تسلیم و تربیت - نمایشنامه ژاک و تسلیم، یونسکو

‌از دوران نوجوانی همیشه یکی از درگیری‌های اصلی والدینم با من بر سر آداب سلام و احوال‌پرسی بوده. آرام سلام می‌کردم، شل دست می‌دادم، احوالپرسی تقریبا بلد نبودم و برای تشکر کردن از ساده‌ترین عبارت‌ها استفاده می‌کردم. در زندگی این ویژگی‌ها باعث سرافکندگی است. اما وقتی ژاک و تسلیم را می‌خواندم حس خفیف افتخاری به من دست داد. شاید من فقط خجالتی باشم. اما به هر حال با خجالتی بودن هم، اندکی در برابر این سنت‌های کوچک که بدون دلیل موجهی از طرف خانواده تحمیل می‌شد مقاومت کرده‌ام. هربار که درمورد آداب سخن گفتن در خانواده بحث می‌شد؛ می‌پرسیدم برای چی باید اینطور باشد؟ تنها جواب این بود که چون مودبانه است. خوب چرا مودبانه است؟ قصد ندارم آدابی که در زندگی رعایت می‌کنیم را زیر سوال ببرم. تنها می‌خواهم به پوچ و بی‌معنی و بی‌علت بودن این‌ها اشاره کنم.

در مقدمه‌ی نمایشنامه‌ی دیگری از اوژن یونسکو از او نقل شده بود که زبان برای ما به عادت تبدیل شده است. یعنی ما در موقعیت‌هایی تکراری کلماتی تکراری را بر اساس استانداردهای مشخص انتخاب می‌کنیم، بدون توجه به معنی آن‌ها. به عبارتی زبان به جای اینکه ابزار اندیشیدن باشد، تبدیل به وسیله‌ای کوچک برای برقراری ارتباط (آن هم ارتباطی پوچ و بی‌معنا) شده است. بازی‌های زبانی یونسکو در اکثر نمایشنامه‌هایش به این موضوع اشاره دارد. مخصوصا جایی که هم آوا و هماهنگ بودن کلمات مهمتر از ساختن معنی می‌شود. در نمایشنامه‌های او عبارت‌ها و جملات زیادی هستند که معنی دقیقی نمی‌دهند، اما حاوی کلماتی هم‌آوا و هماهنگ‌اند. همچنین او از ترجیع در نمایشنامه بسیار استفاده می‌کند. اوژن یونسکو ابتذال زبان را به خوبی در آثارش به نمایش می‌گذارد. هرگاه به ابتذال زبان در آثار یونسکو فکر می‌کنم، اولین نمونه‌ای که به ذهنم می‌رسد احوال‌پرسی است. احوال‌پرسی برای ما تبدیل به عادتی شده که در روز بارها و بارها بدون هیچ معنی‌ای تکرار می‌شود. در قسمتی از سریال سربداران، قاضی شارع تلاش می‌کند تا برای پیش برد منافعش از درویشی فتوا بگیرد. درویش از سخن گفتن با او امتناع می‌کند. قاضی به درویش دو بار سلام می‌کند و درویش پاسخ نمی‌دهد. قاضی می‌گوید: «سلام سنت است و جواب آن واجب.» این دقیقا مفهوم عملی و صریح ابتذالی است که از آن صحبت می‌کنم. درویش با این ابتذال مقابله می‌کند. پاسخ می‌دهد: «سلام یعنی از من به تو گزندی نمی‌رسد، آیا سلام تو چنین بود؟». درویش با اشاره به معنی «سلام»، با قاضی شارع و به ابتذال کشیده شدن زبان مقابله می‌کند. (اگر فرصتی بود در یادداشتی به این سریال زیبا و ظریف خواهم پرداخت و در مثال‌های دیگر ابتذال زبان از سوی قاضی شارع را بیان خواهم کرد.)


در نمایشنامه ژاک و تسلیم، علاوه بر اشاره به پوچ بودن زبان، هیچ بودگیِ تربیت و الگوهای خانواده و سنت نیز به نمایش در می‌آید. در ابتدای نمایش همه‌ی خانواده‌ی ژاک، تلاش می‌کنند او را متقاعد کنند که سیب زمینی سرخ کرده دوست داشته باشد. همه‌ی خانواده انواع فشارها را بر او وارد می‌کنند تا ذائقه ی ژاک با ذائقه‌ی خانواده هماهنگ شود. ژاک مقاومت می‌کند. طرد می‌شود. همه او را تنها م‌یگذارند. پدرش به او می‌گوید که باعث ننگ خاندانشان است. اما در نهایت خواهرش با حیله‌ای موفق می شود به او سیب زمینی بخوراند. این یعنی تسلیم و شاید به گونه‌ای معنی تربیت را بدهد.

پس از آن ژاک را در موقعیت ازدواجی از قبل چیده قرار می‌دهند. ازدواجی که بیشتر شباهت به یک معامله دارد. ژاک باز تلاش دارد از این سنت سرپیچی کند. او می‌خواهد در برابر خانواده ایستادگی کند. برای همین می‌گوید «روبرت به اندازه کافی زشت نیست، من زنی می‌خواهم که سه دماغ داشته باشد.» اما خانواده ژاک برای این هم برنامه‌ریزی کرده است. آن‌ها روبرت ۲ را می‌آورند که سه دماغ و ۹ انگشت دارد. دیگر زشت‌تر از او ممکن نیست. ژاک دوباره مجبور به تسلیم شدن می‌شود. ما پس از این شاهد یک نمایش از روحیات حیوانی هستیم. آن‌ها همدیگر را مانند حیوانات، به طرز منزجر کننده‌ای، بو می‌کنند. ژاک و روبرت در مورد اسب‌ها و اصطبل حرف می‌زنند و شیهه می‌کشند. (گفت و گو درمورد اسب ها بسیار جذاب است اگر نمایشنامه را مطالعه کنید قطعا از خواندن این بخش لذت زیادی خواهید برد و به شور خواهید آمد.) در نهایت ژاک و روبرت که تنها شده‌اند تصمیم می‌گیرند به جای تمام کلمات، از کلمه‌ی «گربه» استفاده کنند. آن‌ها با تکرار کلمه گربه با هم حرف می‌زنند. در آغوش هم می‌روند و نمایش ژاک و تسلیم به پایان می‌رسد.

پس از ژاک و تسلیم، آینده از آن تخم مرغ‌هاست آغاز می‌شود. این نمایش دقیقا از جایی شروع می‌شود که ژاک و روبرت در آغوش هم هستند. خانواده ژاک و روبرت تلاش می‌کنند که آن‌ها را از جدا کنند. در اینجا وقت آن می‌شود که ژاک آداب جدیدی را آموزش ببیند: آداب سوگواری کردن. ژاکِ پدربزرگ می‌میرد. ژاکِ مادر بزرگ روسری سیاه بر سرش می‌اندازد. اما ژاک نمی‌تواند از نشانه‌ها، مرگ پدر بزرگ را بفهمد. حتی زمانی که به او می‌گویند «پدر بزرگ دیگر آواز نمی‌خواند»، «پدر بزرگ مرده است»، باز هم متوجه این نیست که باید سوگواری کند. اما اینبار بسیار سریع یاد می‌گیرد. او عزاداری می‌کند. با تمام وجود عزاداری می‌کند. همه به ژاک تسلیت می‌گویند. دیگر ژاک مقاومتی نمی‌کند. تنها یاد می‌گیرد و می‌پذیرد. او دیگر کاملا مطیع و تسلیم سنت‌هاست. حتی شورش را هم در می‌آورد. عزاداریش را متوقف نمی‌کند تا اینکه خانواده از او کلافه می‌شوند و در نهایت با سیلی مادر دست از سوگواری بر می‌دارد. ژاک بودگی سنتی است که تمام و کمال از خانواده به ژاک منتقل می‌شود. این شیوه‌ی تربیت است که خانواده در پیش گرفته. به نوعی می‌توان گفت جامعه نیز در این زمینه همدست خانواده است. در آخرین بخش، یونسکو علیه قوی‌ترین سنت دنیای امروز ما طغیان می‌کند. جایی که پدر به او می‌گوید حالا وقت تولید است. زمان آن رسیده که ژاک آینده را تولید کند. کشیش‌ها، کارمندها، انقلابیون، ضد انقلابیون، سیاست مدارها، مخالفا، بدبینا، گوشت‌های سوسیس، انسان‌گراها، ملی‌گراها و املت‌ها؛ همه از تخم مرغ‌هایی قرار است به عمل آیند که روبرت تولید میک‌ند.

بخش تولید بسیار زیبا و گویاست. روبرت در اتاقی می‌رود و «قد قد قداک» می‌کند؛ ژاک بر روی صحنه ابتدا مانند زائو درد می‌کشد و پس از تولید تخم‌مرغ‌ها وظیفه‌ی نشستن بر آن‌ها و ایفای نقش ماشین جوجه کشی را برعهده می‌گیرد. در اینجا ژاک صدای «توف توف» در می‌آورد، روبرت همچنان به «قد قد قداک» ادامه می‌دهد و بقیه‌ی اعضای خانواده تخم‌مرغ‌ها را دور ژاک می‌چینند تا روی آن‌ها بخوابد. پدر به او می‌گوید: «روشون بخواب،بخواب به خاطر شکوه و عظمت ملت، برای جاودانگی». پدر با شعار «زنده باد تولید، زنده باد نژاد سفید» از اینکه سنت اجدادش ادامه می‌یابد اعلام شادی می‌کند. در انتها همه فریاد می‌کشند «تولید تولید» و صدای «قدقد» و «توف توف» همچنان ادامه دارد. چیدن تخم‌مرغ‌ها در کنار ژاک همراه با ضرب آهنگ قدقد و توف توف صحنه‌ی نمایش را به کارخانه‌ای شبیه می‌کند. تمام خانواده تبدیل می‌شوند به ماشین‌هایی برای تولید. برای تولید «آینده».