روزها باز هم در راه ....
سفید مثل برف
وقت گرفته بودم و همیشه هم دیر می رسیدم. زنگ زدم زنی با صدای نازک تلفنم را جواب داد "بله؟" "سلام ببخشید من وقت داشتم برای ساعت ۴ یه کمی دیر می رسم." "مشکلی نیست عزیزم هستن تشریف بیارید." تق! کیفم را بر می دارم طبق معمول سرکوچه راننده های تاکسی مشغول یکه بدو با هم هستن ... دیرم شده اما هوای اردیبهشت همیشه سر به هوا و نامنظم ترم می کند. توی دلم می گویم بی خیال تاکسی های چرک! پیاده می روم تا سر خیابان و خب خانم ارایشگر هم که اذن دادن ... نگاه می کنم به تیرهای برق به گل های بنفشی که لای تمام دیوار های سیمانی شهر دوده زده پیچیده ..... بهار بهار! نفسم را داخل می کنم و بیرون می دهم ... دختر ادامس فروش می آید حوصله شکستن دلی را در این هوا ندارم پس ادامس می خرم یکی بازویش محکم به من می خورد حوصله اوقات تلخی را ندارم پس لبخند می زنم ... می گویم گور پدر همه ناخوشی های دنیا دلم می خواهد تا ته این خیابان را آرام فقط قدم بزنم ... به ارایشگاه که می رسم از چهار خیلی گذشته اما هنوز مشتری هایی هستن ... زنی با موهای بلوند و لب های قلوه ای سمتم می آید "وقت داشتید؟" "بله." "اینجا بشینین تا بیان". جایی نزدیک در می نشینم. رو به رویم سه تا از ارایشگرها ناهار می خورند لا به لای حرفهایشان بلند می خندند به گمانم در تدارک یک مهمانی باشند. زن بلوند دیگری پشت یک میز نشسته . انگار رییس ارایشگاه باشد. ادامسی را به شدت و سرعت می جود طوریکه انگار این اخرین جویدنی دنیا باشد... توی دفترش یادداشت می کند و توی تلفن غر می زند .. صدای زنگ می آید زن مو بور دیگری از چشمی نگاه می کند :" پیک موتوریه! زری اون شال منو بده" در باز می شود زن موبور کله اش را از لای در بیرون می دهد. پیک موتوری خوب براندازش می کند و بسته را می دهد . "صبر کن الان رسیدتو بیارم" . پیک موتوری لبخندی می زند حالا یک دل سیر فرصت دارد داخل ارایشگاه را دید بزند . زن برمی گردد رسید را می دهد و بی خداحافظی در را می بندد .. "خوردِش ما رو با اون چشاش! صد بار به علی آقا گفتم این پسره رو نفرسته" ... رییس از پشت میزِ بلندش نگاهی می کند. "کیو فرستاده مگه ؟" "همین پسره محسن که قبلنا با زری تیک می زد(موزیانه می خندد)" زری از آشپزخانه در می آید : "(باخنده)چی می گی تو ؟ محسن اومده بود؟" "اره دوس داشتی ببینیش ؟" "عجب بساطی داریما!(ارام می خندد) "رییس چشم غره ای به هر دو می رود . محو تماشای این صحنه ام که توجه رییس به من جلب می شود. "شما کارتون چیه؟" انگار مچم را گرفته باشد. جلوتر می روم . "من وقت داشتم برای اپلاسیون" . روی صندلی کنار رییس می نشینم. صدای سه شوار از صندلی کنار بلند می شود. رییس داد می زند .. "اپیلاسیون کجا؟" من اهسته می گویم "زیر بغل !" رییس فریاد می کشد "فقط زیر بغل؟" من سرم را به نشانه تایید تکان می دهم. رییس می پرسد "واجبی نداشتی؟" با خودم فکر می کنم واجبی کجا بود؟ بعد فکر می کنم لابد یک اصطلاح ارایشگری است. به هر حال حتما من نداشتم. جواب نه می دهم سه شوار خاموش می شود رییس قبض را می نویسد و به دستم می دهد. " بشنید الان آهو میاد کارتون راه می ندازه " روی همان صندلی جا خوش می کنم. رو به رویم دختر جوانی روی صندلی نشسته و یک ارایشگر نیم تنه خود را روی او انداخته و مشغول بند انداختن است . صدایشان وقتی سه شوار بغل دستم خاموش است می آید . " اره منم به شوهرم گفتم ... " صدای سه شوار بلند می شود زن کنار دستم آنچنان موهای مشتری را می کشد که چند بار صدای اخ گفتن اهسته اش می آید زنِ سه شوار به دست اما در عوالم خود است٬ موها رو میکشد و خیره به آنها نگاه می کند . " تو حواست باید باشه مردا همین طورین خیلی که بهشون رو بدی .... " صدای سه شوار بلند میشود . زنی تپل با مش های رفته و یک لباس استرج به سمتم می آید فک می کنم شاید آهو باشد. داد می زند "وقت اپلاسیون داشتین؟" می گویم "بله" داد می زند "فقط زیر بغل؟" سرم را تکان می دهم. با هم به اتاق پشت می رویم آرامش خوبی این طرف سالن وجود دارد . در نظرم شبیه بیمارستان های صحرایی است چند تا کابین که توی هر کدام یک تخت است و یک دستگاه گرم کردن موم. آهو اشاره می کند به یکی از کابین ها " برو اینجا لباست رو در بیار کاور رو بپوش الان میام عزیزم " خودش به کابین انتهایی می رود موم را از بدن زنی جدا می کند زن ناله ریزی می کند و غش غش شروع به خندیدن می کند " دستت درد نکنه آهو جون خدا کنه کبود نشه دوباره " " نه نه مطمین باشن من ۲۰ ساله کارم اینه کبود چی بشه قبلی ناشی بوده بذار این پمادم بدم بزن این پماد هم بزنم خیلی سفید می شه منو ببین تا حالا تیغ ننداختم مثه برف می مونه " "اره مشاله چقدر سفیده منم باید مرتب بیام این موهام نازک شه خیلی الان کلفته " " اره همیشه هم بگو فقط آهو رو می خوام ( بلند می خندد)" آهو به سمت کابین من می آید من هول می شوم شروع می کنم به درآوردن لباس و پوشیدن کاور " عه پس چی کار می کنی دختر بدو شب شد " کاور رو می پوشم نفس عمیقی می کشم و روی تخت دراز می کشم . حالا می توانم نگاه عمیقی به چهره آهو بیاندازم به خط ها پیشانیش به خط های نازک افتاده کنار چشمش . چوب را به موم می مالد دست می کشد بدنم خیس است " چقدر بدتر من عرق می کنی دختر نکنه می ترسی دفعه اولته؟ " "بله " عه چند سالته مگه ؟" " 21 سال " "خب پس همچین زودم نیس من گفتم ۱۵ سالته لابد ( می خندد) , اتفاقا سن مناسبی شروع کردی منم هم سن های تو بودم که دیگه تیغ ننداختم " زیر بغلم را پودری می کند روی آن دست می کشد. چوب را زیر بغلم می مالد کمی داغ است به چشمانم نگاه می کند " داغ که نیست؟ " " نه " موم را کامل می مالد . " اگر از الان شروع کنی و تیغ نزنی زیر بغلت سفید سفید می مونه مثه گل می شه " پیراهن استرجش را در می آورد زیر بغلش را بالا می گیرد " ببین مال منو سفید سفید از همه جای بدنم سفید تره" واقعا هم راست می گفت انگار زیر بغلش را از جای دیگر به بدنش پیوند زده بودند همه جای بدنش مجروح و چروک و اویزان و شل بود جز زیر بغلش. " به به واقعا خیلی خوبه پس حتما این کار رو می کنم " حالا آن یکی زیر بغلش را نشانم می دهد " اره ببین اگه مرتب بیای خیلی قشنگ می مونه وقتی تیغ می زنی ریشه هاش می مونه و سیاهش می کنه کم کم " طوری توضیح می داد که انگار بزرگترین دست آورد علمی بشر رو داره توضیح می ده با صبر و با مثال! من با تحسین به زیر بغل های سفیدش خیر شده بودم و او از اینکه توجهم را جلب کرده بود غرق لذت بود. موم را می کَند خون از جای موها به بیرون می جهد دستمال را بر می دارد و خون را پاک می کند " دردت که نگرفت؟" " نه زیاد " " سری بعد که بیای از اینم بهتره " تلفنش زنگ می خورد گوشی را زیر چانه اش می گذارد و در حالی که زیر بغل دومم را پودر می زند با تلفن حرف می زند " سلام من مشتری دارم الان نه. نه چی می گه؟ غلط کرده بهش بگو سر و صدا نکنه من میام تا دوساعت دیگه. عجب بساطی داریم از دست این! موتور بهش ندیا چی می گه ؟ " موم را زیر بغلم می مالد و به سمت پنجره رو به رو می رود سعی می کند صدایش را پایین بیاورد اما اتاق خلوت است و صدا شنیده می شود.
"امیر رضا انقدر اون پیرزن رو اذیت نکن! انقدر حرف نزن واسه من! موتور بی موتور ...( شروع به راه رفتن می کند دیگر نمی بینمش )من ندارم بخرم برو از بابات بگیر اره اره! گه اضافه نخور اذیت نکن میام دو ساعت دیگه! میام مشتری دارم الان! خدا منو مرگ بده از دست تو داد نزن! مامان مامان ولش کن بذار بره! عین باباشه عین باباش" (بغض می کند). به سمت پنجره رو به روی من می آید سیگاری روشن می کند دوباره از جلوی چشمم می رود آن طرف تر حالا فقط دود سیگارش را می بینم به چارچوب کابین من می آید و بعد به هوا می رود. چند ثانیه بعد سیگارش را توی جا سیگاری لبه پنجره خاموش می کند. موم زیر بغلم حالا خشک خشک شده و به پوستم کشیده می شود. به سمت تختم می آید وانمود می کنم که حواسم به او نبوده ببخشیدِ آهسته ای می گوید. گوشیش را توی کشو کنار تخت پرت می کند با خودم فکر می کنم الان تمام خشم و غصب امیررضا سر زیر بغلم خالی می کند " خب دیگه خشک شده" موم را می کشد خون از زیر بغلم بیرون می جهد دستمال را به دستم می دهد آهسته می گویم " ممنون " لبخند کمرنگی می زند . " مطمین باش کبود نمیشه من کارم همینه اگه مرتب بیای هم سفید می مونه هم موهات نازک میشه " انگار حس و حال صدایش رفته" بله حتما" یکهو فکری به سرم می زند می گویم "کاش زیر بغل منم مثه شما سفید بمونه " لبخند پر رنگ تری می زند. گوشی اش را بر می دارد به سمت در می رود " کاورت رو در بیار بذار اونجا دفعه بعدم اومدی بگو آهو کارمو انجام بده " کاور را میارم در آینه به زیر بغل هایم نگاه می کنم کمی پماد می مالم لباس می پوشم و از کابین خارج می شود. موقع رفتن نیم تنه آهو را در آشپزخانه می بینم با زری حرف می زند " موتور دسته دوم سراغ نداری؟" " بذار به داداشم بگم " خداحافظی آرامی می گویم و "به سلامت" بلندی می شنوم. لحظاتی بعد در خیابانم و به سمت خانه حرکت میکنم . توی ذهنم مدام اسم آهو تکرار می شود در حالی که درد ملایمی هم در زیر بغلم هایم حس می کنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
هستی نیست شده (5)
مطلبی دیگر از این انتشارات
دزدی در دستشويی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | انگشتهای بلوری، سیگارهای چوبی