داستان کوتاه آموزنده_28

داستان کوتاه آموزنده_28
داستان کوتاه آموزنده_28

جنگ جهاني اول مثل بيماري وحشتناکي ، تمام دنيا رو گرفته بود

يکي از سربازان به محض اين که ديد دوست تمام دوران زندگي اش در باتلاق افتاده و

در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا براي نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .

مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهي مي تواني بروي ، اما هيچ فکر کردي اين کار ارزشش

را دارد يا نه ؟

دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتي زندگي خودت را هم به خطر بيندازي !

حرف هاي مافوق ،اثري نداشت ،سرباز به نجات دوستش رفت .

به شکل معجزه آسايي توانست به دوستش برسد ، او را روي شانه هايش

کشيد و به پادگان رساند .

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازي را که در باتلاق افتاده بود معاينه کرد و

با مهرباني و دلسوزي به دوستش نگاه کرد و گفت :

من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده !

خود تو هم زخم هاي عميق و مرگباري برداشتي !

سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت .

-منظورت چيه که ارزشش را داشت !؟ مي شه بگي ؟

سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زماني که به او رسيدم

هنوز زنده بود ، من از شنيدن چيزي که او گفت احساس رضايت قلبي مي کنم .

اون گفت : " جيم .... من مي دونستم که تو به کمک من مي آيي !!!