چیزی که میتونه باشه و چیزی که هست تنها یک تار مو فاصله دارد
توهم
قناعت میکنم بادرد و زخم چون پایان نمی یابد ،
برخی چیزها هستند که هرگز به باد نسیان نمیرود و ما هرگز نمیتوانیم از آنها بگریزیم مانند محک زندگی ،مانند یک درد که تا ابد با ما میماند .
روز ها برایم سخت میگذشت ،بی پول بودم،رنج میکشیدم ،کار میکردم،گشنگی و کهنه پوشی را میگذراندم اما بازهم زندگی ام عصف بار بود و کمی روشنایی را در اعماق ذهن و روانم نمیدیدم،هرچه بود سطحی نگر میگذشت .
رمزوراز وجود انسان زنده ماندن نیست بلکه یافتن امتیازیست برای گذر او،اما من وجودی از این هدف نمیدیدم و تنها راه رهایی بخش من از این دنیای پوچ کتاب ها و دفتر نقاشی ام هست که آنهم فقط دقایقی مرا به دوری میبرند تا آرامش یابم، اماآرامشی از جنس ناامنی روانی .
با خواندن کتاب میتوانی یاد بگیری ،زندگی کنی و به علم خود بیفزای ،کتاب مفید ترین همیشگی ترین و بهترین معلم و دوست برای انسان است که چشمان اورا به دنیای اطراف باز میکند درواقع یگانه راهی برای رهایی از نادانی اما خواندن کتاب کافی نیست به طور کلی و یا حتی جزئی انسان با خواندن کتاب باهوش نمیشود باهوش بودن را تصمیمات درست وبه وقت تعریف میکند که متاسفانه من باهوش نیستم ،زندگی ام روز به روز به گونه ای می شود که انگار خود برای این زندگی یک بازیچه ام.
وقتی به خود مینگرم تکه تکه ام، نمیدانم حالم خوب است یانه ،مانند همیشه آرزو میکنم ناپدید شوم حتی گاهی از خود میپرسم که چرا اصرار به زنده ماندن داری درحالی که بیهوده در زندگی میگذری .
دوست دارم خوشحال باشم اما درد را از زمانی که حتی با کلمه اش آشنا نشده بودم روبه رو شدم ،روبه رو نمیشود گفت بلکه او مرا بلعید .زندگی برای من سال ها پیش پایان یافته اما این جسم لعنتی قادر به نفس کشیدن است نفسی که با هر دم وبازدم آرزوی آخری بودنش را دارم زندگی دیگر برایم شوری ندارد شوق به زندگی ام از بین رفته وحتی نمیدانم که چراهنوز زنده ام هرروز را به مانند دیروز میگذرانم اما با کمی تفاوت به نام درد بیشتر
سردی زمستان وبرف و باران جامه مارا ترک کرده وبرجای خودزیبایی بهار را نمایان کرد و این بهانه ایست که بعد از کار به جاها ومناطق مختلف بروم بروی چمن بنشینم دفترم را بازکرده و هدفی نشانه روم .کوهی ،درختی ،کودکی ،اتفاقی ،منظره ای و شروع کنم آنرا مانند زندگی ام سیاه و سفید بکشم تا کمی خیال روانم آزاد گشته و بدور از هرفکری کاری را که دوست میدارم انجام دهم .
بعضی اوقات ساعت هانقاشی میکشم اما باز کمبود زمان زجر آور است .
هنر برای من خطیست که افکارم را در ذهن جدا میکند ،نقاشی یعنی تداعی کننده رمز و راز ها ،هنر یعنی شروع کننده پایان طبیعت یعنی پرورش ماهیت معنوی این هنر بود که به من معنا میداد اما همواره توانایی یافتن تابش نور درونم را نداشتم
از این روی طعم فقر دستانم را پر از تاول و زخم کرد ،معضل و توان فرساست کارکردن پراز درد است .
از شدت کار در این چندی روزگار دستانم اکنون میلرزد و نقاشی را برایم سخت میکند اما چه چاره رویایم است ،آرام کننده روانم است .انگار گویی رودهای مصیبت از هرکجا که پدید میآید به سوی دریای اعماقم روانه میشود و اندوه را عمیق میکند ،عدالت خداوند را نمیدانم اما واقعا شاید بی عدالتی نباشد بلکه عدالت یزدان در رنج مردن است .
همهچیز همیشه اینگونه بود تا روزی که به چمنزار بیرون شهر رفتم ،ساکت بود و به طرز باورنکردنی زیبا ،قبلا همراه عموژان از این مکان گذرا شدیم اما زمستان بود و سرد وبی روح اما اکنون جامه را بر تن معوض شده .
در روبه روی منظره نشستم و با دستان لرزانم شروع به آغاز طبیعت کردم ولی با تک مدادی سیاه
درحال نظاره منظره بودم که درآن گوشه دختری را دیدم با کلاهی حصیری و موهایی مشکی مانند من نقاشی بود با این تفاوت که بروی سه پایه و آبرنگ کار میکرد ،پروانه ها بعضاً پرنده ها ،حیوانات کوچک مانند سنجاب و خوکچه به گرد او می آمدند اوهم با لطافت آرام آنها را نوازش میکرد و به آنها دانه و غذا میداد و به کارش ادامه میداد.جذبه ی عجیبی داشت مهربان و پراز لطف به نظر می رسید .
در همان لحظه گهی به سمت من بازگشت و نیم نگاهی به من انداخت که به یکباره دلم لرزید ،چشمانم بسته نمیشد احساس میکردم تپش قلبم به شدت افزایش یافته مداد از دستم افتاد و به او خیره شدم ،نمیتوانستم چشمانم را ز سمت او باز دارم
نشنیده گویایش شده بودم نگفته او را فهمیدم و ندیده ناظرش شدم .
به این حال چه میگویند ،احساسی که تاکنون تجربه نکرده بودم احساسی که در کسری از ثانیه گذر بود
به خود آمدم و خود را مشوش دیده سعی کردم آرام شوم و کارم را ادامه دهم درحال انتخاب دیدگاهی برای نقاشی اما جز آن دخترک چیزی برایم نبود
مطمئنا هنر برای توصیف زیباییست ،او درحال کشیدن طبیعت و من اورا و شد زیباترین اثر دفترم .بعد از اتمام نقاشی ام رویم را به سوی آسمان و بر روی چمن دراز کشیده و به آن لحظه نادر می اندیشیدم که پس از دقایقی دخترک وسایلش را جمع کرد و رفت اما دیدم که تابلواش نیمه کاره ماند باخود حدس زدم که باز هم می آید .
روز بعد با دفترم پس از کارمستقیم به آنجا بازگشتم ،زود تر از من آمده بود اینبار نزدیکتر شدم تا آن افسونگر را بهتر ببینم آن فردی که مرا افسون خودکرد و لحظه ای فکر مرا از خودش دور نکرد همان لحظه فهمیدم که احساسات بسیار خدشه دار است زیرا او تنها یک نگاه کرد اما به هیچ وجه نمی داست تا چه عمقی از وجودم را فرا گرفت.
زیبایی اش دوچندان بود اوشد منظره من و نقاشی من .زمانی که نسیم باد لطف میکرد حرکتش موهای چو ابریشمی اش را همانند موج های رخشان شناور میکرد با این تفاوت که موج توان زیبایی اورا ندارد گویی لطافتش بر سختی سنگی قلبم مقلوب شد و هربار پیشروی میکند .
نقاشی اش چند روزی طول کشید و هرروز به آنجا می آمد از آن روی من هم بیشتر دلباخته او به آنجا میرفتم و در تمام دفعات به گونه ای که متوجه نشود از نقاط مختلف اورا میکشیدم ،
اکنون پس از چند روز احساس میکنم که دوست دارم با او باشم و کمی به من توجه کند ولی نمیدانم نام این موضوع چیست امیدوارم هوس نباشد هرچند او در این چندی صاحب تمام افکارم شده است با این حال میخواهم جسمم تصاحب او شود
حتی لحظه ای با او سخن نگفته ام اما همه چیزش برایم آشکار است ،اگر دوست داشتن کافی نبود فکر میکنید کلمات میتوانستند مهم باشند ؟
یک روز به مانند روزهای قبل به طبیعت زآن او رفتم او بود اما من از شدت فشارکار و پینه های دستم توانایی اضافه کردن خردمندی اورا به دفتر نقاشی ام نداشتم
نزدیک نشستم ومحو او،بعضا مواقع نظارش به سمت من می آمد و من هم سراسیمه نگاهم را سریع میگریزیدم
گفته بودم که ذکرم در ایام او وفکرم مدهوش اوست گویا بعد از آمدن از آن طبیعت دفتر خود را جا گذاشته بودم اما اکنون در این نیمه شب تاریک و خطرناک است ورفتن درپی او ممکن نیست بانگرانی به خود گفتم که آنجا بسیار سوت و کور است کسی زیاد آن اطراف نمی رود فردا با آنجا باز میگردم بعد از کارمعدن به مرغزار مشوش براه شدم در اندرونی دخترک هم بود اما دفترم نه درحال گشت بودم که نامم صدا خورد ،آری او صدایم زد ،عجب شدم پیشگام رفته دفترم را از کیفش درآورد و گفت :نامت را از روی صفحه ی اول دفترت دیدم .هرروز میدیدم به اینجا می آیی ونقاشی میکشی دیروز دیده ام به جایگایت افتاد ودفترت را دیدم میدانستم مالکش تویی
عجبم فرو ریخت خوشحال ونگران شدم خوشحال از اینکه یادگارم آشکار شده ونگران از اینکه مبادا نقاشی های خودش را دیده .لبخندش به مانند مادرم بود و هیچوقت ازآن روی چوگلستانش فرو نمی ریخت دفترم را پس داد و با دستان لرزانم اوراگرفتم و بسیار سپاسگزار شدم
پس از آن او گفت:نقاشی هایت را دیده ام بسیار ماهر هستی
گفتم:همه آنهارا
گفت:آری ،تمام آنهارا ،فقط احساس میکنم که نقاشی باید زنده باشد اما نقاشی هایت روح ندارند
در ذهن با خود گفتم:چطور میتوانم وصف توگویم وروحت را به تصویر بکشم آنهام زمانی که توصیفت امکان ناپذیر است ،هرآنچه درونت میبینم نقصی نیست و هرآنچه برونت توصیف نشدنی
که گفت :نقاشی هایت ناشی از سکوت و پراکندگی ذهنی الان توست
سرم را پایین انداختم بابت اینکه بدون اجازه اورا کشیدم عذر خواهی کردم که ناگهان دستم را گرفت و گفت :در تمام این مدت فهمیدم تو کیستی
لبخندش را بزرگتر کرد با دیدن لبخندش نور اشتیاق درونم شعله ور شد همهجا را رنگی می دیدم احساس میکردم خوشحال هستم و بدون اینکه چیزی بتوانم بگویم از آنجا رفتم که دوباره نامم را صدا زد ،بازگشتم،یک انار از کیفش درآورد و به من داد ،لحظه ای به او خیره شدم سرم را تکان دادم و رفتم .
تمام فکرم اوشد که آیا احساسم را بگویم یانه ،هرچه منطقی مینگریدم به یک پیچ بزرگ میخورد دلایل زیادی وجود داشت اما احساساتم در اینجا بر ذهنم غلبه کرد هرچند میدانم اشتباه است اما او تفاوت هارا در من رقم زد ،گره خوردن به آن لبخند آسمانی نمیتواند دلایل را اجتناب کند ،درواقع این احساس من قابل مهار نیست آنهم برای اینکه بتوانم بگویم که چقدر اورا دوست میدارم وتحسین میکنم ،اکنون میدانم که چرا باید زنده بمانم .
فردایش همان حوالی سراسیمه به آنجا روانه شدم ،زمان زیادی منتظر ماندم اما خبری از اونشد روز بعدش هم آمدم نبود ،روزهای بعد از آنهم باز آمدم اما اونیامد .
اکنون چند ماهیست که هر روز به امید آن به اینجا می آیم اما آن را نمیتوانم ببینم در وهله ی دیگر از او نشانی ندارم تنها اورا در اینجا دیده بودم پس مجبورم تنها به این مکان امید ببندم البته گاها در شهر پرسه زنان همه جا را میگردم که شاید دیده ام به بنیادش افتد اما تاکنون اینگونه نبوده.
وصف دلتنگی اش بی آدم است و بنی عالم ،من صید شدم با قلابی که در دستان توجای داشت اما مرا رها کردی ،من آن طعمه ای هستم که به دنبال شکاربانم میگردم که قلب صید شده ام را به تو بارها و بارها دهم اما گویا هربار دیر رسیدم .
اگر درکنار تو بودم میتوانستم بگویم که شادترین ،امیدوار ترین و بی نیاز ترین انسانم آنهم زمانی که نه درآغوشت بودم نه دستانت را گرفتم ونه حتی میتوانم بگویم که نام تو چیست .این عشق کورکورانه نیست ،میتوانم تورا ببینم میتوانم احساس کنم من درون تورا کاملا و تماما میبینم اما نه از این فاصله .
نا امید نشدم اما شاید مقدور نیست شاید سرنوشت حرف عقل را میزند ،چه میتوان کرد
دیگر سراغ او نمیروم هرچند میدانم فراموش او غیر ممکن است زیرا برای عاشق شدن به دقایقی نیاز است و برای فراموش کردن به یک مرگ ابدی .
حدود چند روز آرام ماندم اما یک روز بعد از کار معدن درحال برگشت بودم اما هوای آن افسونگر دلم را به آن چمنزار کشاند ،اطراف رابسیار نگریدم اما قابل پیشبینی بود ،
خسته بودم بر روی چمن نشستم بر خود تکیه کردم و چشمانم را روی هم گذاشته که بعد از چندی گذر زمان بوی خوبی آمد احساس کردم کسی در کنارم نشسته است ،سرم را بالا آوردم و دیدم آن زیبا روی است ،خود را غرق در اودیده ام گفتا به خود به دلدارم بگو که اورا دوست میدارم ولی مهری بردهانم چسبیده بود و چیزی نداشتم بگویم اما افسونگر صدای قلبم را شنید تا آمدم حرفی بزنم نتوانستم و بعد از گذری احساس بوسه ای بر گونه ام مرا دوباره زنده کرد .
چشمانم را باز کردم پروانه کوچکی برگونه ام به پرواز وا خواست ،زیباترین اثر زندگی ام بود حتی بهتر از خوردن اناراما در یک رویا ولی اگر تمام این مدت در توهم بوده ام چه ؟
میتوان پایان داستان را اینگونه بیان کرد :
که او تا پایان عمرش به یاد آن لحظات که عشق را درنهادش نهاد زندگی کرد
اما
پایان عمرش لحظه ای بعد از آن بوسه خیالی بود
مطلبی دیگر از این انتشارات
سایه ی سیاه تنهایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
نیازی که دیده نمیشه
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهرنگ طوفان