کفاره شراب خوری های بی حساب، هشیار در میانه مستان نشستن است.
بهرنگ طوفان
شمع بیپروانه ام؛ دلمرده تر از درخت بیشاخوبرگ عاری از سایه.
برگ پاییزم؛ بیپناه تر از اسیر یک باتلاق فرومایه.
به رنگ طوفانم؛ نومیدتر از یک ساقه بیسر.
سوز و سرمای دیماهم، تنهاتر از مسافری راهگمکرده.
ابریام بر افق کبود غروب؛ خستهتر از عقاب تیرخورده در شکار سکوت.
لیکن تو...
تو جوهر نامههایی، خوش عطر تر از رایحه برگی از یاس.
تبسم دشت لالههایی، آبیتر از موج رقصان اقیانوس.
برق نگاههایی، فراتر از اوج بادبادک رهسپار اورانوس.
پرتو آفتابی، لطیفتر از فرود چشمنواز مرغابی، به بی مانندی برف تابستانی...
به ناگه پریدم از خواب غبطه روزگار جوانی. چشم باز کردم و با کاسههای خونین نگریستم به خاکستر رویاهای بیثمرم، بیبخارتر از توهم.
تلخ ترین دانه قهوهام، روی سخنم با توست. به کفتار می مانی،اندکی سیاست در تغذیه از قلبم که تکه تکه کرده ای،
و بس حماقت در دروغین بودن گفتارت نهفتست...
مطلبی دیگر از این انتشارات
حالا برو بمیر !
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاموشیِ زُحل
مطلبی دیگر از این انتشارات
او