ما انتقام خود را نگرفتیم اما نجات یافتیم. دروازه‌های دوزخ می‌توانند بسته شوند.

سفر ششم: نمایشنامۀ آدریانا ماتر | اثر امین معلوف ؛ نمایشنامه‌نویس لبنانی‌الاصلِ فرانسوی

بریده‌ای از کتاب:

رفکا: دوست داشتم جوابش را با تحقیر بدهی آدریانا. فقط تحقیر و نه چیز دیگر.
آدریانا: مگر غیر از این کردم؟ خودت ندیدی چگونه سر فروافکند و رفت؟
رفکا: منظورم را نفهمیدی آدریانا. می‌خواستم که حتی او نداند که تو اسمش را می‌دانی! که او حتی شک کند که صدایش به گوشت رسیده باشد، شک کند که عکس چهره‌اش در چشمانت افتاده باشد. می‌خواستم که او خود را در کنار این خانه، هم‌چون تن‌پوشی ژنده و کثیف احساس کند، هم‌چون شبحِ شبح روح یک مرده. تحقیر یعنی این!
آدریانا: نه رفکا، آن‌چه را که توصیف کردی تحقیر نبود. ترسِ کتمان‌شده بود. ترسی که از حوا تا به امروز به زن‌ها آموزش داده شده. «مرد نگاهت نکرده، تو صدایش را نشنیده‌ای، او چیزی به تو نگفته. دخترم، سرت را پایین بینداز و در دل به او دشنام بده!» من نمی‌خواهم خاموش بمانم، نمی‌خواهم سر فروافکنم، می‌خواهم با تمام توان به او دشنام دهم! هر آن‌که بیازاردم، ابتدا منم که می‌آزارمش.
رفکا: کژدم را زخمی نمی‌کنند آدریانا، یا با پا له‌اش می‌کنند، یا می‌گذارند راهش را برود. انگار که اصلا آن را ندیده‌ باشند.
آدریانا: تزارگو چنین حشره‌ای نیست، تنها یک پسر مفلوک است و بس.

از این تاریک‌تر امکان نداره. گمونم چیزی به صبح نمونده باشه. از یه صبحِ ایده‌آل حرف نمی‌زنم. البته که یه چیزایی هیچ‌وقت تمومی ندارن. نطفه‌ای که با اضطراب بسته شده باشه نویددهندۀ روزهای عاری از دغدغه نیست. با این حال همین‌که بتونم به گرگ و میشِ بعدِ این تاریکی امیدوار بمونم واسه‌ هردومون کافیه.

چند شب پیش شکیبا همون‌طور که با قدم‌های محکم تو خونه راه می‌رفت و دیالوگِ‌های نمایشش رو حفظ می‌کرد، یه دفعه ازم پرسید: «سلاح تو واسه مبارزه چیه مامان؟» جوابی بهش ندادم. نگاهی به گمگشتگیِ مردمکِ مرددِ چشمم انداخت و گفت: «نکنه خیال می‌کنی هنوز بچه‌م؟» باز سکوت کردم.

چند ساعتی می‌شه که منتظرم از تمرین برگرده. هرجای دیگه‌ای هم که رفته باشه، تا حالا باید برمی‌گشت خونه. هیچ خبری ازش ندارم. هربار می‌گیرمش خاموشه. صد دفعه بهش گفتم از دوستاش خواهش کنه این مدت رفت‌وآمد به پلاتو رو تعطیل کنن. خیابونا امشب شلوغ‌تر از همیشه‌ن. من نگرانم.

چند نفر با عجله در می‌‌زنن. نه! مثل اینکه این اضطراب تمومی نداره. صدای شکیبا رو از اون بیرون می‌شنوم که ازم می‌خواد در رو واسه‌شون باز کنم. خدای من؛ این چه سر و وضعیه؟ با اونا درگیر شده‌ین؟ خونِ روی پیشونیت چیه؟ ای وای!

یه چیزی تو نگاه این بچه‌ها هست که دلگرمم می‌کنه و همون اندازه می‌ترسوندم. یه جور خستگیِ آمیخته به خشم. انگار دارم انتظارِ یخ‌زدۀ خودم رو تو شعلۀ چشم‌های شکیبا می‌بینم. ازش می‌پرسم تو همین چند ساعت چی به شماها گذشته که انقدر تغییر کرده‌ین؟ جواب میده «این تغییر یه شبه اتفاق نیفتاده مامان.» یکی از دوستاش میگه: «شاید کم سن و سال به نظر برسیم؛ با این وجود ما تمومِ عمرمون به مبارزه گذشته.» اون یکی میگه: «همۀ اون روزهایی که باید صرفِ لذتِ بی‌دغدغه می‌شد ما تو خلوتِ خودمون خشمگین بودیم و با هر بار نفس کشیدن، حجمِ غیرمنصفانه‌ای از اضطراب رو فرو می‌دادیم.» «همون وقت هم می‌دونستیم یه روزی باید تلافیش رو سرِ اون‌هایی دربیاریم که بهترین روزهای عمرمون رو حرومِ مدارا کردن باهاشون کرده‌یم.» «شونه‌های ما زیر بار وزنه‌های خشمی که از پدرا و مادرامون به ارث برده‌یم در حال خورد شدنه.» «ما دیگه قرار نیست دست روی دست بذاریم مامان.»
آخه شما کی انقدر بزرگ شدین؟

یه بار دیگه با اون سر و وضع خونی میاد خونه. ازش می‌پرسم باز چه بلایی سرت اومده؟ می‌گه: «مامان جنگه دیگه! من که ابراهیم نیستم آتیش واسه‌م گلستان شه!» از این همه خونسردیش ماتم می‌بره. می‌پرسم شماهایی که این‌ طرف خطین هم بلایی سر اون عوضیا درمیارین؟ میگه: «اگه اینکارو کنیم که دیگه فرقی با هم نداریم. جنبشی که از خشم و عصبانیت آغاز بشه، فرجامی هم جز مرگ نداره مامان.» حرارت قلبم رو میون سرمای این همه شب حس می‌کنم. با شوخی‌های همیشگیِ شکیبا به خودم میام و می‌بینم چند دقیقه‌ست که چشم از این دختر برنداشته‌م. آخ اگه بدونی چقدر مباهات می‌کنم به تو قشنگ‌ترینِ من.

به سنگ‌ِ روشنِ روی مزار نگاه می‌کنم و توی دلم آه می‌کشم که دختر صبور من، الان باید اینجا می‌بود و تو آغوش ما اشک شوق می‌ریخت، عوض اینکه زیر یه خروار خاک اینطور آروم و بی‌صدا به خواب بره. وسط لالایی خوندن با چشم‌های بسته، دست‌های ظریف سپیده رو دور شونه‌هام حس می‌کنم.
- رویای همیشگیِ شکیبا این بود که کل هستیش رو وقف یه آرمان بزرگ بکنه.
نغمه بغض جا مونده تو گلوش رو فرو می‌ده و با صدایی که به زحمت جلوی لرزیدنش رو گرفته می‌گه: «دلم می‌خواد با پاهای خودم بزنم زیر چهارپایۀ اعدام اون کثافتی که ما رو به این حال و روز انداخت.»
بهش لبخند می‌زنم و میگم ولی شکیبای ما این رو نمی‌خواست دخترم. جلوتر میاد، بغلم می‌کنه و همونطور که اشک‌های سربه‌زیرش روی خستگیِ شونه‌هام می‌چکه، آروم درِ گوشم زمزمه می‌کنه:
«ما انتقام نگرفتیم، ولی نجات یافتیم!»


🧷:

https://open.spotify.com/track/5mf2TuW3XBY5EQiRXLU1Ot

پ.ن/ خطاب به اون رفقایی که خودشون در جریانن:
تک‌تک اون کلمه‌های محبت‌آمیزتون رو از دور بوسیدم قشنگای من🕊
و اینکه دوستتون دارم:)💛