علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

چرا من مثل الکس هانولد نشدم ؟




نوشتن در مورد بعضی از موضوعات کار دشواریه، نه اینکه نشه در موردش چیزی گفت، ولی یه جور احساس معذب بودن بهت دست میده و هر بار که می خوای مطرحش کنی، به کل قیدشو می زنی، اما با اون افکاری که هنوز تو ذهنت داری نشخوار می کنی، هی می خوای بیاری بالا ولی این اتفاق نمیوفته و فقط الکی دچار خوددرگیری مزمن میشی.
این مقدمه رو نوشتم تا خودمو تست کنم، الو، یک، دو، سه، صدا میاد، خب اگه تا این جا اومدم پس میشه ادامش داد، تا قبل از این، چند صفحه ورد باز کرده بودم و چیزایی نوشتم ولی همین که می خواستم به اصل ماجرا برسم، یهو می دیدم مخم کار نمیکنه با اینکه کلی انگیزه داشتم و جملات تو ذهنم قطار شده بودن، ولی آخر سر مجبور بودم یا پاکشون کنم یا بزارم یه گوشه باشن تا شاید بعدا اگه حس و حالش بود، برم ادامشو بنویسم.

از یه جایی به بعد به این فکر می کردم که هر جور شده باید مستقل بشم و خونه پدری رو ترک کنم، اما هرچی سن آدم بالاتر میره، بیشتر دچار اینرسی سکون میشی و ترجیح میدی مثل یه قورباغه تو ظرف آب دراز بکشی و توجهی به شعله ای که زیرت روشنه نکنی تا اینکه یهو دما برسه به صد و بعد بفهمی آپ پز شدی، این یعنی عادت کردن به محیط، هرچند اون جا برات جای مناسبی نباشه.

قبلا که خیلی درگیر کار بودم، به این فکر می کردم که یهو همه مسئولیت هامو رها کنم به امان خدا و برم تو یه روستای دور افتاده زندگی کنم، بالاخره به اندازه یه لقمه نون و یه جای خواب به آدم کار میدن، بعدشم یهو دیدی موقعی که داشتم گوسفندارو می چروندم، چشمم میخورد به یکی از دخترای روستا و بعدشم عاشق می شدم و چند سال بعد من بودمو چهارتا بچه قد و نیم قد و حاج خانم ! خدایی من با این قوه تخیلی که دارم باید میرفتم اروپا !

ولی کجا دیدین یه بچه شهری سوسول پاشه بره تو روستا زندگی کنه، البته شاید شما دیده باشین ولی من خودم فکر نکنم آدمی باشم که بتونم دووم بیارم، از قدیم گفتن صدای دهل از دور خوشه، بله به این آسونیا هم نیست.

مثل فارست گامپ هم جراتشو ندارم که یهو بزنم از خونه بیرون و تو یه مسیر، بی هدف برم جلو، این جور زندگی کردن واقعا ریسکه، اینکه بدون هیچ پشتوانه و پس اندازی بخوای راه بیوفتی بری پی آرزوهات، اینا مال توی فیلماست یا شایدم تو گذشته های دور امکان پذیرتر بوده،مثلا زمان ناصرخسرو ، البته غیر از این هم می تونه باشه.

تا دست به عمل نزنیم،از این حرفا نمیشه نتیجه خاصی گرفت، هر از گاهی که فیلم یا داستانی در مورد اینکه یکی خونه رو بدون اینکه بخواد به عواقبش فکر کنه، ول کرده و تونسته به موفقیت برسه میشنوم یا میخونم، باعث میشه یکم بهش حسودیم بشه، اون آدمی که این کارو میکنه حتما خیلی با اعتماد به نفس بوده و از طرفی کمترین وابستگی رو نسبت به خانوادش داشته و این کمکش می کنه تا بتونه به استقلال برسه و هدفشو دنبال کنه.

تو ایران فرهنگ ما جوریه که بچه ها خیلی وابسته به خانواده تربیت میشن، این هم خوبه و هم بد، مثلا اگه وقتی 18 سالم بود، منو از خونه بیرون می کردن، اونجا تو اجبار قرار می گرفتم و مجبور بودم با شرایط بجنگم و هر جور شده برای خودم کار و سرپناهی پیدا کنم، اما هنوز تو خونه هستم در صورتی که بابام تو سن من، پدر شیش تا بچه بوده! ( البته تو 15 سالگی بابام منو از خونه انداخت بیرون، اما باز منو برگردوندن، ای کاش بر نمی گشتم، اون موقع انگار دل و جرات بیشتری داشتم )

قدیما دانشگاه کیلویی کمتر بود و این باعث می شد پسرا بعد سربازی زود ازدواج کنن و تشکیل خانواده بدن که بنظرم این خودش مزیت بزرگی محسوب میشده، هرچند همین الانم هستن کسانی که قید درس و دانشگاهو زدن و از منی که سال ها درس خوندم موفق ترن.

لازم به ذکره اینایی که گفتم صد در صدی نیست و بودن کسانی که دیر مستقل شدن و موفق هم بودن، فلذا خواهشمند است بعدا نیاین بگین نه آقا اینجوریاهم که شما میگی نیست ! حرف همه شما بزرگواران رو قبول دارم.

من تا یه جاهایی زندگیم شبیه الکسه، اون مینی ون خانوادشو دزدید و من نیسان باری بابامو ! چه شهامتی داشتم، البته نمیشه گفت دزدیمش، فقط اونو ظهر ها وقتی بابام از سرکار میومد خونه و می خوابید، ازش قرض می گرفتم، یعنی قایمکی میرفتم کلیدارو از تو جیبش برمی داشتم و بعد می رفتم تو کوچه و بچه هارو سوار می کردم. برای من که اون موقع سن کمی داشتم کار خطرناکی بود و بعد همسایه ها منو لو دادن و مادرم حسابی دعوام کرد. شاید اون موقع چون تصویری از ریسک و خطر نداشتم، این کار برام آسون بود و شاید اگه مثلا توسط خانواده کمتر کنترل می شدم، الان مثل الکس دنیای متفاوتی داشتم.

ولی فکر کنم برای تغییر هیچ وقت دیر نیست، همیشه می گم یه روزی نوبت منم میشه، مثل یه جوجه پرنده که وقتی بال هاش به اندازه کافی بزرگ میشه و دیگه نمیتونه موندن تو لونشو تحمل کنه و اونجاست که ریسک میکنه و خودشو به دست جاذبه زمین میسپره و در نهایت به سمت آسمون اوج می گیره.






17 مرداد 1400

علی دادخواه





حال خوبتو با من تقسیم کنمسابقه دست انداز
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید