youth is wasted on the young
نامهای به ماهکم..
سلام ماهکم.
ماهکم..
باورش برای خودم هم مشکل است که چطور هنوز میتوانم این جملات را بر روی این کاغذ سفید سیاهه کنم. شاید به نوشتن هم همانند نفس کشیدن آنقدر عادت کردهام که هر چقدر هم بخواهم نمیتوانم آن را ترک کنم. همان طور که نتوانستم نفس کشیدن را از یاد خود ببرم.
ماهکم..
یادت است که در تمام روزهایی که تو بی حرکت بر روی تشکچهات میخوابیدی و با گردن کج شدهات به نقطهی نامعلومی خیره میشدی من در کنارت مینشستم و در دفتر سدریام از تو و برای تو مینوشتم؟
ماهکم..
بعید است که به یاد بیاوری، اما وقتی که از دخترک سرزنده و خندهرویی که در یک سالگی بودی به یک باره و با هجوم چند ویروس کوچک تبدیل شدی به فرزندی که ذهنش (و به طبع بدنش) تا ابد محکوم به ماندن در یک سالگی است، ذرهای از علاقهام نسبت به تو کم نشد که هیچ، بیشتر هم شد.
ماهکم..
شاید تو نتوانی تمام آن جشن تولدهایی که برایت میگرفتم را به یاد بیاوری، اما به قرآن قسم، هر سال برای تولدت چنان خودم را زجر میدادم که خواهرم با بغضی پنهان در خندههای مصلحتیاش میگفت که: ماهک هم بد عادت شده، وای به حال شوهرش. کل سال رو باید برای تولد ماهک پسانداز کنه!.. من اما صدای درونش را میشنیدم که با خود میگفت: زهی خیال باطل. چه کسی با دختری که تا ابد در قفس تن یک سالهاش اسیر است ازدواج میکند؟
ماهکم..
شاید باورش سخت باشد، اما من نگران این بودم که نکند داماد آیندهام فرد بدی باشد و تو را اذیت کند. من مطمئن بودم که عروسیای که برای تو میگیرم حتی از عروسی خودم هم بهتر خواهد شد.
ماهکم..
این را مطمئنم که تو نمیدانی، اما بعد از گرفتن تولد پنج سالگیات؛ در حالی که دختران و پسرانی که با تو پا به این دنیا گذاشته بودند هر سال بزرگتر میشدند و تن تو هنوز در همان یک سالگی میماندی، برای تولد سال ششم تمام کسانی که دعوت شده بودند به جشن تولد نیامدند. مادربزرگت، مادر من، همانند ابر بهار اشک میریخت. پدرت از خشم به رنگ تابلوی گل سرخی که کنار وان یکاد آویخته بودیم در آمده بود. اما به یاد میآوری که من کنار تو که مانند همیشه خوابیده بودی و با گردنی کج به گوشهی اتاق خیره شده بودی دراز کشیده بودم و داشتم برایت از مهدکودک میگفتم؟
ماهکم..
کسی نمیتوانست مانع من شود که دست از گرفتن تولدهای پر خرج برای تو در سالهای بعد بردارم. برایم مهم نبود که هیچ کس نمیآمد. برایم مهم نبود که دیگران با خود چه میگفتند. فقط چشمان تو برایم اهمیت داشت. من میتوانستم برق شادی تولد گرفتن را در چشمان تو ببینم.
ماهکم..
همین سخنها را برای پدرت هم بازگو کردم. اما او طوری به من خیره شد انگار که من عقلم را به از دست دادهام. پدرت خواست تا با آن خزعبلاتی که از دکترها شنیده بود من را قانع کند که ذهن تو همانند بدنت در همان یک سالگی مانده. خواست قانعم کند که اصلا دلیل رشد نکردن بدنت به خاطر کوچک ماندن مغزت است و تو هیچ نمیفهمی. من هم دیگر هیچ چیز به او نگفتم. هیچ چیز.
ماهکم..
اما باور کن که من همه چیز را به تو میگفتم. هر سال که میگذشت پختگی صحبتهایم با تو بیشتر و بیشتر میشد. یادت است که در هفت سالگی برایت کتابهای کلاس اولیها را گرفتم و خودم الفبا و جمع و تفریق را به تو یاد دادم؟ گور پدر آن دکترهای خرفت که میگفتند تو هیچ چیز نمیفهمی. وقتی میم را به تو یاد دادم و گفتم: مِ مثل ماهک؛ انگار که چشمانت دوربین عکاسی باشد، بس که میدرخشیدند. بقیه میگفتند نگاه ماهک تهی از هر حس است. میگفتند نگاهش خالی بودن مغزش را ثابت میکند. آنها نبودند تا برق نگاهت را ببینند.
ماهکم..
یادت است وقتی هنوز ظاهرا نوزادی یک ساله بودی اما حقیقتا جز غنچههای تازه شکفته در باغ نوجوانها محسوب میشدی، وقتی برایت کتاب میخواندم دربارهی مردها به تو هشدار دادم؟ یادت است که پدرت حرفهای من را شنید و چقدر مرا مسخره کرد؟ حالا میبینی که حق با من بود؟ نباید حتی لحظهای تو را به پدرت واگذار میکردم.
ماهکم..
دکتری که بیماری تو را تشخیص داد، یک زن بود. او به من گفت که این بچه احتیاج به مراقبت همیشگی دارد و نباید حتی لحظهای تو را به حال خودت بگذارم.
ماهکم..
در تمام این پانزده سال، نگذاشتم بیشتر از چند دقیقه از چشمانم دور بمانی. از شغلم استعفا دادم تا به قدر ثانیهای از تو دور نمانم. در تمام این پنج هزار و چهارصد و هفتاد و پنج روز، نشد که شبی سیر بخوابم. لالایی من در خواب صدای نفسهای کوتاه و منظم تو بود. در خواب تعداد نفسهای تو را میشمردم. اگر به قدر یک نفس کم میشمردم، هراسان بلند میشدم و ساعتها به بالا و پایین رفتن قفسهی سینهات خیره میشدم.
ماهکم..
اینها را مِن باب این نمیگویم که منتی بر سرت بگذارم، نه. من اینها را فقط بابت تبرئهی خودم میگویم چون میدانم که شاید همه جا تبرئه شده باشم، اما در دادگاه چشمان تو هیچگاه تبرئه نمیشوم. باید تمام لحظات مراقب تو و چشمانت میبودم. همان یک لحظه که از تو و چشمانت چشم برداشتم خرمن زحمتهایم را به یک آن درو کرد.
ماهکم..
من نمیدانم چرا و چطور، فقط لحظهای از پیش تو رفتم و تو را به پدرت که در خانه بود سپردم تا ظرف آش نذریای که همسایه برایمان آورده بود را بگیرم.
ماهکم..
صدای فریاد پدرت بود که من را در آستانهی در اتاق خشک کرد. کاسهی داغ آش به دستانم چسبیده بود و دستانم را میسوزاند اما من به تو که کبود شده بودی و به چشمان تو که فریاد هواخواهی را فریاد میکشیدند خیره شده بودم.
ماهکم..
من با همان کاسهی آش داغ در دستانم به بیمارستان آمدم. وقتی که خبر دادند که چشمانت حقیقتاً تهی شدهاند، تازه توانستم کاسهی داغ و آش ماسیدهاش را از دستانم جدا کنم. کف دستانم مثل جانبازان شیمیایی پر از تاول شده بود. دکترها گفتند اکسیژن به تو نرسیده. اکسیژن. چیزی که به وفور اطرافت بود
ماهکم..
هر شب به انتظار نفسهایی که تو باید بکشی ساعتها به انتظار گوش فرا میدهم. هر روز که بیدار میشوم فکر میکنم که امروز باید چه حرفهایی به تو بزنم. به کتابهای جدیدی که باید برایت بخوانم میاندیشم. به اینکه امروز چه غذای نرمی بپزم تا تو بتوانی راحتتر بلع آن را انجام بدهی.
ماهکم..
به یاد میآوری که چقدر از دیدن غروب خورشید حیرتزده و خوشحال میشدی؟ به یاد میآوری که چطور کل روز اشتیاق دیدن این موضوع را داشتی؟ من تمام احساس تو را از آبی که از گوشهی دهنت سرازیر میشد میفهمیدم. پس مادر بودن به چه معنی است اگر حتی نتوانی احساس فرزندت را تشخیص دهی؟
ماهکم..
یادت است هر روز غروب با هم به بالکن میرفتیم؟ من تو را روی تشکچهات طوری میخواباندم تا کاملا نظارهگر غروب خورشید باشی و خودم روی صندلیای مینشستم که مانند ننو عقب و جلو میشد. حقیقتا تمام سختیهای هر روز با دیدن ذوق کردنت موقع رنگ پرتقالی آسمان، که با سعی ناشیانهات که در شانههای خشک شدهات پدیدار میشد از بین میرفت.
ماهکم..
هر روز که با جای خالیات بر روی تشکچه رو در رو میشوم، تشکچه را برمیدارم و خودم را به بالکن میرسانم. ساعتها روی صندلی مینشینم و به عقب و جلو تاب میخورم و تشکچه را در ازای تمام این چهارده سال که به خاطر شرایطتت نمیتوانستم در آغوش بگیرمت، محکم در آغوش خودم میفشارمش و منتظر غروب خورشید میشوم.
ماهکم..
چند روز است که فکر میکنم چرا اسمت را خورشید نگذاشتم؟ چند روز است که در تقلایم تا نفس کشیدن را از یاد ببرم و فراموش کنم. چند روز است که در تلاشم اما به هیچ چیز نرسیدهام. من میتوانم مولکولهای زشت اکسیژن را در همه جا ببینم.
ماهکم..
به ذهنم رسیده که خانهی کنونیات در خورشید است. کاش میتوانستم اکسیژن ها را کنار بزنم، به خورشید برسم. به تو برسم.
ماهکم.. خورشید کوچکم..
کاش میتوانستم در این چهارده سال یک بار خورشید را محکم در آغوش خود بفشارم.
ارادتمند یک صحرا... 1401/5/29
دو پست قبلی من:
مطلبی دیگر از این انتشارات
لذّت خلسه با مولانا، ☀️ و ?
مطلبی دیگر از این انتشارات
هستی نیست شده (6)
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | محمودخان پدرم که بال درآورد و رفت ...