گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
مرگ آقای کریمی
در یک خیابان کاملاً فرعی در گوشهای از شهرستان کوچک، مغازهی آقای کریمی درست روبروی خانهی ما بود.
روزی که آقای کریمی مرد چیزی درون من مُرد. چیزی با صدایی مبهم شکست. البته صدای آن بیشتر شبیه ترق و توروق اسباب و وسیلههای خانه در نیمه شبها است. از آن صداهایی که فقط وقتی تنهایی، متوجه آنها خواهی شد. نمیدانم چرا؟!
البته من هیچ وقت آنقدرها هم به آقای کریمی نزدیک نبودم. راستش هیچ وقت هم درست و حسابی نفهمیدم او در آن مغازهی فکسنی دوازده متری زیر آن همه خرت و پرت چکار میکند.
در ظاهر آنجا تعمیرگاه لوازم منزل ولی بیشتر شبیه سمساری بود و یا حتی میشود گفت خانهی آخرت لوازم خانگی بدرد نخور.
من همیشه فکر میکردم او این مغازه را برای وقت گذرانی و دلخوشی خودش دارد و حتماً ممر درآمد بهتری هم دارد.
روزی که آقای کریمی مُرد فکر کردم یک اتفاق مهم افتاده است. البته بعداً فهمیدم حق با من بوده است. مرگ آقای کریمی شروع داستان مرحلهی دوم زندگی من بود.
سالها قبل آقای کریمی دار و ندار خود در روستا را فروخته بود و به امید راه انداختن یک کاسبی درست و حسابی راهی شهر شده بود. اول در مرکز شهر مکان کوچکی را رهن کرده بود و با اندک اطلاعاتی که در اثر شاگردی پیدا کرده، تعمیرگاهی راه انداخته بود. امّا بعد از مدتی که پای مادر امیر – همسرش- به زندگی او باز شد به پیشنهاد یکی از اقوام همسرش با پول رهن آن مغازه در مرکز شهر این منزل را در این خیابان خرید که آن زمان تقریباً خارج شهر محسوب میشد ، هم برای اینکه مستاجر نباشد و هم به امید اینکه خیلی زود این خیابان بشود "بالاشهر" . بنابرین این فکر من که آقای کریمی این مغازه را فقط برای سربندی اداره میکرد کاملاً اشتباه بود.
بعد از مرگ او امیر که سالها برای پیدا کردن کاری نان و آب دار به پایتخت رفته بود، دست مادرش را گرفت و با خود به همانجا برد. خانه را هم خیلی سریع فروخت.
طی چند دهه زمینهای خالی آن منطقه از خانههای دو یا سه طبقه پر شده و آن خیابان ساکت و قدیمی ما جزو بدنهای از شهر شده بود ، امّا در بین همسایههای قدیمی خانوادهی مرحوم کریمی اولین کسانی بودند که خانهی خود را فروختند.
مالک جدید بلافاصله ساختمان دراندشت آقای کریمی را خراب کرد. برای من صحنهی هولناکی بود. بیل مکانیکی بیهیچ احترامی، بیمحابا به دیوارهای سنگ کاری شده حمله میبرد و بدون هیچ دردسری آنها روی هم تلنبار میکرد. آن مغازهی خرت و پرتی هم در کمتر از چند دقیقه به تلی از خاک و آجر تبدیل شد. بعد از چند روز کارگرها باز بیهیچ ملاحظهای تمام آنچه از خانهی آقای کریمی باقی مانده بود را باز با کمک بیل مکانیکی بار کامیونها کردند و قبل از برگزاری مراسم چهلم آقای کریمی، خانهی که او چهل سال تمام به آن عشق ورزیده و افتخار میکرد که همچین ملک مرغوبی را به قیمت رهن یک مغازهی زیر پله خریده است به زمین خالی بدل شد.
یک بار روی زمینی که روزی مغازهی آقای کریمی بود ایستادم و تصور کردم که اقای کریمی چطور با آن عینک ته استکانی بیش از چهل سال هروز و تمام روز را در آن نقطهی خاص از کرهی زمین مینشسته و منتظر بوده تا عابری گم کرده راه، بر حسب اتفاق، آن مغازهی بیرنگ و رو و حتی بدون تابلو را ببیند و وسیلهای لازم التعمیر به دست وارد شود، سلامی بکند و با کلی تردید به وسایلی که قبلاً دل و رودهشان روی میز آقای کریمی پهن شده بود نگاههای مشکوک بیاندازد، وسیلهی معیوبش را به او بسپارد، برود و در اکثر مواقع بیخیال پس گرفتن آن بشود- یا حتی یادش برود-.
من هنوز میتوانستم بوی سیمهای مسی و قلع سیم لحیم را در فضای آن قطعهی خاص از این سیاره حس کنم. صدای سلام و علیک گرم او و مرحوم پدرم در صبحهای سرد زمستانی هنوز توی فضا شناور بود، وقتی پدر با دوچرخهاش توی کوچه منتظر بود تا مرا به مدرسه برساند.
وقتی ستونها و تیرهای بیقوارهی آهنی که پهنای هرکدام به اندازهی عرض شانههای یک مرد بالغ بود تمام سطح زمین خالی روبروی خانهی ما را پوشاند تازه متوجه شدم اسب تغییرات تا چه اندازه میتواند چموش باشد. هنوز سقف طبقهی شش را نزده بودند و هنوز شش ماه از مرگ آقای کریمی نمیگذشت که در میانهی دیماه بابای مژدهی، همسایهی دیواربه دیوار آقای کریمی بعد از تحقیق فراوان به این نتیجه رسید که او هم دیر یا زود باید تن به سوار شدن به قطار تغییرات بدهد.
راستش جالب است که من و بیشتر ساکنان قدیمی محل او را به اسم بابای مژده میشناسیم و الآن هرچه به ذهنم فشار میآورم اصلاً اسم و فامیل او را به یاد نمیآورم.
هرچند به مناسبت این تغییر جدید کار ساخت و ساز یکماهی تعطیل شد، امّا بعد از آن سروصدای بیلهای مکانیکی دوباره پیدا شد.
ظرف کمتر از یک هفته از خانهی بابای مژده تنها یک دستشویی ته حیاط و یک شیرآب پای حوض باقی ماند. دوباره علم و دکل، دوباره ستونهایی به پهنای شانههای یک مرد تنومند، کامیونهای شن و ماسه و نعرههای کارگرهایی که بیشتر از آنکه چیزی را جابجا کنند، بخاطر آنکه چه کسی آن را جابجا کند، سر هم داد میزدند.
یکروز صبح تصمیم گرفتم جلوی تغییرات بیشتر را بگیرم.
من چهل و دوسال در آن محلهی دنج و خلوت در یک گوشهی شهری آرام سپری کرده بودم و در واقع این محله تنها چیزی بود که من داشتم.
یکروز صبح از خواب بیدار شدم و فهمیدم من خارج از این کوچه، خیابان و جایی بغیر از بین این آدمها، هیچی نیستم. البته بعداً فهمیدم مشکل خود من بودهام. من جوجه گنجشک تنبلی بودهام که هیچ وقت سعی نکرده بودم پرواز را یاد بگیرم.
آن روز صبح تصمیم گرفتم جلوی تغییرات بیشتر را بگیرم. به سرعت صبحانه خوردم و به سمت بنگاه آقا فرخ راه افتادم. در خیابان ما تنها چند مغازهی رنگ و رو رفته وجود داشت. مغازهی آقای کریمی، بنگاه املاک آقا فرخ و با فاصلهی تقریباً زیادی از آن سلمانی آقا حسام و بقالی آقا رضا که به سلمانی چسبیده بود.
آقا فرخ با من سلام گرم و دلنشینی کرد. گلایه کرد چرا کم به او سر میزنم. لذت بردم. احساس بودن کردم. مرا نشاند و بلافاصله از سماور همیشه در حال جوش برایم چایی ریخت. کاغذ " لطفاً در معاملهی دیگران دخالت نکنید" کاملاً زرد شده بود، درست مثل کاغذ " بحث 30یا30 ممنوع".
آقا فرخ وقتی گلایهام را شنید با صدایی خشدار که ماحصل خدا میداند چندهزار نخ سیگار بود گفت که او نقشی در معاملهی منزل بابای مژده نداشته است و کلی هم گله کرد که جوش دادن همچین معاملهای حق او بوده است. بقیهی بحث به خاطرات پدر گذشت و سرنوشت چگونگی ساخت تکتک خانههای محل و حسرتهایی که ای کاش فلان وقت فلان زمین و ملک را من میخریدم و من اینجور گفتم و بابات اینجور کرد و این حرفها ... . من عاشق این داستانها بودم و بنگاه آقا فرخ جای این حرفها بود.
از بنگاه آقا فرخ یکراست رفتم سراغ حسام، باید در آنجا لشکری جمع میکردم. آرایشگاه پاتوق محل بود. از همان وقتی که سرهایمان را سرسری و با نمرهی چهار میتراشیدیم، پاتوق بچههای محل سلمانی حسام بود. میرفتیم، مینشستیم، یکی خودش را میداد زیر دست حسام و بقیه هم به همان بهانه ساعتها از هر دری صحبت میکردیم. از آمار دختران محل تا نقد و بررسی فوتبال و فیلمهای تلویزیون و ...
این لشکر روز به روز آب میرفت. یکی سرباز میشد، یکی دانشجو، علی و عباس دوتا داداش بودند که رفتند عسلویه، چند تایی رفتند خارج ، ژاپن، دانمارک و بیشتر آلمان، شنیدم آنجا برای خودشان پاتوق درست کردهاند. معمولاً هرکس به هر بهانهای از محل میرفت دیگر پشت سرش را هم نگاه نمیکرد. از تمام آن هیاهو حالا فقط من مانده بودم و حسام و یکی دو نفر از بچههای قدیم. نمیدانم این را الآن باید بگویم یا نه؟ ولی حسام هم بیست روز بعد از اینکه من تصمیم گرفتم جلوی تغییرات بایستم یا یک خبر بزرگ در مغازه را باز کرد.
" بازنشستگی" . بعد از سی سال قیچی زدن، با پاهایی که از شدت واریسمثل سنگ سیاه شده بود به افتخار بازنشستگی نایل آمده بود. این آخرین روز او بود. حسام هم رفت. او هم پشت سرش را نگاه نکرد. البته شاید او هم گاهی به محله برمیگشته و به مغازهی خالیاش با حسرت نگاه میکرده. مغازهاش دیگر به اجاره نرفت. برای کسی صرفه نداشت. دیوانه شده بودم.
بهتر بود قبلترها میگفتم، امورات من و مادرم از حقوق بازنشستگی پدر و البته کار من بعنوان پیک یک فروشگاه زنجیرهای میگشت.
صبح زود صبحانه خورده یا نخورده میزدم بیرون. میرفتم فروشگاه و بلافاصله سفارشهایی که دیشب ثبت شده بود را برمیداشتم و میانداختم عقب موتور و"دِ برو که رفتی" . مدیر فروشگاه غرولند میکرد که " این موقع صبح مشتریها را از خواب بیدار نکنی" . من هم قول میدادم قبل از ساعت ده زنگ کسی را نزنم.
با موتورسیکلت توی محل میچرخیدم. سعی میکردم تمام صحنهها را ببلعم. چشمانم دهانی شده بود که از خوردن سیر نمیشد. درب خانهها، آدمها، مدل ماشینها، درختان و گیاهانی که در باغچهی پیادهرو ها بود. حتی بوتههایی که بزور خودشان را از بین آسفالتها به جهان قالب کرده بودند.
کار ساخت و ساز خانهی اقای کریمی و بابای مژده خیلی زود تمام شد. بعد از آنهم طی چند روز همینطور کامیون اسباب و وسیلهی خانه بود که میآمد و میآمد و آدم بود که به آن ساختمام بزرگ در هفت طبقه و بیست و هشت واحد وارد میشد.
خیلی عجیب بود. طی کمتر از چهارده ماه دو جفت پیرمرد و پیرزن شده بودند بیست و هشت خانواده بزرگ و کوچک و یک دوجین بچه مدرسهای. این خودش یک دلخوشی بود . البته خیلی موقت و زودگذر. صبحها محلهی ساکت ما کم از خیابانهای اصلی شهر نداشت. بخصوص وقتی چند تا از این محل نگهداری انسانها در اقصی نقاط محله سربر آوردند . ظرف نیم ساعت دهها ماشین شامل سواری و مینیبوس و آدم پیاده با عجله و بیحوصله هر کدام به یک طرف متفرق میشدند. بعد از آن هم طرف ساعتهای هشت تا سر ظهر محله میشد همان جای دنج و ساکت قبلی که محل رفتوآمد اشباح و رباتهای خسته و کوههای یخ. البته وقتی دو تا کوه یخ به هم میرسند کلی اتفاق گوش خراش میافتد، امّا این آدمها وقتی بهم میرسند بیاعتنا و خاموش فقط از کنار هم رد میشوند.
سرگردانی و گم شدن و حس غریبگی کلافهام کرده بود. من بچهای بودم که در بچگی جا مانده بودم. موهایم سفید شده بود و هنوز بزرگترین افتخارم این بود که شبانه با اسپری روی دیوار سرکوچهی بغلی شعار نوشته بودم:" تیم ... برنده است" – حتی وقتی میخواستیم کلکَل میکردیم هم مواظب بودیم غلط املایی نداشته باشیم و فعل و فاعل را در جای خودش قرار بدهیم تا اگر یکوقتی هم آقا معلم مچمان را گرفت لااقل از آن بابت در امان باشیم- .
من باید یک کاری میکردم، چون حتی یک بازنده هم گاهی لازم دارد که مغرور باشد.
البته که من یک بازنده بودم. خودم هم این را میدانم امّا گاهی دنیا روشهای سختی برای بیدار کردن روح یک بازنده دارد. بله دنیا درس سخت و بزرگی برای من داشت. مادر. فکر کنم بهتر است همین الآن این را بگویم. مسلماً مهمترین گنج و تنها چیزی که آدم باید مواظب باشد آنرا در دورهی کودکی جا نگذارد و سعی کند آنرا تا ابد با خودش حمل کند مادر و پدر است.
پدر من خیلی سال قبل در یک روز سرد و ساکت زمستانی، وقتی بیسابقهترین برف تاریخ شهرمان مثل لحاف روی شهر را سنگین و ساکت کرده بود تصمیم گرفت ساکن تاریخ شود و دیگر حتی یکروز هم پیش نرود.
امّا مادر، یکسال بود که بیدار شده بودم و تازه فهمیده بودم که دنیا دیگر آن دنیای سابق نیست. فهمیده بودم هرچه قدر هم تلاش کنی باز هم زورت به پادشاهی به نام زمان نمیرسد. افسران ارتش زمان با درجهی ثانیه و دقیقهی و روز و ماه و سال، آدم را به زور به جلو میبرد و هرچه قدر هم بخواهی نمیتوانی سرجایت باقی بمانی. امروزه اسمش را گذاشتهاند " رشد ". من اسمش را میگذارم "فرار روبه جلو". فکر نکنم اینجا جایش باشد. بگذار برای بعد. از مادر بگویم. یک ظهر دل انگیز بهاری بود. آمدم به خانه. وارد شدم و چشمم به مادر افتاد که روی بهارخواب پاهایش را انداخته بود روی هم و به پشتی قالیچهای تکیه کرده بود.
تا اینجایش عیبی نداشت. کار هر روز صبحش بود. بعد از رفتن من بساط صبحانه را جمع میکرد و مقدمات نهار را مهیا میکرد و بعد چند دقیقهای را روی بهارخواب، روبروی باغچه مینشست و ذکر میگفت و سراغ بقیهی کارها میرفت.
عجیب آنجا بود که تا ظهر آنجا نشسته بود و گرما و نور شدید آفتاب هم وادارش نکرده بود که چشماش را باز کند. غفلت کرده بودم.
از همان در که وارد شدم فهمیدم. خودم را زدم به کوچهی نفهمی. بلند و خندان سلام کردم. منتظر جواب نماندم. کمی وقت برد که خودم را به او برسانم. کمی داد و بیداد. بعدکمی گریه کردن و غلط کردم(گفتن). بعد کمی راز و نیاز و نذر. دستم به صورت خودکار رفت روی موبایل و به اورژانس زنگ زدم. آمبولانس چند دقیقه بعد آمد. بعد معاینه، بعد متأسفم گفتن، خدا خیرشان بدهد، خودشان همه کار را کردند. بعد هنوز آفتاب غروب نکرده بود که بالای سر قبر مادرم ایستاده بودم. هاج و واج و حیران. لازم نبود صبر کنم. پدر رعیت زادهای بود که عاشق دختر ارباب شده بود. بقیهاش دیگر خیلی تکراری میشود. آنها بعد از کلی ماجرا و داستان از ده آمده بودند به شهر و پدر واقعاً غیرتمندانه این خانواده را سالها راه برده بود. مادر هم ارباب زادهای بود که عشق را به ارث و میراث ترجیح داده بود و حالا هم کل خانوادهاش خارج بودند. آنها هیچ کس را نداشتند. تنها جهت اطلاع در گروه خانوادگی متنی کوتاه نوشتم. " خداحافظ مادر" . یکی دو ساعت بعد دایی بزرگ زنگ زد. حرفهای معمول رد و بدل شد. بدون هیچ تعارف بیجایی. چند تا هم استیکر. و باز گروه به اغمای چند سالهاش ادامه داد.
حالا شب شده بود. این خیلی بد است که آدم مجبور باشد در چنین حالتی به خانه برگردد. شاید باید میرفتم در خانهی یکی از همسایهها را میزدم. خیلیها مرا اصلاً نمیشناختند و البته من هم آنها را . قدیمیترها هم به خاطر کرونا قرنطیه بودند.
حالا چی؟ در خانه را باز کردم. با سنگینی از پلهها بالا رفتم. اشتباهم این بود که بجای آنکه یکراست بروم زیر پتو، سری به آشپزخانه زدم. البته شاید چون خیلی گرسنه بودم. ظرف برنج و خورشت هنوز روی گاز بود. اشک در چشمانم حلقه زد. مادر. چند ساعت بعد از اینکه تن خستهاش زیر خاک سرد شده بود، هنوز از برکت وجودش غذایش گرم و خوشبو روی اجاق بود. بغضم ترکید. در میان هقهق، خاطراتم را مرور کردم. وقتی امروز رسیدم، یادم آمد من امروز اصلاً توی خانه نیامدهام. خوب که چی؟ خوب من به این اجاق دست نزده بودم. غذا گرم بود و بوی آن هنوز توی آشپرخانه میپیچید ولی زیر آن خاموش بود. چراغ اتاقها روشن بود . هراسان به حیاط برگشتم.
خانم سیاهپوشی آنجا روی لبهی باغچه نشسته بود. ترسیدم. متوجه شد که ترسیدم.
- ببخشید، ترسوندمتون؟ وقتی اومدین اونقدر توی خودتون بودید که متوجه من نشدید. من هم نخواستم... تسلیت میگم.
فقط نگاهش میکردم. ترسیده بودم.خیلی زیاد هم ترسیده بودم.
- من همسایهی روبرویتون هستم. طبقهی پنج، صبح وقتی آمبولانس اومد از پنجره نگاه کردم. ببخشید. فضولی نباشه، راستش من همیشه از پنجره حیاط خونهی شما رو نگاه میکنم. صبح وقتی متوجه شدم، خوب، خیلی سریع اومدم پائین ولی تا رسیدم شما رفته بودید.
دیدنش آنجا دلنشین بود. در واقع دیدن هرکسی در آن لحظه برایم دلنشین بود. دلم میخواست بیاید و بغلم کند. سرم را نوازش کند و بگوید " عیبی ندارد" بگوید " درست میشود" . درست مثل وقتی که خرابکاری میکردم و مادر سرم را نوازش میکرد و میگفت عیبی ندارد. اگر میگفت! اگر او میگفت عیبی ندارد، لابد نداشت.
با نهایت ادب گفتم:" ممنون، افتادید توی زحمت".
بعد از روی کنجکاوی پرسیدم :" چطور اومدید داخل؟ در باز بود؟"
گفت : " زحمتی نیست، نه! در رو بسته بودید، ولی مادر چند هفته قبل به من کلید داده بود".
- کلید داده بود؟ مگه شما هم رو میشناختید؟
- خوب بله، بیشتر همسایهها مادر رو میشناختن. خدا بیامرزدش. کاش کمی صبر میکردید. همسایه ها خیلی ناراحت شدند. ما میخواستیم تو مراسم تشییع باشیم. حتی همسرم و چند تا از آقایون تا آرامگاه شهر دنبال شما اومدن ولی پیداتون نکرده بودند.
- مادر رو توی روستای پدریش دفن کردیم...کردم.
زن دوباره تسلیت گفت، از من خواست هر کاری داشتم به او یا بقیه همسایهها خبر بدهم. مودبانه کلید را به سمت من دراز کرد.
- حالا که اون خدا بیامرز نیست، فکر نکنم این لازم باشه.
بی هیچ حرفی کلید را از او گرفتم. حضورش، آن صحبت ها و رفتنش مثل نسیمی خنک و خوشعطر بود. متحیر بودم. حتی سعی کردم بخودم بقبولانم بودنش، گفتنش و رفتنش یک رویا بوده است. خدا خدا میکردم دیوانه شده باشم و بتوانم بقیهی عمرم را در دنیای خودم محبوس بمانم. امّا کلید! که در یک جاکلیدی چرمی که روی آن آیهی وإن یَکاد نوشته شده بود مدرکی بود که نشان میداد مادر پای انتخاب خودش ایستاده بوده. او این بار هم به جای آنکه به آنچه بود چنگ بزند یا در آینده غرق شود، راه عشق را پیدا کرده بود و به دنبال زیباییها در آنچه هست گشته بود نه در آنچه که بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نسبت به پارسال بزرگتر شدی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه فرزندمان را بکشیم؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بگذارید من خدا باشم.