H who seeks life diesHe who seeks death lives):
نُقلِ نَغز

بی بی دستش را دراز می کند تا نُقل تپلی که از همه نُقل ها نغز تر و مغز بادامش بزرگ تر است، بردارد.نباید بگذارم این کارا بکند.هم قند دارد و اگر آن را بخورد خدایی نکرده،زبانم لال خونش به گردنم است، هم آن نقل گل سرسبد نقل هاست و دیگر مثل آن پیدا نمی شود، پس باید از آن خودم بکنمش.البته متقاعد کردن بی بی هم کار تپلی است،و هم به مغز نغزی نیاز دارد.
چنان عربده ای میکشم که بی بی عین دزدی که مچش را هنگام سرقت گرفته اند،مبهوت شده من را نگاه می کند و نقل را آرام و زیرزیرکی دوباره می گذارد روی قندان.بعد رو به من میگوید:«چه خبرته پسر جان!مگه میخوای بزای که اینجوری داد میکشی!» دست های بی بی، مثل دست های یک هفت تیر کش منتظرند تا زمانش برسد و دست به اسلحه ببرند و قلب دشمن را هدف بگیرند؛با این توفیر که بی بی اسلحه ندارد و به جای قلب دشمن قلب خودش را نشانه رفته.هرچند در این هم شک دارم،که میداند؟شاید بی بی یک تپانچه در زیر زمینش قایم کرده باشد!
باید بزنم به جاده خاکی وگرنه بی بی ملتفت می شود که جریان مرتبط به نقل است:«راستی بی بی!نمیخوای بعد از این همه وقت یه آش بپزی؟»ریخت بی بی هم متعجب است هم نگران.انگار با خودش میگوید:«کاش حواسم بیشتر به این پسر بود!طفلکی خل شده!»
بی بی با رحم دلی(که احتمالا به خاطر اینکه فکر میکرد دیوانه شده ام بود)گفت:«چه آشی؟سبزی نداریم مادر جان!اگه خیلی دلت آش میخواد جَلدی بپر دو کیلو سبزی آش بگیر تا برات بار بزارم.»
اگر می رفتم سبزی آش بگیرم،بی بی مهلت داشت تا نقل را هاپولی کند؛این بلا را خودم به سر خودم آوردم و حالا باید به هر نحوی این ماجرای بسط داده شده را قبص میدادم.
کمی صورتم را در هم کردم و همراه با ناله ای جانسوز و دلگداز گفتم:«آخ بی بی! دارم از دل درد میمیرم!»
بی بی بیشتر از قبل خاطر جمع شد که دیگر از روانی بودن هم گذشته ام.دیدم که کمی اشک در چشمانش حلقه زده.با چادرش آنهارا پاک کرد و بلند شد.بعد گفت:«همینجا بشین مادر جان.میرم برات آبجوش نبات بیارم.»
در حیاط،صدایش را شنیدم که آرام(خودش فکر میکرد آرام است)میگفت:«خدایا خودت این بچه رو شفا بده!» و بعد ظاهرا،صدای لخ لخ دمپایی ای که به سمت آشپزخانه میرفت آمد.
به خاطر این نقشه ی زیرکانه ام میخواستم به هوش و نبوغم بنازم و با سلام و صلوات بروم سراغ نقل،که در باز شد و کبری خانم، همسایه بغلی مان آمد تو.
این زن یاوه گو دم به ساعت خانه ی مان ولو بود.نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای تربیتش کرده بود،که حتی آداب دخول به منزل راهم از بر نبود و بلانسبت شما عین گاوی که چند صباحی است،یونجه تناول نکرده و هار شده،پاشنه در را،به پایشان مشرف می نمودند.
دوباره صورتم را درهم کردم و کبری خانم با دیدنم گفت:«باز هله هوله خوردی دل درد شدی؟.»جوابش را با ناله دادم که سرش را تکان داد وگفت:«اولاد هم اولاد قدیم!والا.»سرش را گرداند و با دیدن قندان و نقل، نگاهش را معطوف آنها کرد.میدانستم خیال قاپیدن نقل را دارد.همین که دستش را سمت قندان دراز کرد، با پا محکم کوبیدم به قندان.خداجانم را خرید که قندان شیشه ای نبود،وگرنه بی بی با همان نقل خفه ام می کرد و در جوانی با ملک و الموت دیدار می کردم.قندان پرت شد طرف دیوار و محکم به دیوار اصابت کرد. چون فلزی بود،صدای مهیب و گوش خراشی داد.
کبری خانم جوری خوف کرده بود،انگار مار سه سر دیده.
همانطور که داشت فلنگ را می بست،زیر لب میگفت:«خدا شفاش بده.فکر نمیکردم انقدر مجنون شده باشه...»دیگر صدایش را نشنیدم و خواستم تندی کار نقل را بسازم که صدای لخ لخ دمپایی آمد.بی بی بود و احتمالا آبجوش نباتم را می آورد.سریع سر گرداندم تا نقل را از مابین نقل های دیگر و قندهای پراکنده ی کف اتاق پیدا کنم.از آنجا که از همه ی نقل ها گنده تر بود،جستنش کار شاقی نبود.گوشه ی اتقاق افتاده بود.اما زیاد هم معلوم نبود؛یعنی شاید بی بی به خاطر چشمان ضعیف اش،نمی توانست ببیندش.سریع در جایم ولو شدم و ناله را از نو سر دادم.بی بی همانطور که می آمد تو،آبجوش نبات را هم میزد.از حق نگذریم خیلی هم تحویلم گرفته و از همان نبات زعفرانی هایی که موقع عید برای مهمان می آوریم،برایم آورده.بی بی وقتی قندان که محتویاتش بیرون ریخته را می بیند،به روی خودش نمی آورد.احتمالا با خودش میگوید حالا که دیوانه شده؛بزار هر کار میخواهد بکند طفلی.هرچه میگویم:«بی بی بزار خودم بخورم!»بی التفات قاشق حاوی آبجوش نبات را می چپاند تو حلقم.بعد اصرار میکند که باید کمی استراحت کنم و دراز بکشم.ترسیدم مخالفت کنم و همان لیوان را...بگذریم.دراز میکشم و بی بی هم می نشید کنارم تا غلط اضافه نکنم.اگر می خوابیدم معلوم نبود چه بر سر نقل عزیز جان بیاید.در میان همین فکر های درهم برهم خوابم می برد.
وقتی بیدار می شوم،همهمه و سر و صدای اطرافم اعصابم را به هم میریزد.چشمم را نیمه باز میکنم تا ببینم چه خبر است.سه تا از زن های ولنگار همسایه،پهلو به پهلوی هم نشسته اند و مثل همیشه دیگ غیبت را بار گذاشته اند و بچه های شَرّ و فتنه ی شان هم ول کرده اند تا هر خبط و خطایی که می خواهند انجام دهند.ناگهان یادم می آید چرا خسبیده بودم.....
اما خیلی دیر ملتفت شدم.
یکی از همان فتنه ها جلوی چشمم، نقل نور چشمم را چپاند توی دهانش.
پ.ن۱:سلام دوستان.راستش من به داستان نویسی علاقه ی زیادی دارم و اصلا به همین دلیل اومدم ویرگول.یه چند مدتی میخوام داستان با انواع سبک بنویسم،تا ببینم قلمم تو کدوم سبک روان تره. میدونم این داستان کوتاهی(اگه داستان کوتاه به نظر بیاد) هم که نوشتم،چرت و مزخرفه اما تمرینه دیگه.خلاصه اینکه ممنون که من و این نوشته ی های چرندم و تحمل می کنید و نظر میدید دربارشون.
پ.ن۲:بزرگان و اهل قلمان ویرگول✨ممنون میشم داستان هامو نقد کنید.
پ.ن۳:داستان هامو گردن نمی گیرم.همش زاده ی این ذهن لعنتیه.
پ.ن۴:دلم برای ویرگول و شما خیلی تنگ شده بود.
پ.ن۵:زیاد پی نوشت نمی نویسم معمولا.ولی لذت خاصی داره.
مطلبی دیگر در همین موضوع
نقاشی
مطلبی دیگر در همین موضوع
اندر باب فراغت و بیکاری رعایا و مضرات آن برای جامعه فئودالی
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
"مخزنالاسرار" از پنجگنج نظامی