبرد.

حالا حالا ها باید زمان بگذرد تا بتوانی به هرگوشه خانه که نگاه میکنی دیگر نبینی اش. یا بودنش محو تر شود. ولی هیچ وقت آن همه خاطره پاک نمیشود. و خوب است که پاک نمیشود. او همیشه در وجودت زنده است. و زنده خواهد ماند. کم کم کمتر اشک خواهی ریخت. عادت میکنی. زندگی همین است دیگر. باید سوخت و ساخت.