خطای بنیادین ذهن انسان

ذهن انسان پر از خطا است، خطاهای متعدد از انواع مختلف مانند خطا های ادراکی، سو گیری های متنوع با منشاء های احساسی و غیر احساسی، خطاهای ناشی از مکانیزم دفاعی ناخوداگاه انسان و...

اما اینجا در این نوشته، می خواهیم به یک خطای منحصر به فرد در ذهن انسان بپردازیم که با هیچکدام از خطاهای دیگر، هم خانواده نیست و بر خلاف همه ی آن ها، منشاء بیولوژیکی دارد. این خطا بدون استثناء در ذهن همه ی انسان ها در همه ی تاریخ وجود دارد و تا انتهای تاریخ همواره وجود خواهد داشت و در هیچکس از بین نخواهد رفت. بر خلاف تصور، بسیار ساده و پیش پا افتاده است اما تاثیر بسیار زیادی در چگونگی ادراک ذهن دارد و به دلیل آن که کسی آن را جدی نمی گیرد، اهمییت آن نادیده انگاشته شده است. این خطای بنیادین ذهن انسان است.

فرایند ادراک

همانطور که قبلاً در اینجا در مورد چگونگی کارکرد کلی ذهن توضیح دادیم، ذهن به صورت طبیعی در ساحت ناخوداگاه قرار دارد و این به آن معنی است که کنترل تمام ورودی های ذهن از جمله حواس پنجگانه را در اختیار دارد. منظور دقیق در اینجا این نیست که کنترل کارکردی حواس مانند اینکه چشم به کجا نگاه کند را دارد (که البته آن را هم در اختیار دارد) نیست، بلکه منظور این است که ناخوداگاه تمام اطلاعات ورودی به ذهن را پالایش (فیلتر) می کند و به هر چیزی که بخواهد، اجازه ی ورود می دهد و بقیه را نادیده می گیرد و این گونه اولین حلقه ی تسلط ناخوداگاه بر ذهن شکل می گیرد.

از طرف دیگر، ذهن در یک سخت افزار بیولوژیک به نام مغز قرار دارد و این سخت افزار با تمام پیچیدگی های شگفت انگیر و شوکه کننده اش، در نهایت مانند تمام موجودیت ها در دنیای مادی، محدودیت های خودش را دارد. از این رو ذهن مجبور به استفاده ی بهینه از ظرفیت مغز است و برای اینکار در برخی موارد، چاره ای جز نادیده گرفتن اطلاعات ورودی به جز مواردی که مهم هستند ندارد. برای نمونه تصور کنید ناخوداگاه شما تمام اطلاعات ورودی را در هنگام حرکت در یک خیابان وارد ذهن کند، چه اتفاقی می افتد؟ تمام ظرفیت ذهن درگیر پردازش می شود و کل کارکرد طبیعی ذهن مختل می شود. تمرکز که دیگر بی معنی است! این عملکرد نادیده گرفتن ناخوداگاه، یک نعمت بزرگ است که اساساً مفاهیمی مانند آرامش و تمرکز را ممکن می کند. درست است که این عملکرد هزینه هایی مانند نادیده گرفتن اشتباه اطلاعات مهم هم دارد. اما وجودش برای برقراری وضعیت طبیعی در ذهن آن هم با ظرفیت محدود مغز ضروروی است.

آیا خطای بنیادین ذهن انسان "نادیده گرفتن اشتباه اطلاعات مهم" است؟ خیر این هم یک نوع خطا است اما این خطای بنیادین نیست. اما خطای بنیادین شباهت هایی با این خطا دارد و ریشه ی آن عملکر ناخوداگاه ذهن انسان در نادیده گرفتن است.

همانطور که گفته شد، ظرفیت مغز محدود است و ذهن چاره ای جز استفاده ی بهینه ندارد بنابراین به رفتار هایی مانند نادیده انگاری اطلاعات ورودی روی می اورد. اما در کنار آن رفتار های دیگری از این دست هم انجام می دهد از جمله، عدم در نظر گرفتن موجودیت برای چیزی که ادراک نکرده است! به عبارت دیگر هر چیزی را که ذهن ادراک کند، برای آن موجودیت قائل می شود اما اگر چیزی را درک نکند یا تا به حال درک نکرده باشد، ناخوداگاه موجودیت آن را به صورت قطعی معدوم در نظر می گیرد به عبارت دیگر ناخوداگاه می گوید:

چیزی که من درک نمی کنم پس حتماً نیست

و این خطای بنیادین ذهن انسان است، ذهن هر آن چیزی را که درک نکند یا تا به حال درک نکرده باشد، به صورت خودکار ناموجود در نظر می گیرد و البته به دلیل همان محدودیت ها که صحبت آن شد، همانند نادیده انگاری اطلاعات ورودی، چاره ای جز آن ندارد. تصور کنید اگر ذهن بخواهد برای همه ی موجودیت ها چه آن هایی که تا به حال درک کرده چه آن هایی که درک نکرده و حتی در فانتزی ترین تخیلات هم به ذهن کسی نرسیده، توان پردازش در نظر بگیرد چه اتفاقی می افتد؟؟ هرگز امکان آن وجود ندارد دلیلی هم برای تخصیص ظرفیت به موجودیت هایی که درک نشده اند وجود ندارد. موجودیت های درک شده به اندازه ی کافی ذهن را مشغول خود کرده اند و در کنار این ها، ذهن توانایی اداره ی افزایش ناگهانی موجودیت ها را ندارد بر مثال تصور کنید کسی از گذشته ی دور یعنی بیش از 1000 سال پیش به زمان ما بیاید و زندگی مدرن و موجودیت های زمان ما که برای ذهن ما عادی است را به یکباره ببیند (درک کند) چه اتفاقی می افتد؟ دیوانه خواهد شد! بنابراین به همین راحتی بخش بزرگی از موجودیت هایی که ادراک نشده اند، در ذهن ناموجود تلقی می شوند.


چگونه خطای بنیادین، ادراک ما را شکل می دهد؟

این خطا همواره وجود داشته و همه ی ما با موارد آن مواجه شده ایم مثل مواردی که می گوییم: جدی همچین چیزی است؟ من تا حالا نشنیده بودم! با گسترش ابزار های رسانه ای در زمان ما، این خطا پنهان تر از زمان های قبل شده است و رسانه برای ما این توهم را بوجود آورده است که همه چیز را می دانیم! اما آیا واقعاً این طور است؟

هرگز،خطای بنیادین نه از بین می رود، نه قابل پیشگیری است. صرفاً قابل تشخیص است. میزان این خطا در ذهن ما نه تنها کمتر نشده است بلکه در زمان حال علاوه بر مصادیقی که در عصر قبل از رسانه های فراگیر داشت، مصادیق مدرن و البته به شدت پنهان جدیدی دارد. اجازه دهید با یک آزمون میزان دانایی انسان عصر رسانه را بسنجیم:

سوال: یک کشور با فرهنگ نام ببرید؟

یک کشور که معتقدید با فرهنگ است در ذهن خود مشخص کنید، برای همراهی با شما، من هم یک کشور با فرهنگ تصور می کنم و بر اساس آن آزمون دانایی را ادامه می دهیم. مثلاً من کشور "ژاپن" را یک کشور با فرهنگ نام می برم. شما هم کشور با فرهنگ خودتان را در ذهن خود انتخاب کنید.



انتخاب کردید؟



تبریک می گویم! من و شما دچار خطای بنیادین ذهن انسان شدیم! چطور؟ به محض اینکه انتخاب کردیم یک کشور با فرهنگ است! چگونه؟ اجازه دهید با مثال ژاپن پیش برویم!

خب من از کجا فهمیدم ژاپن کشور با فرهنگی است؟ براساس چیزهایی که من از ژاپن می دانم مثل سختکوشی، نظم، تلاش بی وقفه، عذر خواهی مسئولان و... ژاپن کشور با فرهنگی است. خب این دانسته های من از کجا آمده است؟ یعنی من که نه در ژاپن زندگی کرده ام، نه به آنجا رفته ام و نه حتی یک بار با یک ژاپنی برخورد کرده ام، دقیقاً از کجا می دانم فرهنگ ژاپن چه ویژگی هایی دارد که حالا آن را با فرهنگ می نامم؟ با رهگیری ذهنی که یک نمونه از آن را در اینجا توضیح داده ام به من می گوید آنچه از ژاپن می دانم، اکثراً چیزی است که رسانه ها به من گفته اند، یعنی یا مستقیم خودم از رسانه ها متوجه شده ام که مثلاً فلان مسئول در ژاپن از مردم به خاطر چند دقیقه تاخیر قطار عذر خواهی کرده است، یا از اطرافیانم شنیده ام که آنان هم مثل من از رسانه ها شنیده اند یا در فیلم های ژاپنی خصوصیات فرهنگی آن ها را دیده ام. درصد کوچکی هم از فهم من در مورد ژاپن، از یکی از بستگانی است که در زمان کودکی من تازه از ژاپن برگشته بود و چند سوغاتی برای ما آورد که بخش زیادی نیست. بنابراین من می توانم بگویم فهم من از ژاپن یک "فهم رسانه ای" است.

این به چه معناست؟ دقیقا چه معنایی دارد وقتی می گوییم فهم من از یک موضوع، رسانه ای است؟ با کمی تعمق روی پاسخ به این سوال، در میابیم "فهم رسانه ای"، معنای هولناکی دارد. وقتی من از یک موجودیت بسیار پیچیده مانند کشور ژاپن با جمعیت در ابعاد میلیونی، تاریخ کهن، فرهنگ منحصر به فرد و صدها خصوصیت بسیار پیچیده که در همه ی جوامع وجود دارد که هر کدام برای خود دنیایی کشف نشده اند، فهم رسانه ای دارم به این معنا است که من هر آنچه رسانه ها از ژاپن انعکاس می دهد را می دانم! نه هیچ چیز بیشتر. به عبارت دیگر آن کسی که در رسانه ها تصمیم می گیرد چه چیزی در باره ی ژاپن بگویند و چه چیزی نگویند، عملاً ذهنیت من در مورد ژاپن را شکل می دهند. به عبارت دیگر آنچه که من تصور می کنم از ژاپن می دانم، در واقع تصویر رسانه ساز سطحی از ژاپن است که من هیچ ابزاری برای اعتبار سنجی آن در اختیار ندارم. یعنی عملاً نمی دانم این چیزهایی که در مورد ژاپن گفته اند، درست است یا غلط؟ مربوط به کل جامعه است یا بخشی از آن، در زمان حال اینگونه است یا در گذشته بوده یا الان نیست؟ دادن پاسخ خوشبینانه به این پرسش ها از سر آگاهی نیست بلکه تلاش ناخوداگاه ذهن برای زیر سوال نرفتن اعتبار منابعی است که حرف آن ها را پذیرفته ایم. واقعیت این است که من پاسخ این پرسش ها را نمی دانم. تازه این جاست که مشخص می شود ذهن من دچار خطای بنیادین شده است! یعنی وقتی که خواستم یک کشور با فرهنگ انتخاب کنم، تصویر ذهنی که از ژاپن داشته ام را برابر با تمام ماهیت ژاپن در نظر گرفته ام و از آنجایی که رسانه ها عموماً چیزی در مورد ویژگی های بد فرهنگ ژاپن نمی گویند و به عبارت دیگر، چیزی در مورد ویژگی های بد ژاپن نشنیده ام (درک نکرده ام)، ذهن من در اثر خطای بنیادین تصور کرده ژاپن ویژگی فرهنگی بدی ندارد، پس حالا که ویژگی های خوبی دارد، این طور استنباط کرده است که ژاپن در مقایسه با سایر کشورهای دنیا، کشور با فرهنگی است! نگاه کنید خطای بنیادین کجا و چگونه بدون کوچکترین ردی از خود، ادراک ما را تحت تاثیر قرار می دهد!

شما هم به محض انتخاب یک کشور به عنوان یک کشور با فرهنگ، دچار این خطا شده اید! جدای از این که چه کشوری را انتخاب کرده باشید. به عبارت دیگر، ذهن شما تصور کرده است چون ویژگی بدی از آن کشور سراغ ندارید یا تعداد آن ویژگی های بد کم و قابل چشم پوشی است، پس حتما ویژگی بد وجود ندارد و با سنگین شدن کفه ی ویژگی های مثبت فرهنگی، آن کشور در ذهن شما انتخاب شده است! یا سایر کشور ها که شما درباره ی ویژگی های مثبت آن ها چیزی نشنیده اید و تصویر آن ها در اثر بازتاب ویژگی های منفی آن ها در رسانه ها در ذهن شما به صورت پیش فرض منفی هستند، اصلاً وارد مقایسه نشده اند که بخواهند با کشوری که شما انتخاب کرده اید، رقابت کنند. همین آزمون نشان می دهد قضاوت انسان تا چه حد می تواند تحت تاثیر خطای بنیادین، به بیراهه برود و در اثر غیبت موجودیت های درک نشده، نتیجه گیری های دور از واقعیتی داشته باشد و از آنجایی که اصلاً متوجه نیست که این خطا چگونه بر روی ادراک او تاثیر گذاشته، متعصبانه از آن دفاع می کند و در مقابل گوشزد آن مقاومت هم می کند!

آیا شما هم تصور می کنید ژاپن ویژگی فرهنگی بد ندارد؟ هدف این نوشته مشخص کردن وضعیت فرهنگی ژاپن نیست اما برای روشن شدن خطای آن دسته از افراد که همچنان اصرار دارند ژاپن کشوری دارای ویژگی های مثبت و بدون نقص های جدی فرهنگی است چند مورد از نقاط تاریک فرهنگ ژاپن را بازگو می کنم:

  • مافیای سازمان یافته: در حالی که دوران مافیا حداقل به صورت عیان در جهان پایان یافته، مافیای ژاپن (یاکوزا) همچنان با قدرت و خشونت عریان جلوی چشم دولت و پلیس فعالیت می کند و هیچ چشم اندازی برای نابودی آن وجود ندارد.
  • هرزه نگاری: هرزه نگاری ژاپنی سابقه ی طولانی دارد و حتی در ترکیب با انیمیشن ژاپنی، سبک منحصر به فردی در جهان برای خود دارد! این رذالت اخلاقی واضح حتماً یک ویژگی منفی فرهنگی است.
  • سخت کوشی بی حد و مرز: فشار بی اندازه ی جهان دستاورد سالار و تلاش برای کار بیشتر و بیشتر با ترکیب سخت کوشی نهادینه شده در ژاپن باعث یک اجبار روانی شدید در فرهنگ ژاپن شده که انسان را در زیر بار مسئولیت "له" می کند. به طوری که در بعضی موارد، فرد بعد از اخراج از محل کار خودکشی می کند! این فشار بی منطق هم یکی دیگر از جنبه های تاریک فرهنگ ژاپن است.
  • از هم پاشیدگی نظم خانواده: صرفاً یکی از نتایج سخت کوشی بی حد و مرز و له شدن فرد زیر فشار خواسته ها و انتظارات فرهنگی، نابودی خانواده است. زندگی بخش قابل توجهی از مردان به کار خلاصه شده است. نه تنها نیاز های جنسی که حتی نیاز های روانی و عاطفی مردان در ژاپن هم به صورت صنعتی در خارج از خانواده تامین می شود! تعجب کردید؟ من هم همچین چیزی در مورد ژاپن نمی دانستم تا اینکه پادکست لوسی از چنل بی، با محله ی راپونگی و نوع مبتکرانه ای از خود فروشی به نام "خود فروشی عاطفی" آشنا شدم که در آن بر خلاف خود فروشی های مرسوم، فرد خود فروش تظاهر به صمیمیت و رابطه ی عاطفی با خریدار خود در مدت خریداری شده می کند. چقدر انسان باید بدبخت باشد که برای دریافت محبت متظاهرانه پول هم بدهد. کارمندان بعد از کار به جای رفتن به خانه، به این کلوپ ها می روند و بعد از شارژ عاطفی و تخلیه ی بخشی از فشار روانی کار تازه به سوی خانواده ی خود می روند اگر خانواده ای داشته باشند. این ها بخش کوچکی از تاثیرات فرهنگ ژاپن بر خانواده ی ژاپنی است. دیگر از فرزندان تک والد، مادران تنها، نرخ طلاق چیزی نمی گویم.

ممکن است برای برخی، این ویژگی ها بد به حساب نیایند، اما برای شخص من همه ی این ویژگی ها، نشان دهند ی یک فرهنگ بد هستند و برخی از آن ها مانند هرزه نگاری به تنهایی برای بی فرهنگ دانستن یک کشور علی رغم تمام ویژگی های مثبت دیگر، کافی است. باید توجه کرد وقتی در مورد ویژگی های فرهنگی صحبت می کنیم مثلاً می گوییم هرزه نگاری یک ویژگی فرهنگ ژاپنی است، به این معنا نیست که فقط در ژاپن هرزه نگاری وجود دارد و در جاهای دیگر دنیا شدید تر و گسترده تر نیست! بلکه به این معنی است که فرهنگ ژاپن با اصل هرزه نگاری مشکلی ندارد و آن را یک تابو نمی داند یعنی یک رذیلت اخلاقی که دارای فساد ذاتی است را پذیرفته. این چیزی است که می توان به آن گفت ویژگی بد فرهنگی.

همانطور که گفته شد، هدف نویسنده معرفی یا قضاوت ژاپن به عنوان کشور با فرهنگ یا بی فرهنگ نیست، هدف نمایش خطای بنیادین ذهن انسان و چگونگی تاثیر آن بر ادراک ما است. با تشخیص خطای بنیادین در انتخاب یک کشور با فرهنگ و در کنار هم گذاشتن ویژگی های مثبت در کنار ویژگی های منفی که تا پیش از این ذهن ما تصور می کرد اصلاً وجود ندارند، متوجه می شویم کشوری که انتخاب کرده ایم، ژاپن یا هر کشور دیگری یک کشور معمولی با ترکیبی از ویژگی های مثبت و منفی است و اگر با در نظر گرفتن میزان خطای بنیادینی که در ادراک ما وجود داشته، کمی عمیق تر به دانسته های خود نگاه کنیم به واقعیت هولناک دیگری برخورد می کنیم:

ما عملاً چیزی نمی دانیم

بر خلاف آنکه خیلی دوست داریم قبول کنیم و نمایش دهیم که می دانیم، پیچیدگی بسیار بالای دنیا، ظرفیت محدود مغز و خطای بنیادین باعث می شوند تا ما در بهترین حالت خیلی خیلی کم بدانیم، اگر واقعاً بدانیم. حتی اگر متخصص ممتازی در یک زمینه ی تخصصی باشیم میزان دانسته های ما نسبت به همه ی آن چیزی که وجود دارد و ذهن ما به صورت پیش فرض بسیاری از آن ها را نا موجود فرض کرده است، بسیار بسیار اندک است. و مسئله ی بسیار ترسناک اینجاست که فهم رسانه ای باعث شده ما توهم دانایی پیدا کنیم یعنی تصور می کنیم چون به رسانه ها دسترسی داریم، واقعیت را هم تمام و کمال متوجه شده ایم. مانند چیزی که در مورد کشور با فرهنگ تصور می کردیم در صورتی که آن چیزی که از رسانه ها می دانیم با فرض آنکه آن ها حقیقت را دقیقاً همانگونه که واقعاً هست منعکس کنند (که فرض احمقانه ای است) ما صرفاً بخش بسیار کوچکی از حقیقت را که رسانه ها انتخاب کرده است به ما بگوید را می دانیم نه هیچ چیز بیشتر! ترکیب توهم دانایی و خطای بنیادین ذهن انسان و تمایل ناخوداگاه ما به خود دانا پنداری (کسی که نمی داند، من نیستم) باعث چیزی می شود که به آن جهل مرکب گفته می شود.

آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند

خطای بنیادین با ناموجود فرض کردن هر آنچه نمی دانیم، حقیقت را منحصر به محدوده ی ادراکی ما می کند. در نتیجه انسان در تاریخ در پذیرش حقایقی که از محدوده ی ادارکش خارج بوده اند، همواره مقاومت می کند. برای مثال یک انسان عصر گالیله را در نظر بگیرید. اگر او در پشت بام خانه اش با چشمان خود می دید که خورشید در حال حرکت است و محیط اطراف او ثابت است و در همین حال گالیله به او می گفت خورشید ثابت است و زمین در حال چرخش است، چه واکنشی نشان می داد؟ خطای بنیادین اصلاً اجازه نمی دهد حرف گالیله شنیده شود!

- انسان عصر گالیله: من با چشمان خودم می بینم که زمین ثابت است و خورشید به دور آن می چرخد! گالیله، آیا تو در تمام عمرت حتی یک لحظه چیزی غیر از این دیدی؟؟

- گالیله: شاید از اینجایی که من و تو می بینیم این گونه به نظر برسد، اما اگر از بالا به منظومه ی شمسی نگاه کنی، نسبت حرکت زمین و خورشید را به شکل دیگری ببینی!

اکنون، برای ما این مسئله جا افتاده است اما برای مردم زمان گالیله این حد از فهم علمی آنهم با وجود تسلط قرائت کلیسای قرون وسطی از کتاب مقدس عملاً غیر ممکن بود. اگر باور های امروز خودمان را بررسی کنیم، رد پای خطای بنیادین ذهن را در همه ی آن ها پیدا می کنیم. بخش های بسیار زیادی از حقیقت وجود دارد که ما از آنجایی که اطلاعی از وجودشان نداشته ایم، ناموجود فرض کرده ایم و حتی احتمالی برای وجود آن ها هم در نظر نگرفته ایم. یکی از مواردی که در بررسی های علمی توجه من را جلب کرد، استفاده از عباراتی مانند "As far as I Know" (تا آنجایی که من می دانم) یا "Best I Know" (بهترین چیزی که من می دانم) است. یعنی فرد این احتمال را در نظر می گیرید جنبه هایی از حقیقت هست که نمی داند و اجازه نمی دهد خطای بنیادین، ادراک او را از مسئله جامع و قطعی نشان دهد.


چگونه با خطای بنیادین مقابله کنیم؟

بر خلاف خطاهای ادراکی که ریشه در عملکرد طبیعی ناخوداگاه ذهن در پیروی از الگو های تصمیم ساز دارند، خطای بنیادین منشاء بیولوژیکی دارد و ریشه ی آن در محدودیت ظرفیت مغز و اجبار ذهن به استفاده ی بهینه از این ظرفیت است. بنابراین خطای بنادین از بین نمی رود و راهی برای مقابله آن وجود ندارد. تنها کاری که می توانیم در مواجهه با این خطا انجام دهیم، تشخیص آن و حذف کردن اثر آن از ادراک خودمان است. برای اینکار من شخصاً چند روش را در ذهن خودم به کار می گیرم.

  • پذیرش ندانستن: من در ذهن خودم پذیرفته ام که نمی دانم و برای مقابله به تمایل ناخوداگاهم در جهت خود دانا پنداری مطلق، پذیرفته ام که من یک نفر انسان هستم و اصلاً ممکن نیست یک نفر همه چیز را بداند که حالا آن یک نفر من باشم! حتماً دانستن یک فضیلت است اما ندانستن یک نقص یا رذیلت نیست! ویژگی است که همه ی انسان ها با آن به دنیا می آیند، اتفاقاً با پذیرش ندانستن است که انسان به سوی دانستن حرکت می کند.
  • گفتن نمی دانم: تمایل ما به خود دانا پنداری مخصوصاً برای عدم اعتراف به نداستن جلوی دیگران همواره ما را به سوی نمایش دانایی سوق می دهد و اجازه نمی دهد به ندانستن خود اعتراف کنیم و عملاً باعث می شود خطای بنیادین اتفاق بافتد چون وقتی در مورد چیزی نمی دانیم و می خواهیم تظاهر به دانستن کنیم، ناچار باید به همان مقدار اندکی که تصور می کنیم از آن مسئله می دانیم تکیه کنیم. من با پذیرفت ندانستن در مرحله ی قبل، تصمیم گرفتم در برابر پرسش در مورد چیزی اطلاع دقیق ندارم خیلی رک و صریح بگویم "نمی دانم"! هم با دادن اطلاعات غلط، طرف مقابل را گمراه نکرده ام و هم مسئولیتی در قبال اعمال طرف مقابل بر عهده ی من نیست. اگر هم اطلاع کافی نداشته باشم سعی می کنم همه ی آن چیزی که می دانم را به صورت خلاصه بگویم اما حتماً تاکید می کنم این چیزی است که من می دانم و برای تصمیم گیری حتما خودت باید بری تحقیق کنی. بعضی از اطرافیان من از این رفتار ناراحت می شوند و تصور می کنند نمی دانم گفتن من از سر شانه خالی کردن و پیچاندن است در حالی که واقعاً نمی دانم و شرمندگی از این بابت ندارم.
  • گستره ی بیشتر حقیقت: همواره تصور می کنم چیزهای بیشتری هست که من نمی دانم و در صورت دانستن ممکن است ادراک من را به صورت کامل تغییر دهد. هرگز تصور نمی کنم تمام حقیقت چیزی است که من دریافته ام و همواره گستره ی فهم خودم را بخشی و نه تمام حقیقت در نظر می گیرم.
  • هشدار دانایی مشکوک: هر موقع من در مورد مسئله ای به نقطه ای می رسم که تصور می کنم حقیقت را فهمیده ام، "هشدار دانایی مشکوک" در ذهن من روشن می شود. احتمالاً آن چیزی که من را به این نتیجه رسانده است، خطای بنیادین است نه فهم کامل بدون سو گیری دقیق از حقیقت. با دریافت این هشدار من مجدداً اصالت، اعتبار و دقت منابع قضاومتم را بررسی می کنم و فرایند استدلال و نتیجه گیری را مجدداً مرور می کنم تا خطاهای ادراکی محتمل را بررسی کنم و در صورت وجود، اثر آن را در نتیجه ی نهایی حذف کنم. اگر برای شما این پرسش به وجود آمده که چرا ذهن من اینگونه کار می کند باید بگویم این کاری است که برنامه نویسی و سر و کله زدن با خطاهای مختلف در آن با ذهن انسان می کند.

در نهایت، چاره ای جز زندگی با خطای بنیادین ذهن نداریم. صرفاً می توانیم آن را تشخیص دهیم و اثر آن را از ادراک مان حذف کنیم هر چند تمایلات ناخوداگاه ما بسیار قوی است و اجازه ی زیر سوال بردن خودمان را به خودمان نمی دهد، اما با حرکت به سوی خودآگاهی، کم کم توانایی ذهن برای تشخیص و مقابله با خطای بنیادین بیشتر می شود.