سکوتی که هیچ‌وقت نمی‌توانی بشکنی

گاهی وقت‌ها، وقتی در جمع آدم‌ها هستم، حتی در اوج صمیمیت هم احساس می‌کنم تنها و دور از همه چیزم. انگار هیچ‌وقت نمی‌توانم به کسی اعتماد کنم. حتی وقتی کسی به من لبخند می‌زند یا می‌گوید که درکنارش احساس راحتی دارم، در دل خودم همیشه یک سوال بی‌پاسخ دارم: *آیا این واقعیت است؟* آیا او همان چیزی است که نشان می‌دهد؟ یا چیزی در دلش پنهان است که هیچ‌وقت نمی‌خواهم از آن باخبر شوم؟


این شک همیشه با من بوده. شاید از همان زمانی که یادم می‌آید، شاید از همان روزهایی که آدما، با تمام لبخندهایشان، مرا تنها گذاشتند و من مجبور شدم همه چیز را خودم تحمل کنم. اما هیچ‌وقت نتواستم این حس را کنار بگذارم. همیشه در دل خودم می‌گفتم: "هیچ‌کس به طور کامل نمی‌تونه خودشو به تو نشون بده." و این جمله، گویی بر دوشم سنگینی می‌کرد. گاهی حتی فکر می‌کنم شاید این شک‌ها تنها چیزی هستن که منو از تنها شدن در این دنیای وسیع نجات می‌دهند. شاید در این شک، در این دوری، به نوعی آرامش پیدا کرده‌ام، اما آرامشی پر از غم و خالی.


یاد دارم روزهایی که به کسی اعتماد کردم و فکر می‌کردم که می‌توانم به او نزدیک شوم. فکر می‌کردم می‌توانم به او بگویم که در دل من چه می‌گذرد، اما خیلی زود فهمیدم که این نزدیک شدن‌ها بیشتر شبیه به بازی‌هایی است که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. در این نزدیکی، همیشه یک فاصله پنهان هست، یک دیوار شیشه‌ای که هیچ‌کس نمی‌تواند از آن عبور کند. من هیچ‌وقت نتوانستم درک کنم چرا، حتی وقتی همه چیز ظاهراً درست به نظر می‌رسید، هیچ‌چیز واقعی نبود.


آدم‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند، و شاید دلیلش این باشد که هیچ‌کس نمی‌خواهد در اعماق دلش را به نمایش بگذارد. همیشه می‌ترسند که اگر آنچه که در دلشان می‌گذرد را بگویند، دیگران از آن‌ها دور شوند، آنها را قضاوت کنند، یا حتی ازشان بیزار شوند. من هیچ‌وقت نتواستم بفهمم چرا همه چیز باید این‌طور باشد. چرا باید همواره یک دروغ، یک ماسک، یک نقش در میان باشد؟ چرا هیچ‌کس نمی‌تواند خودش باشد، بدون هیچ‌گونه ترس از پس‌زدن یا طرد شدن؟


این شک، این تردید، چیزی بیشتر از یک حس ساده است. این تبدیل به قسمتی از وجود من شده. وقتی در جمع کسی هستم، حتی در اوج صمیمیت، باز هم نمی‌توانم به او اعتماد کنم. شاید چون در پس هر لبخند، در پشت هر کلمه، در سکوت‌های طولانی، چیزی هست که هیچ‌وقت نمی‌خواهد بیرون بیاید. شاید هم چون می‌ترسم اگر به آن چیزی که پنهان است نگاه کنم، دیگر نتوانم آن‌طور که قبل‌تر بودم، او را ببینم.


و این درد، این درد که هیچ‌وقت نمی‌توانم بفهمم چرا آدم‌ها همیشه در سکوت خودشان می‌میرند، چرا همیشه یک راز بزرگ در دلشان باقی می‌ماند، مرا رها نمی‌کند. شاید این سکوت‌ها همیشه هم غم‌انگیز نباشند، شاید برای دیگران راحت‌تر از این باشد که خودشان را در این لایه‌های پنهان پنهان کنند. اما برای من، این سکوت‌ها، این رازها، همیشه با من بوده‌اند و همیشه با من خواهند ماند.


هر بار که به کسی نزدیک می‌شوم، هر بار که فکر می‌کنم می‌توانم به کسی تکیه کنم، احساس می‌کنم چیزی در درونم فرو می‌ریزد. انگار که در نهایت، هیچ‌وقت هیچ‌چیز واقعی نیست. هیچ‌وقت نمی‌توانم تمام آن چیزی که در دل کسی هست را بفهمم. و شاید هم این تنها حقیقتی باشد که می‌توانم بپذیرم: هیچ‌وقت نمی‌توانی کسی را به‌طور کامل بشناسی، چرا که هیچ‌کس به‌طور کامل خودش نیست.


حالا، وقتی به اطرافم نگاه می‌کنم، وقتی به آدم‌ها فکر می‌کنم، همیشه با خودم می‌گویم: *شاید هیچ‌وقت نتوانم به کسی اعتماد کنم، چون همه فقط نقشی بازی می‌کنند، نقشی که هیچ‌وقت پایان نمی‌یابد. شاید این شک، این درد، تنها چیزی است که من را از از دست دادن همه چیز نجات می‌دهد.*


اما این تنها چیزی است که می‌ماند. سکوتی که هیچ‌وقت نمی‌توانی بشکنی. غم بی‌پایانی که هرگز از بین نمی‌رود.