درباره نمایشنامه دعوت غلامحسین ساعدی

من نمایشنامه دعوت را دوست نداشتم ولی می‌خواهم از آن تا جای ممکن دفاع کنم. شاید به جایی رسیدیم، شاید هم نه. من نمایشنامه را دوست دوست نداشتم چرا که به نظرم آسیه می‌توانست حذف شود و اتفاق خاصی در صحنه نیفتد. جای آسیه می‌توانست دختر همسایه، خواهر کوچتر و حتی تلفن باشد.  از طرف دیگر به نظرم بهترین بخش نمایش قسمتی است که دختر فراموش می‌کند می‌خواهد به کجا برود. این جا نقطه عطف نمایش است که ساعدی رهایش می‌کند. مشکل دیگر این قسمت نیز این است که کاملا ناگهانی رخ می‌دهد. بدون هیچ مقدمه‌ای و بی هیچ کاشتی.

اما بیایید با دعوت همدلی کنیم و ببینیم چگونه می‌توان از اثر در برابر این نقدها دفاع کرد. نقد اولم این بود که می‌توان آسیه را از نمایشنامه برداشت بدون این که آب از اب تکان بخورد. برای نقد این ادعا نخست باید ضرورت دراماتیک آسیه را در متن نشان داد. به نظر من بهترین دفاع از حضور آسیه اشاره به کنتراست تیپیکال او با دختر است. حالا باید بپرسیم که این کنتراست چه کمکی به پیشبرد کنش‌ها کمک می‌کند.

ما دو مسئله در متن داریم که در پی هم می‌آیند. آماده‌شدن دختر و فراموشی‌اش. هر دوی این مسائل برای دختر هستند و هیچ بخش از نمایشنامه بر روی اسیه متکی نیست. جای دیگری که کنتراست‌ها خود را نشان می‌دهند. در اختلاف بینش آن‌ها به مسئله‌هاست. جز موارد اندکی مثل «خوش به حالت خانم» واکنش هر دو به مسیله یکسان است. اسیه و دختر سردرگم هستند. هر دو نمی‌دانند چه لباسی را انتخاب کنند. هیچ کدام راه حلی برای مسائل ارائه نمی‌دهند، فقط پریشان در پی هم می‌گردند.

این جا می‌توانیم برگردیم و سوال دیگری بپرسیم اگر کنش‌های این دو در برابر مسئله مشابه هم است، ما از کجا فهمیده‌ایم که کنتراست دارند؟ به دو دلیل شرح صحنه که می‌گوید، دختر مرفه  است و خانم خانم گفتن‌های آسیه. در واقع ما با کنتراست در جایی بیرون از دیالوگ‌ها روبه‌رو می‌شویم و ساعدی نتوانسته این تضاد را وارد دیالوگ و کنش کند.

باز بیایید با دعوت همراه شویم و بگوییم. نیازی نیست اختلاف بینش نسبت به مسائل داشته باشیم یا تضاد وارد دیالوگ شود. پس باید بپرسیم که این کنتراست به چه درد نمایش می‌خورد و آسیه در صحنه چه می‌کند؟

آسیه آن جاست که تنها نماینده قشر فرودست باشد. زنی که در واقعیت زندگی می‌کند. باید برای زندگی‌اش معقول و منطقی تصمیم بگیرد و دختر آن جاست که نماینده زن جوان بورژوآیی باشد که ارتباط خود را به طور کلی با واقعیت از دست داده و در توهم زندگی می‌کند.

من این مکنونات متن را از کجا فهمیدم. از دل همین شرح صحنه. بگذارید دست به یک آزمایش بزنیم و دیالوگ‌ها را بیرون بریزیم. ببینیم آیا باز هم درکی که من از متن به دست اوردم، باقی می‌ماند یا نه.

دختری در میان خروار خروار کفش و لباس گران قیمت. با موهایی ژولیده و لباس حمام به تن مقابل اینه آرایش خود خط چشم و رژ لب می‌کشد و یک چشم به آینه دارد و یک چشم به ساعت. زنی مسن با لباسی ارزان‌قیمت سری به تاسف تکان می‌دهد و وسایل روی زمین را جمع می‌کند. هر چند که دختر باز به سمت لباس‌ها بر می‌گردد و چند تایی به تن می‌زند و آماده می‌شود. در برابر در می‌رود و می‌ماند. با قیافه‌ای در هم بر می‌گردد و از زن می‌پرسد:«آسیه تو نمی‌دونستی من می‌خواستم کجا برم مهمونی؟» و نمایش تمام می‌شود. از نظرم این چند خط توضیح صحنه بی دیالوگ همان کارکرد نمایش ساعدی دارد.

نقد دومم این بود که تغییر دختر ناگهانی است ولی باز می‌توان از متن دفاع کرد و گفت ساعدی در جایی به پریشانی دختر اشاره می‌کند و آن در شرح صحنه و به هم ریختگی اتاق است که باز وارد دیالوگ‌ها نمی‌شود.

پرسش آخر این که چگونه می‌توان آسیه را وارد کنش کرد و شخصیت‌های عمیق‌تری ساخت. به نظرم نمایشنامه ساعدی می‌توانست درست از پرسش «آسیه من می‌خواستم کجا برم؟» شروع شود. آن وقت آسیه می‌توانست وجودش در صحنه دلیل پیدا کند. شاید اسیه غمخوار دختر است. شاید آسیه به‌وای دختر است. شاید آسیه می‌خواهد بفهمد که این به هم ریختگی دختر از کجا آب می‌خورد. این جاست که اسیه به جای یک رعین ساده به زنی چند لایه تبدیل شود و دختر در میان خروار خوشی‌اش از درون بیرون بریزد. ولی ساعدی ترجیح می‌دهد، نمایشنامه‌اش را رها کند.