آقای (سابقاً) راوی
داستان | انگشتهای بلوری، سیگارهای چوبی
اولین چیزی که دیدم دستاش بود؛ وقتی که واستاده بودم وسط اتوبوس و میلۀ زردِ زنگزده رو مث شبکههای ضریح اِمومزاده چِلدخترون گرفته بودم تو دستم. لامسب خیلی شلوغ بود. هوا هم گرم و اتوبوسش از این رنگپریدهها که چند دههای رو کف آسفالت جنازهوار مسافرْ جابهجا کردن. مثلاً پنجرهها باز بود که هوا عوض بشه. بد نبود؛ ولی خب باد داغ میزد تو. فقط میخواستم برم خونه و از این یه روز تعطیلیام مث چی استفاده کنم؛ همهش رو بخوابم. انصافاً زور میگه که توی شهر خودت خدمت کنی و فقط یه روز تو هفته بتونی بری خونه.
آره؛ دستاش. وقتی چشمم افتاد به اون دست و ساعدِ قلمی و سفید، لعنتی، حس کردم یه کاسه یخ خالی کردن تو دلم. خنک شدم. عرق کف دستام خُشک شد. هر چی دستای رسول گنده و زمختن، دستای این دختره ظریف و خواستنی بودن. تو پادگان به رسول میگفتم لعنتی انقدر با این دستای سگیات فندقی نزن تو سر و بار ما. دیوونهس. یه بار سر پست کلهم رو تکیه داده بودم به اسلحه و خوابم برده بود. بیپدر دستاش رو تو هم گره زده بود و محکم کوفت تو سرم. یه صدای شَتَرَقی داد ناجور. مث خوابزدهها پا شدم و انداختم دنبالش. کم مونده بود ماشه رو بکشم و خشاب رو تو کلهش خالی کنم. از بس ترسیده بودم. الکی نیست بهش میگن رسول سگی.
ناخنهای دختره کشیده و باریک بود. انگار که دستای اون دختر سگپوله توی تایتانیک رو از بدنش جدا کردن و چسبوندن به بدن این دختره. ولی پیدا بود دستاش خیلی هم لایپرِقویی نیستن. هر چی نباشه، تو خط ۷۶ که از میدون و خیابون آزادگان رد میشه، خیلی کسی پَرِ قو سرش نمیشه.
این خرابشده_خیابون آزادگان_ رو مستقیم که بری میرسی به یه جاده خاکی؛ صحرا. بعد از اون دیگه دنیا تموم میشه. یهخورده بری جلوتر زمین صااااف میشه و بعید نیست از لبهش بیفتی پایین و توی فضا و هوا، لابهلای سیارهها و ستارهها دست و پا بزنی.
ستم بود که دقیقاً همون میلههایی رو که پیرزنای چروکیده و مردای گونیبهدستِ عرقزده لمس میکنن، این دستای خوشگل هم لمس کنن. اگه به من بود و میتونستم، نمیذاشتم یه دقه هم تو اون گرما بمونه. یه تاکسی در بست براش اجیر میکردم. از این جدیدترها که کولرش هم خوب کار کنه. و میفرستادمش هر کجا که خواهد. ولی نه انقدری پول داشتم که این کار رو بکنم، و نه عقلم رو از دست داده بودم که خودم قناری رو فراریش بدم. باید با هم فرار میکردیم.
ولی راستش میترسیدم دنبالِ دستاش رو بگیرم و برسم به صورتش. از اون وقت تا حالا قفل کرده بودم روی دستاش. کنجکاو بودم که صورتش یعنی چه شکلیه؟ مثلا دماغش قلمیه. یا چشاش عسلی. یا چی؟ بعد یهو چشمام رو انداختم طرف صورتش. به جون رسول که میخوام سر به تنش نباشه، چهرۀ دختره رو که دیدم دوباره دلم یهویی لرزید. این دفعه ولی خیلی بیشتر از دفعه قبل. همه جونم دوباره یخ کرد. اونقدر که داشتم ذوب میشدم. مث وقتی که انقدر دستت رو زیر آب یخ میگیری که سِر میشه و از یه جایی به بعد حس میکنی داره داغ میشه. هیچوقت فکر نمیکردم کارم به جایی بکشه که اولین بار با دستای کسی عشق رو تجربه کنم. یعنی با دیدنِ دستای کسی. با خودم گَمون میکردم مثل این قصهها یه دختری رو توی راهرو دانشکدۀ ریاضی ببینم و بعد برم دنبالش. و بعد بفهمم که اون اصلا مال این دانشکده نیست. و دو تا دانشکده پایینتر، ادبیات میخونه. و عصرها هم بعدِ کلاسام برم روی چمنای دانشکدهش، که یه فضای همیشه خوشگل و سرسبزی داره، خیمه بزنم تا بیاد. و تا اومد راه بیفتم دنبالش و بعد اون یه روز مچم رو بگیره و با صدای تیزش بگه که چرا دنبال من راه افتادی. ولی خب هیچوقت نشد برم دانشگاه. گور باباش.
یا خیال میکردم که وقتی هنوز نوجوونم، توی محلهمون عاشق یه دختر همسایه میشم و یواشکی دمدمای غروب با هم میریم وسط صحرای تَهِ آزادگان و من هی ماچش میکنم و سفت دستش رو میگیرم تو دستم و با هم حرف میزنیم و حرف. پاهامون رو هم آویزون میکنیم لبۀ تَهِ دنیا. بعدم داداشِ بزرگترش که احتمالاً اسمش یعقوبه، قصه رو میفهمه و میاد سراغم و سیاه و کبودم میکنه. ولی من که ول کن نیستم. میخوام بزرگتر که شدیم زنم بشه. ناجور دوسش دارم. که این هم ز کل منتفی بود البته. چون کوچۀ ما که همون آخرای آزادگانه، بهجز چندتا پیرمرد و پیرزن خسته و روبهموت و یکی_دو تا خونوادۀ کمجمعیت چیز دیگهای نداره.
چشم ازش بر نمیداشتم. دیدم داره جُم میخوره و سعی میکنه از لای جمعیت خودش رو بکشه دم در. مدام از تیررسِ من خارج میشد و دوباره پیدا میشد. برای اینکه ضایع نباشه دارم نگاش میکنم، گردنم رو مث جغد صاف گرفته بودم و تا میشد و با چشمهام در جهات مختلف دنبالش میکردم. داشت میاومد جلو که کیف پارچهایش، از اینا که یه طرح قدیمی بتهجقه با پسزمینۀ فیروزهای رنگ روشون دارن، گیر کرد بین دو تا زنِ وسطِ قسمت زنونه. دخترک از اینور با دستش کیف رو میکشید و کیفه از اونور خیال نداشت ول کنه. تا اینکه انقدر تلاش کرد و یه صدای نالهمانندِ معترضانهای از گلوش بیرون داد _که از قضا مثل صدای همون دخترِ دانشجوی ادبیات بود_ و کیف رو آزاد کرد و پیاده شد.
درِ اتوبوس بسته شد. داشت راه میافتاد که دیدم ایستادم دم ایستگاه و دختره داره توی دودِ سیاهِ اتوبوس راه میره و دور میشه. انگاری که یه هنرمند مشهور و محبوب بعد از اجراش بخواد استیج رو تَرک کنه و همهجا رو دودانی کنن براش. کلاه آفتابیم رو که داخلش بهخاطر عرق چرک شده و رد افتاده بود، از سَرِ شونهم باز کردم و گذاشتم رو سرم. بلکه جلوی این آفتاب لعنتی رو بگیره. در همین حین یه ندایی از درون بهم تشر میزد که مگه دیوونهای سر ظهری ۴، ۵ تا ایستگاه زودتر پیاده شدی و خودت رو آواره کردی و از زمان خوابت زدی؟ که چی؟ میخوای بعدش چی کار کنی؟ میخوای بری و بند کیف فیروزهایش رو بگیری و بکشی و بگی که خانم من دوستت دارم؟ اصن از کجا معلوم که تو رو با این قیافه زار و مردنی دید فرار نکنه؟ از کجا معلوم خیال نکنه میخوای مزاحماش بشی؟
خب تقریباً قصد داشتم یه همچین کاری بکنم و با کیفش شروع بکنم. ولی خب فعلا زود بود. باید دنبالش میکردم ببینم کجا میره. سعی میکردم نزدیکش راه برم تا یکم خنک بشم. ولی نه انقدر که متوجهام بشه. انگار که یه چترِ خیس و سرد دستش گرفته و داره راه میره و همینطور از خودش خنکی پخش میکنه. سردم شد.
رسول همیشه یه دست لباس داشت. زمستون و تابستون هم نداشت. هیچ وقت هم لباساش بو نمیگرفتن. فکر کنم سیستم تعریقِ بدنش خراب بود. یه شب قبل خواب به کفِ تخت بالایی زل زده بودم. البته توی خواب هم اگه طاق باز میخوابیدم درواقع به کف تخت بالایی خیره شده بودم. در هر صورت کف تخت بالایی خودش رو به من تحمیل میکرد؛ توی خواب یا بیداری. و بهخصوص که این تخت، تخت رسول بود. یعنی همزمان که خیره شده بودم به کف، با واسطه به ماتحت رسول هم نگاه میکردم. اون روز قشنگ رُسِمون رو کشیده بودن. مث جنازه افتاده بودیم روی تختا. موج خُرّ و پف بقیۀ سربازخونه، میونِ تختها میپیچید و لایی میکشید و میرفت توی پنکه سقفی و ریزریز میشد. ولی من انقدر خسته بودم که خوابم نمیبرد. و این خیلی بد بود. فرض کن ۵ دفعه دورِ یه زمین بهاندازۀ چمنِ ورزشگاه آزادی تو این روز به این گرمی دویده باشی و بعدش ۳ تُن برنج و روغن و گوشت خالی کرده باشی و بعدم فرستاده باشنت بایگانی که پروندههای کجا رو چی کنی، بعدم شبش نتونی بخوابی. ظلم بود. حتی حال نداشتم لباسم رو عوض بکنم. تازه شده بودم مث رسول. که موقع استراحت و خواب هم با همون پیرهن و زیرپوشِ همیشگیش بود.
داشتم فکر میکردم که دختره قطعاً دانشجوعه. یا حداقل یه زمانی دانشجو بوده؛ اگر الان نباشه. بهش میاومد عکاسی خونده باشه. یا شایدم معماری. یا ادبیات. نمیدونم چرا تا الان اینورا ندیدمش. بالاخره بعد این همه وقت زندگی تو این محله تقریباً دستمونه که کی میره، کی میاد. شایدم مثلا دخترِ فامیلِ یکی از خانوادههای اینجا باشه. آره. وگرنه من میدیدمش. شایدم قبلا چشمام به دستاش نیفتاده بوده و برای همین ندیده بودمش. هر چیزی ممکنه.
همیشه دوست داشتم ریاضی بخونم. از این ریاضیهای خالص که شبانهروز سر و کله میزنی با فرمول و کاغذ و عدد و حساب و چی و چی. که غرق بشم توی این مزخرفات. ولی رفتم هنرستان کار و دانش. اونجا هم که درس نبود. همهش کارگاه بود و کلهکردن مدرسه و گندکاری با بچهها و علافی و قهوهخونه. تازه من خوب بودم یعنی؛ که پای سفرۀ هفتگیِ عرقخوریِ بچهها و بعدتر گُلکشی نمینشستم.
هنوز زُل زده بودم به کفِ تخت، و رسول. با یه صدای آروم، که اگر خوابه بیدار نشه و اگر بیداره بشنوه، به رسول گفتم: بیداری؟ گفت: نه.
-اگر بیدار نیستی پس چهجوری شنیدی دارم صدات میزنم؟
+به تو ربطی نداره.
-پس بیداری.
+نه، دارم فکر میکنم.
-مگه آدم وقتی بیداره نمیتونه فکر کنه؟
+چه ربطی داره؟
-چی چه ربطی داره؟
+دارم به زری فکر میکنم.
-زری کیه؟
+دختر سرهنگ امیری.
-از کجا میدونی اسمش زریه؟
+باید زری باشه. من فقط عاشق زری میشم.
-خب کجا دیدیش؟ سرهنگ که پا نمیشه با دخترش بیاد پادگان.
+ندیدمش. ولی قاب عکسش رو روی میز سرهنگ دیدم.
-پس دیدیش.
+قاب پشتش به من بود. دختر سربهراهیه. صورتش رو از نامحرم بر میگردونه.
-از کجا میدونی عکس دخترشه؟ شاید زنش باشه. یا پسرش.
+غلط میکنی یه بار دیگه درباره مادرزن من حرف بزنی. دهنت رو منگنه میکنم. معلومه که سرهنگ امیری دختر داره. نمیبینی چقدر مهربون و آدمحسابیه؟ اونایی که دختر دارن اینجورین. اگر پسر داشت میزد پارهمون میکرد. پارهتَرِمون میکرد.
-بگیر بخواب نصفهشبی. گیرم دخترم داشته باشه. به توی علاف میده؟ قبل از اینکه من بیام تو این خرابشده تو داشتی خدمت میکردی. دو سال و ۶ ماهه اینجایی. شایدم بیشتر. و با این گندایی که زدی و اضافههایی که برات بریدن، حداقل یک سال دیگه هم هستی.
+بیدار نیستم. تازه زری خیلی مهربونه. من میدونم. من رو میبخشه. تو داری چه غلطی میکنی اون پایین؟
-منم دلم میخواد زری داشته باشم.
اینو که گفتم یهو سرش رو مثل خفاش آورد پایین و با چشمای وزغیاش زُلزُل نگام کرد. گفتم: «خره کاری به زریِ تو ندارم من. اصلا مگه دیوونهام با سرهنگ امیری وصلت کنم؟ یعنی میگم دلم میخواد یه شونهای بیاد و این گردنِ شکستۀ من رو گردن بگیره. میفهمی؟ یکی باشه که دستام رو بگیره تو دستای بلوریش. انگشتاش رو بپیچونه توی انگشتای زبرم. دست بکشه روی کلّۀ ماشینشدهام. خسته شدم دیگه رسول. این خدمت لعنتی هم که مث آدامس خرسی کِش میاد. تازه بعدشم که تموم بشه کار کجا هست؟ میبینی وضع رو؟»
هیچی نگفت. بازم نگفت. خوابیده بود. یا شایدم خواب، برده بودش.
بعد دیدم دختره داره میره سمت زمین خاکی؛ صحرا. سمت آخر دنیا. کوچۀ ما رو هم رد کرد حتی. نفهمیدم کِی این مسافت رو از ایستگاهی که پیاده شدیم تا ایستگاه دم خونهمون راه رفتم. راه رفتیم. با فاصله بودیم، ولی با هم بودیم.
یکشنبه یا نمیدونم دوشنبه بود که رسول گفت: «امروز میخوام برم دختر سرهنگ امیری رو ازش خواستگاری کنم. بهش میگم آخر هفته با ننه و آبجیم میآیم خواستگاری.» بهش گفتم لااقل عکس روی میزش رو یه بار یواشکی ببین بعد این رو بهش بگو. گفت: «دهنت رو منگنه میکنم.» من میترسیدم قبل از این، سرهنگ دهنِ رسول رو منگنه کنه. ولی خب همین دیروز، آخر هفته، رفته بود خواستگاری. زری جَوون بود. رسول میگفت: «خیلی هم خوشگل بود. ولی غلط میکنی نگاش کنی. چرخهای ویلچرش هم رینگاسپُرتِ صورتی داشت. ولی خیلی خوشگل بود تو بمیری.» تو اتاق که رفته بودن حرف بزنن رسول همهش زری رو میخندونده. انگار که کلی وقته هم رو میشناسن. زری ولی گفته میخوام برم دانشگاه. رسول هم گفته بوده دانشگاه که هیچی، خودم تا زایشگاه و آسایشگاه و آزمایشگاه هم میبرمت. که زری اینجا یکم ناراحت شده بوده و اخمهاش رو کرده توی هم. کاش میشد زری رو ببینمش یه بار. دوست داشتم بهش بگم این رسول کسی تو دلش نیست. خالیه. مغرشم بعضیوقتا خالی میکنه. ناراحتش نشو. عادت میکنی بهش. ولی خب من زری رو کجا میتونستم ببینم. سرهنگ امیری هم گفته بوده که میتونه دست رسول رو همونجا تو پادگان بند بکنه. هر چی نباشه دو ساله اونجاس و مث چی سگدو زده و راه و چاهِ نظامیگری رو بلد شده. تازه دستاشم بزرگه و میتونه تا دلش بخواد توی کلۀ متهمها و خلافکارا فندقی بزنه.
دیگه دیدم نمیتونم هیچی نگم. بالاخره یه بار خدا از اون بالا به ما نگاه کرده بود و یکی رو گذاشته بود جلومون تا از این وضع در بیایم و نپوسیم توی خودمون. نمیخواستم از دستش بدم. این دستا مال من بودن. این شد که یهویی دختره رو صداش زدم. گفتم: «کجا میری؟» برگشت سمتم. دیگه سردم شده بود سر ظهری. گونههاش سرخ بود و مژههاش مزاحم چشماش. باید کنارشون میزدم و بعد زل میزدم تو چشماش. نور آفتاب از پشت میتابید و صورتش رو خورشیدی کرده بود. گفت: «دارم میرم تَهِ دنیا. میخوام عکس بگیرم. یکم جلوتر از جاده خاکی؛ صحرا.»
بند کیفش تو دستم بود.
-مگه میدونی تَهِ دنیا کجاست؟ تو که مال این محله نیستی.
+خیلی هم هستم. خونهمون اونجاست.
و با دستش یه کوچه پایینتر از کوچۀ ما رو نشون داد. همون؛ کار، کارِ دستاش بود. که تا حالا ندیده بودمشون.
-پس اگه اومدی عکاسی دوربینت کو؟ منم میام باهات صحرا. اگه بخوای.
+گفت دوربین نمیخواد. با مدادم عکس میگیرم و میندازمش رو پاکت. پاکت سیگار داری؟ روی اونم میشه عکس رو کشید.
-دیدی رسول زری رو پیدا کرد؟ دیگه شبا من با کی حرف بزنم تو آسایشگاه؟ از این به بعد زود خوابش میبره. میخواد با زری حرف بزنه.
+پس حرفای تو چی میشن؟ کسی نیست بشنوتشون که! منم که نمیتونم بیام سربازخونه! پس کیفم رو کجا بذارم؟ یه وقت دم در گیر میکنه بین آدما.
-طوری نیست. من همۀ حرفام رو نگه میدارم بعد که خدمتم تموم شد میام شبا برات میگم. اصن میندازمشون رو کاغذ برات میفرستم. مث عکسات.
+مگه چقدر حرف داری؟ راستی میخوای عکست رو بندازم؟
دستاش رو گذاشت پشتم. یخ کردم. شیشهای بود دستاش. انگار میخواست یه سنگ بزرگ رو تکون بده، با ادا و اطوار من رو هُل داد تا تَهِ صحرا. با یه صدای تیزِ معترضانه. منم بیحرکت، بیمقاومت، تسلیمش شدم.
+وایسا لب اونجا. تکون نخور. وگرنه عکست خطخطی میشه.
-سیگار داری؟
+آتیش داری؟ من چوب دارم. مداد.
-چرا وقتی آدم میخواد خاکستر سیگار رو، حاصل رنجِ سیگار رو بگیره، اذیت میکنه و مث بچه آدم نمیریزه توی زیرسیگاری یا کفِ دست؟
+باید نازش رو بکشی. باید لبهات رو سرخ کنی و بعد سیگار رو روشن کنی. انقدرم حرف نزن وگرنه پرتت میکنم پایین که معلق بشی روی هوا. توی هوا.
-لبای من که سرخ نیست. صورتیِ کمرنگه. صورتی کثیف.
بعد انگشتاش رو لغزوند تو کیفش و از توی آستری وسط کیف، ماتیکش رو بیرون کشید و کشید رو لباش. فرقی نکرد. نمیتونستن سرختر از این بشن.
بعد گفت: «چارهای نیست. باید لبات رو سرخ کنی. تا بشه سیگار کشید. تا بشه عکست رو کشید.»
-کمکم میکنی؟ بیا تو هم وایسا کنار من. دو تایی با هم عکس میاندازیم.
+اونجا که میتونیم بشینیم لبۀ دنیا و پاهامون رو آویزون کنیم و تکونتکون بدیم همینجاست؟ من هیچ وقت تنها اینجا نیومدم. داداش یعقوبم هم فقط من رو تا وسطای صحرا میآورد و میگفت جلوتر نباید بری.
-آره. همینجاست.
زل زدم به پرتگاه. به هوا. خالی بود. سیاه بود.
بعد یهو دو تا دستش رو گذاشت دو طرف صورتم. یخ کردم. برد طرف صورت خودش و گفت: «چرا به من نگاه نمیکنی؟»
-مژههات اذیتم میکنن. چشماتم خیلی سیاهن. مث پرتگاه میمونن. مث فضا. خالی و سیاه.
+چرا حواست پیش من نیست؟
-هست. ولی میترسم چِرکِ دورِ کلاه سربازیم اذیتت کنه. یا داداش یعقوبت بیاد.
+خفهشو.
بند اول سبابهش رو گذاشت روی لبام. خفهشدم.
+ولی الان دیگه لبت سرخ شد؛ مث لبام. میتونیم عکس رو بکشیم رو کاغذ. آتیش داری؟
-چوب دارم. مدادت از دستت افتاد برش داشتم.
+خوبه، سیگار باید آتیشی باشه، چوبی باشه.
میتوانید نقد این داستان را در پایگاه نقد داستان بخوانید. و البته که نقد خود را همینجا، این پایین، بنویسید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
راز دلقک بودن
مطلبی دیگر از این انتشارات
هستی نیست شده (5)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سد - داستان کوتاه