ا
فتحنامه کلات | پادکست الف
در اپیزود شهریور ماه پادکست الف خلاصه نمایشنامه شاهکار فتحنامه کلات نوشته بهرام بیضایی خوانده شده است. من این اپیزود را من نوشتهام. خیلی خوشحال میشویم که اگر دوست داشتید این اپیزود را بشنوید و نظرتان را بگویید.
در ادامه بخشی از متن خلاصه نمایشنامه را میآورم.
بخشی از خلاصه نمایشنامه فتحنامه کلات
در همه کلات بوی کباب این ضیافت است. هر طرف پارهای از اسب و گور و گوساله، دراج و غزال، تیهو و گاومیش و بره. در کلات چشمی نیست که به این ضیافت نیست. خوان گسترده و مهمانان در سفره خانه نشستهاند، بی میزبان. توی خان پنهانی به سردارش میگوید که نامهای بنویسد به سلطان تنگورت خان و به او بگوید توغایخان قصد فتح کلات را داشته است و بنویسد من این کلات را به نام سلطان نگهبانم. نخست خائنان را کت بسته خواستیم فرستاد اما چون تیغ برآوردند، لاجرم کشته شدند. والسلام! ارلات باز به او میگوید که مهمان نکشد که او را لقب مهمانکش کنند و از او میخواهد پیکی به نزد آی با نو بفرستد و نخست با او کنکاش کند. تویخان به ارلات میگوید: «میدانم چه سر داری، مرا دشمن کش لقب است و اینک دشمنان بر سر سفر منند. آی بانو یک زن است او را چه در کار مردان داوری کند؟ شما خردمندش میدانید و به راستی هست، اما آن چه شما را فریفته زیبایی اوست و نه خردش!» توی خان که اینک خود را فاتح میداند میگوید: «توغای، تو حالا آن نعشی هستی که بر سر آن با من جنگیدی» و چشمانش را میبندد و وارد مجلس میشود که توغای فریاد میزند: نه! و توی خان خود را در میان شمشیرهای سرداران توغای میبیند.
حال توغای است که دست برتر را دارد. او به توی خان میگوید: «آن نعش تویی توی خان! میدانستم پشت مهربانیات دامی است. حالا تو وسط این دامی که خودت پهن کردهای» و با نشان دادن نامهای به توی خان ادامه میدهد: «در نامهای که به سلطان میفرستم، خواهم گفت که تو طغیان کردی و آن چه ما کوشیدیم وظیفه چاکری بود.» توغای به سردارانش دستور میدهد که شمشیرهای سربازان توی خان را بگیرند و آنان را تسلیم کنند و توی خان را نیز به بند میبندند.
در میان پردهنشینان فقظ یکی و آن آی بانو. آن که خود را فدا کرد تا جنگ مغلوب صلح شد. هفت قلم سیاه پوشیده. هفت زن بر او گرفتهاند، هفت پرده شبگون، او نشسته پشت پرده ماتم. ماده ببری نالان از درد غیرتش، اشک میبارد گاه به پهنای صورتش. پرده دار آی بانو، گرد سواری را از دور میبیند و چون سوار نزدیکتر میشود، میبیند که ارلات است، یکی از سرداران توی خان. بشنوید ارلات چه خبری آورده است:« کاکل ببرید، گونه بخراشید. آمد آن که بلا آمد. وقت ماتم است، دستینه بشکنید. آی بانو زبانم لال که بدخبر باشم، آیا شنیدی که توی خان را گردن زدهاند و نشستهای؟» ارلات میگوید و میگوید و مویه زنان میرود تا عرش! خبر پشت خبر در راه است. سوار پشت سوار، ده سوار. همگی سپاه را سردار! ارلات میگوید که او با ده تن گریخته است و شرمسار است از این که هیچ نکردهاند. پرده دار به آی بانو میگوید که سواران و پیکها یکایک میرسند. آی بانو نیز به پردهدار میگوید که همه را بار دهد. آی بانو از ارلات کمک میخواهد. ارلات نیز با دلی پرهراس از آی بانو میپرسد چه سر دارد و آی بانو میگوید: «تویخان اگر شکست، توغای را نیز میتوان شکست.» ارلات به او میگوید: «برای حمله دستشان تهی است» و از او میپرسد: «تو کلات را میخواهی و آی بانو پاسخ میدهد که ویرانه کلات را میخواهد! ارلات میپرسد: «این چیست انتقام!» و پاسخ میشنود: «این بخت من است که یا بگیرمش یا مرا براندازد!» ارلات در این بین به آی بانو میگوید که همواره عاشقش بوده است و به عشق دیدار او به توی خان خدمت میکرده است. آی بانو به ارلات میگوید که اگر او را همراهی کند با او ازدواج خواهد کرد. ارلات نیز به خود میبالد و میگوید: «و اگر پیروز نشدیم، در کنار تو جان خواهم داد! با من به چیزی پیمان کن.» ارلات دربرابر عهدش پیش بند چرمینش را به آی بانو میدهد و آی بانو نیز پیش دامن حیرش را به او. ارلات سوگند میخورد که از این پیمان هیچ نگوید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشتی بر نمایش مدرسه تربیت
مطلبی دیگر از این انتشارات
نذری کوچه | نمایشنامه
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشتی بر نمایشنامه ناگهان | نعبندیان