جهان با من همراه شو!
نیازی که دیده نمیشه
دوباره هوا سرد شد و من یکی از پیرهنهای چهارخونم رو که آستینش تا روی انگشتام میاد رو پوشیدم. چراغ اتاقم رو خاموش کردم، پرده رو کنار کشیدم، چراغ مطالعه و بکلایت کیبوردمو روشن کردم و مینویسم و به این فکر میکنم که چقدر دلم برای پاییز، بارون و ویرگول تنگ شده.
من درمورد خودم و بقیه یا شاید بهتره بگم انسانها، زیاد فکر میکنم، به افکار، احساسات و خواستههاشون خیلی فکر میکنم.
ساعت ۷ و نیم بود، چراغا کم بود و تاریکی غالب بود. من و بیتا قدم میزدیم و صحبت میکردیم. موقع ترسیم خودم از دید آدمی که میخوام دوستم داشتهباشه، گفتم که دوست دارم بنظرش جالب باشم.
از اونموقع دارم به این جمله که خیلی وقته توی ذهنم قرار داره، فکر میکنم. چرا دوست دارم جالب بنظر برسم؟ نکنه فکر میکنم جالب نیستم؟ نکنه دوست دارم برای همه جالب باشم؟ اصلا چرا باید جالب باشم؟ یعنی فکر میکنم شایسته هیچ صفت دیگهای جز جالب بودن نیستم؟
دیشب رفتیم به همونجایی که اردیبهشت رفتهبودم. بیتا بهم میگه خودت رو گول نزن! تو هیچوقت دوستش نداشتی و نخواهی داشت!
به حرفاش فکر میکنم. درست میگه. من فقط نیاز داشتم که یکی دوستم داشتهباشه، بهم اهمیت بده، براش مهم باشه که من قراره تنهایی برم بوفه و دمنوش بخورم، براش مهم باشه که من هرروز ساعت۷ میرم پارک لاله تنهایی کتاب میخونم، براش مهم باشه که من بعد نهارا تنهایی کل پردیس رو قدم میزنم و از لاگاردن و ریور سردر میارم.
بازم فکر میکنم. اونم من رو دوست نداشت. هیچوقت. حتی اونموقعی هم که بیانش کرد. شاید اون هم نیاز داشت تا یکی بدونه که از چی غمگینه، چی میخواد و چی دوست داره و چی دوست نداره.
خاطراتم مرور میشه. چی باعث شد انقدر از تنهاییم بترسم؟ چی باعث شد انقدر به بقیه نیاز داشتهباشم؟ چی باعث شد نیاز داشتهباشم تا دوستداشتنی باشم؟ چی باعث شد اجازه بدم بقیه بهم آسیب بزنند؟
به تمام اون کلماتی که اذیتم کردند، فکر میکنم، آره دلیل گفتهشدن اونها خودم بودم.
به آدمی که میخواستم داشتهباشم و نتونستم، فکر میکنم. چرا دقیقا تو لحظاتی که نزدیک بود تا برای من باشه، برعکس چیزی که ازم انتظار میرفت رفتار میکردم؟ چرا یدفعه یچیز مسخره رو بهونه میکردم تا ازش فاصله بگیرم؟
یه سریالی رو چندماه پیش دیدم، اسمش my liberation notes بود، یکی از کاراکترا که دید مخصوص خودش با دلیلهایی الکی رو داشت، میگفت که روح تو از اولم میدونه که نمیشه، نمیخوایش، برای تو نیست.
دیدین یه وقتایی غم، مثل آرامشبخش رفتار میکنه؟ ضربان قلبت آروم میشه، آروم پلک میزنی، انگار آمادهای تا به خواب بری؟ حقیقتو بخوام بگم، بنظرم قشنگترین حس غمه. آرومه. قابل درکه. میشه توش غرق شد و با گریه بیان میشه. اندازه زمانی که میخوای کش پیدا میکنه و تو رو میچسبونه به چیزهایی که برات از گذشته باقی مونده. یجورایی هم دلتنگت میکنه و هم دلتنگیت رو رفع میکنه.
این روزا زندگی حس زمستون سه سال پیش رو میده. بخاطر تمام اتفاقات و آدمهای زندگیم و خودم، خوشحال و شکرگزارم (نمیدونم از کی یا چی).
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلتنگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاموشیِ زُحل
مطلبی دیگر از این انتشارات
حالا برو بمیر !