چرا در مقابل شانس کوریم؟

ما عاشق داستان هستیم. درباره ی هر چیزی داستانی داریم. از جمله برای خودمان! ما همواره نیاز داریم پدیده هایی که با آن ها رو به رو هستیم را درک کنیم و برای اینکار نیاز داریم تا علتی برای آن بیابیم و وجود آن پدیده را به علتی که فکر می کنیم عامل بوجود آمدن آن پدیده است، نسبت دهیم.


آنقدر این نیاز در ما شدید است که تبدیل به یک کارکرد بدوی در ذهن ما شده. یعنی مثلاً تصور کنید انسان اولیه در یک نی زار صدای خس خس غیر معمولی به گوشش می رسیده. او نمی توانسته بی تفاوت از این صدا عبور کند و راه خودش را ادامه دهد! زیرا ممکن بوده منشا این صدا، حرکت حیوانی مانند مار بوده که نادیده گرفتن آن می توانسته به قیمت جانش تمام شود. از این رو انسان اولیه باید منشا صدا را پیدا می کرده و مطمعن می شده که صدا از کجاست و تا مطمعن نمی شد، چیزی وسواس گونه ذهنش را درگیر می کرد. زیرا فهمیدن علت پدیده ها، برای او مسئله ی مرگ و زندگی بود.

باگذشت چندین هزار سال از آن دوران، این کارکرد بدوی به ما به ارث رسیده است یا به عبارت دیگر، عدم قطعیت برای ما خوشایند نیست و ما می خواهیم هر طور که شده با فهمیدن دلیل پدیده ها در سریعترین زمان ممکن، عدم قطعیت و سرگشتگی و بلاتکلیفی که با آن مواجهیم را از بین ببریم و خیالمان راحت شود. برای پاسخ به همین نیاز داستان می سازیم. یعنی ذهن ما در مواجهه با پدیده ای که دلیلش را نمی دانیم و در کل عدم قطعیت، سعی می کند به سرعت دلیلی برای آن پیدا کند و منشا پدیده را به آن دلیل نسبت دهد. یک توضیح ساده و سریع که مسئله را به راحتی حل کند و بار روانی مواجهه با عدم قطعیت را از ما بردارد. داستانی که ذهن ما می سازد کاری که باید را انجام می دهد اما یک اشکال کوچک دارد:

داستان در اغلب موارد، چرت محض است

داستانی که ما در موارد مختلف برای توضیح دلیل وجود پدیده ها می سازیم، قرار نیست حقیقت را بیان کند، قرار است ما را از بار روانی عدم قطعیت رها کند. از این رو ذهن ما به این فکر نمی کند که این داستان تا چه حد درست است یا اساس منطقی دارد یا نه، یا بر پایه واقعیت است. داستان های تولیدی ذهن ما در توضیح پدیده ها، ساده لوحانه، تک خطی، بدون ارتباط منطقی و غیر قابل راستی آزمایی هستند و اصلاً فهمی متناسب با پیچیدگی جهان ارائه نمی دهند. بر عکس سعی می کنند پیچیدگی و در هم تنیدگی جهان را با توضیحی یک خطی، ساده سازی کنند تا سریعتر ذهن از مواجهه با عدم قطعیت و بلاتکلیفی خارج شود و نفسی آسوده بکشد. نه این که با توضیحی متناسب با پیچیدگی جهان و مطرح کردن احتمالات متعدد یا به عبارت دیگر افزایش عدم قطعیت، بار روانی ذهن را بیش از پیش کند.


داستان هایی درباره ی خودم

جالب اینجاست که ما درباره ی خودمان هم داستان می سازیم. در مورد آنچیزی که هستیم، آنچه نیستیم، چرا اینی هستیم که الان هستیم چرا شکل دیگری نیستیم. ما در مورد همه ی این ها داستان می سازیم. مثلاً ما در زمانی که توانسته ایم در یک مصاحبه ی شغلی مهم موفق شویم، چه داستانی برای خودمان می بافیم؟

این حتماً از شایستگی و لیاقت من بوده که تونستم در این مصاحبه قبول شوم.

یا مثلاً اگر در آزمونی برجسته و پر از شرکت کننده و دارای اثرات تعیین کننده مانند کنکور رتبه ی خوبی بیاوریم، چه داستانی در مورد خودمان می گوییم؟

اینها نتیجه ی مدت ها تلاش و سخت کوشی و برنامه ریزی من است.

در مورد شکست ها چطور؟ ما در زمان رد شدن ها، نرسیدن ها، ناکامی ها چه داستانی برای خودمان می سازیم؟

دختره/پسره ی فلان فلان شده اصلاً لیاقت من رو نداره.
لعنتی! واسه همه میشه نوبت من که میشه نمیشه.
اگر اون روز فلان اتفاق نمی افتاد الان اینطوری نمی شد.

اگر به داستان هایی که در مورد خودمان می سازیم دقت کنیم. تفاوت واضحی بین داستان های موفقیت و شکستی که ذهن ما برایمان می سازد وجود دارد. داستان های موفقیت بر شایستگی، بایستگی، لیاقت، خردمندی و دور اندیشی خودمان تاکید دارد و داستان های شکست بر عاملیت خانواده، افراد، محیط، دولت و هر آن چیزی غیر از خودمان تاکید دارد. داستان های موفقیت ما، طوری موفق شدن ما را روایت می کنند که اعتبار موفقیت به صورت کامل متعلق به خودمان بشود و در عوض داستان های شکست، سعی می کنند عالم و آدم را مقصر شکست معرفی کنند به جز خودمان. در واقع داستان هایی که می سازیم، داستانهایی که در خدمت کاهش فشار روانی ما در مواقع شکست و شارژ روانی ما در مواقع پیروی هستند.


شانس؟

اما نقش شانس در داستان های ما کجاست؟ بسیاری از اتفاقاتی که در زندگی ما می افتد به دلیل زنجیره ای از رویدادهای تصادفی گذشته و اکنون ما هستند. باور ندارید؟

به همین مثال هایی که از موفقیت زدیم نگاه کنید: بله این که شما صلاحیت و توانایی انجام یک شغل تخصصی را داشته باشید از لیاقت شماست. اما این که آن موقعیت شغلی وجود داشته باشد، شانس شماست! اینکه آن شرکت در اثر تلاطم های اقتصادی و... دوام آورده، از شانس شماست! اینکه به تخصص شما نیاز است و بابت آن پول خوبی می دهند، از شانس شماست. چه بسا تخصص های سخت تر از تخصص شما که به دلایل مختلف اندازه ی تخصص شما پاداش دریافت نمی کنند. حتی اینکه شما به این سطح از مهارت برسید هم از خوش شانسی شما بوده، چه بسا افراد به مراتب مستعدتر از شما که چون امکانات و شانس شما را نداشته اند، نتوانسته اند به سطح مهارت شما برسند که اگر داشتند، با فاصله از شما جلوتر بودند.

بیاید مثال دیگر را بررسی کنیم. کنکور هم شانسی است. اینکه اصلاً شما این امکان را داشته اید که به مدرسه بروید هم از شانس شما بوده. اینکه مجبور نبودید برای تامین معاش خانواده تان در کودکی ترک تحصیل کنید. این که خانواده ی شما منابع مالی کافی برای تامین هزینه های تحصیل شما داشته اند، از شانس شما بوده. اینکه فرصت کافی برای درس خواندن کنکور داشتید، از شانس شما بوده، اینکه شما دسترسی به منابع کمک آموزشی کنکور داشتید، از شانس شما بوده اینکه دیگران چه عملکردی در کنکور داشته اند و قوت و ضعف عملکرد آن ها بر نتیجه ی کنکور شما تاثیر گذاشته، از شانس شما بوده. بله شما تلاش کرده اید. اما دیگران هم تلاش کرده اند. این طور نیست که دیگرانی که به اندازه ی شما موفق نشده اند، به اندازه ی شما تلاش نکرده اند! چه بسا آن کسانی که رتبه ی پایینتری از شما آورده اند تلاش بسیار بسیار بیشتری از شما کرده باشند اما چون به اندازه ی شما خوشانس نبوده اند، موفقیت شما را بدست نیاورده اند.

اگر به اتفاقات مختلفی که در زندگی مان افتاده نگاه کنیم، در عمل نقش شانس در بسیاری از آن ها پررنگ است و برخی کاملاً شانسی بوده است. اما به نظر می رسد ما نسبت به شانس کور هستیم و بازیگری اثرگذار آن در اتفاقات زندگی خود را اصلاً به حساب نمی آوریم! شما تا به حال شنیده اید که یک رتبه ی برتر کنکور بگوید: "از خوش شانسی ام در کنکور رتبه ی تک رقمی آوردم". یا کسی که در مصاحبه ی شغلی پرطرفدار توانسته شغل را از بقیه برباید بگوید: "اینبار خوش شانس بودم!" یا شنیده اید کسی بگوید: "شانس آوردم زن/شوهر خوبی گیرم اومد!". شما آخرین باری که دیدید کسی دستاورد هایش را به شانس نسبت دهد کی بوده؟ چه کسی از خوش شانسی هایی که در زندگیش آورده تعریف می کند؟ آیا کسی می گوید ثروت بالای من، جایگاه اجتماعی ممتاز من، موقعیت شغلی پولساز من، مرتبه ی علمی بالای من، هر چیز خوبِ من، شانسی بوده یا همه را به خود نسبت می دهد؟ یک بار به کسی که موفقیت خوبی بدست آورده بگوید شانسی موفق شده تا ببینید واکنش او چیست!

اما همیشه هم در مقابل شانس کور نیستیم! ذهن ما که کلاً نقشی برای شانس در موفقیت ها قائل نبود، در داستان شکست به صورت ناگهانی یاد شانس و رویداد های تصادفی می افتد و به سرعت این عوامل را احضار و علت و تقصیر و بار شکست را گردن آن ها می اندازد. از خانواده ای که در آن بدنیا آمده ایم، از جنسیت مان، از چهره و بدن مان، از دهه ی تولدمان، از کشور و ملیت و حکومت مان، از طبقه ی اقتصادی که در آن بزرگ شده ایم، از مدرسه ای که رفته ایم از جامعه، از آدم های اطرافمان، از شغل مان و خلاصه از هر پدیده ی تصادفی می توان دلیلی محکم برای توجیه شکست مان پیدا کنیم و حتی در برخی موارد تقصیر را کامل گردن شانس می اندازیم.

این هم از شانس منه!

در واقع ذهن ما یا دقیق تر، ناخوداگاه ذهن ما به صورت مصلحتی نسبت به شانس کور است. در مواقع پیروزی، یادآوری شانس و نقش پررنگ آن در موفقیت و اصلاً قرار گیری در شرایطی که اصلاً امکان بدست آوردن موفقیت وجود داشته باشد، از اعتبار و اعتماد به نفسی که می توانیم برای خود قائل شویم و آن شارژ روانی تا حد زیادی می کاهد و تحسین و احترام و پاداشی که می تواند از طرف جامعه به ما تعلق گیرد را بی ارزش و بی مبنا می کند. و در کل نقش ما را در پیروزی کمرنگ و بی اثر جلوه می دهد.

از سوی دیگر بینا شدن ناگهانی ما نسبت به شانس در مواقع شکست، این فایده را دارد که شکست ما شخصی باقی نماند و شریک کردن رویداد های شانسی بار شکست را تا حد امکان از دوش ما بر می دارد. حتی می تواند به صورت کامل ما را تبرئه کند و پیامدهای شکست را که می تواند به سمت ما بیاید را کامل به گردن دیگران بیاندازیم. زیبا نیست؟

ما می توانیم با وارد و خارج کردن سوگیرانه ی شانس در رابطه ی علت و معلولی، خودمان را عامل موفقیت ها و دیگران و در کل شانس را عامل شکست ها معرفی کنیم!

و در کل تاریخ داشتیم همین کار را انجام می دادیم. داستان های ما درباره ی خودمان یا درباره ی افرادی که به آن ها علاقه داریم پر است از کوری و بینایی مصلحتی نسبت به شانس یا به عبارت ساده تر "سوگیری علیت شانس". از افسانه های موفقیت که در مورد انسان های دارای ثروت های باورنکردنی و صاحبان شرکت های بزرگ گرفته تا دلایلی که برای شکست افراد، شرکت ها و ملت ها در افکار عمومی وجود دارد، پر است از "سوگیری علیت شانس" که شانسی بودن موفقیت را به صورت کامل انکار می کند و در طرف دیگر عاملیت افراد را در شکست ها منکر است. حتماً نه هر موفقیتی کاملاً شانسی است نه هر شکستی کاملاً غیر شانسی. اما در داستان هایی که ما برای خودمان می سازیم م خواهیم تا حد امکان توصیفی اکستریم از نقش شانس در شکست ها و بی تاثیری شانس در پیروزی های خودمان ارائه دهیم.

اما شکست های خودمان تنهایی جایی نیست که ما به صورت ناگهانی یاد شانس می افتیم. اتفاقاً در موفقیت هم یاد شانس می افتیم! اما نه در موفقیت خودمان، بلکه در موفقیت دیگران! داستان هایی که ما در مورد موفقیت و شکست دیگران مخصوصاً آن هایی که با آن ها رقابت یا دشمنی داریم می سازیم، همان کارکردهای داستان خودمان را دارند. یعنی قرار است جهان را طوری تفسیر کنند که فشار روانی روی ما را برطرف کند یا حداقل از شدت آن بکاهد و در عوض هرکجا که بتواند به ما پاداش روانی دهد. از این رو داستان های ما می گوید موفقیت دیگران ناشی از شانس محض است و شکست شان ناشی از بی لیاقتی و بی عرضه بودن خودشان است. زیرا به این شکل بار روانی موفق شدن دیگران و نرسیدن ما به آن موفقیت، به شانس حواله داده می شود و عاملیت ما در جلو افتادن دیگران از ما، کمرنگ می شود و در نقطه ی مقابل با انداختن تمام تقصیر های شکست دیگران گردن خودشان و انکار مطلق بدشانسی آنان، داستان ما مواجه نشدن خودمان با همان نوع شکست ها را ناشی از عاملیت خردمندانه و زیرکانه و برتر خودمان تفسیر می کنیم.


پس همه چی شانسی است؟

واقعیت ساختار جهان مادی اینگونه است که شانس بخش جدایی ناپذیر آن است. در تک تک اتفاقاتی که برای افتاده ما یا نیافتاده، کم یا زیاد تحت تاثیر شانس است. در واقع:

شکست و پیروزی ما، هر دو شانسی هستند

چه موفقیت حاصل شود چه ناکامی، چه به موفقیت برسیم چه شکست بخوریم، در هر حالت این نتیجه به دلیل ترکیبی از عوامل درهم تنیده ی شانسی غیر قابل کنترل برای ما و عملکرد ارادی ما تشکیل شده است. نه می توان به صورت مطلق نتیجه را گردن شانس انداخت نه می توان فرد را تنها عامل نتیجه ی بدست آمده نامید. اگر اینگونه فکر کنیم، بسیاری از اعتبار و شایستگی و لیاقتی که برای افراد موفق قائل بودیم از بین می رود و سرزنش ها و ملامت های که در توضیح چرایی عدم موفقیت و شکست دیگران به کار می بردیم هم، بی معنی، نامربوط و نچندان دقیق می شوند. و فهم ما از خودمان، از دیگران و از جهان واقعی تر می شود.


این نوشته اکنون در کانال تلگرام "عمیق در ذهن" هم قابل دسترسی است:

https://t.me/deeep_in_mind


سایر نوشته های پرونده ی پیچیدگی:

چرخه ی بی پایان پیچیدگی

تفکر کوانتومی