سایه ی سیاه تنهایی


این روزها دو چیز به شدت روم تاثیر گذاشته و ذهنم رو به بحث تنهایی مشغول کرده یکی دیدن فیلم کیک محبوب من و دومی شنیدن سرگذشت گلی ترقی ( نویسنده معروف ایرانی) که در سالمندان فرانسه هست و تصمیم گرفته با همه قهر کنه و سکوت کرده.

شاید وقتی در سنین نوجوانی و جوانی هستیم خیلی بحث پیر شدن و تنهایی برامون مهم نباشه چون خیلی از خودمون دور میبینیم . ولی همین که سنمون نزدیک به چهل میرسه انگار تازه به این نتیجه میرسیم که خیلی هم بهمون دور نیست. این فکر که سرنوشت من چی میشه؟ در دورانی که توان کار و تفریح نداریم و تنها میشیم به چه امیدی میشه زندگی رو ادامه داد؟ الان کار میکنیم، برنامه سفر میچینیم، برای خودمون هدف گذاری میکنیم که مثلا خونه بخریم یا بیزینسی راه بندازیم، دوستانی داریم که آخر هفته ها رو باهاشون میگذرونیم، به رشد فردی فکر میکنیم، کتاب میخونیم، فیلم میبینیم، کنسرت میریم اما آیا در زمان پیری و تنهایی هم اینها قشنگن؟

گاهی به این نتیجه میرسم که اگه آدم بخواد و دنبالش باشه آگاهیش تو هر سن میتونه بهش کمک کنه که اون سن رو به خوبی بگذرونه. مثلا الان که من 36 سالمه و فعالم نمیتونم به روزی فکر کنم که به علت کهولت سن نتونم مثل الان فعال باشم. ولی وقتی به سن بالا برسم قطعا شرایط روحی و جسمیم موجب میشه من از اون فعال نبودن اذیت نشم. حالا نمیدونم این یه دلداری الکیه یا واقعا همینطوره. ولی در مورد تنهایی چطور؟ من فکر نمیکنم آدمی در هیچ سنی از تنها بودن به مدت طولانی لذت ببره. به قول سروش صحت آدم تنهایی تو اتاقی رو دوست داره که بدونه بیرون اون اتاق کلی آدم منتظرشن. به خاطر همین خیلی به این موضوع فکر میکنم که چه چیزی میتونه نجات دهنده آدم تنها در اون سن باشه.

قطعا یکیش داشتن حلقه دوستی هست پس به نظرم همه باید مهارت دوست پیدا کردن و مهمتر از اون نگه داشتن دوست رو یاد بگیرن. خیلی از آدم ها به علت اهمیت ندادن به سلامت روان، به دنبال رفع خصوصیات منفی در خودشون نیستن یا اینکه کلا به شدت آدم های سخت گیری هستن و نمیتونن دوستان صمیمی پیدا کنن. احتمال اینکه این افراد در سنین بالا تنهایی رو بیشتر تجربه کنن بالاتره. حتی گاهی پدر و مادر هایی که بچه هم دارن اونقدر برخوردشون با بچه ها بد و تحقیر آمیزه که اون بچه در بزرگسالی هیچ رغبتی برای وقت گذروندن با پدر و مادرش رو نداره و پدر و مادر مجبور به تحمل تنهایی که ناشی از رفتارهای بد خودشون بوده میشن. سعی کنین همیشه برخوردتون جذب کننده افراد باشه نه دفع کننده. اگه در سنین جوانی هستین و هنوز نتونستین حداقل یه دوست صمیمی داشته باشین یا افراد رو به راحتی از خودتون میرنجونین بهتره به دنبال رفعش باشین و بدونین که احتمالا بعدا قراره با درختهایی که از سنین جوانی در باغ زندگیتون کاشتین وقت بگذرونین.

دومین راه حل شاید رفتن به دنبال یه علاقه ای باشه که بازنشستگی نداشته باشه. مثلا یه کاری که هم از انجامش لذت ببرین و هم خیلی نیاز نباشه که براش انرژی بدنی بزارین. اگه یه کار جمعی باشه که خیلی بهتره ولی کار فردی هم میتونه قطعا موثر باشه. این هم یک درخت دیگه در باغ زندگیه.

مورد بعدی اینه که از سنین کم سعی کنین به ورزش و رژیم غذایی اهمیت بدیم که تا سن بالا از سلامت نسبی برخوردار باشین و اون کهولت و ناتوانی دیرتر به سراغتون بیاد.

شما چه راه هایی به ذهنتون میرسه؟

آیا اصلا این موضوع براتون دغدغه هست یا میگین حالا بزار به اون سن و تنهاییش برسیم یه کاریش میکنیم؟

خوشحال میشن نظراتتون رو زیر این پست بخونم.