نمایشنامه‌ی خیلی کوتاه-۸

[یک گوی درخشان، در میانه و انتهای صحنه، آویزان است. نور صحنه تنها از آن است. اوّلی و دوّمی، جایی جلوتر و در دو سوی گوی، روی صحنه، ایستاده‌اند.]

اوّلی: [پس از سکوتی طولانی] مَرد؟!

دوّمی: مُرد.

اوّلی: زن؟!

دوّمی: مُرد.

اوّلی: بغیر از من و تو، کس دیگه‌ای زنده‌س؟

دوّمی: [به گوی درخشان، طولانی نگاه می‌کند.] انگار نه!

اوّلی: مَن؟!

دوّمی: مُرد.

اوّلی: تو؟!

دوّمی: مُرد.

[در آنی، اوّلی نقشِ بر زمین می‌شود. بلافاصله از او، دوّمی بر زمین می‌افتد. گوی درخشان به آرامی خاموش می‌شود. صحنه، آرام آرام می‌میرد.]