من به سیب عاشقم... که میشود خواندش و نوشتش. که میشود برایش آه کشید.
نمایشنامهی خیلی کوتاه-۸
[یک گوی درخشان، در میانه و انتهای صحنه، آویزان است. نور صحنه تنها از آن است. اوّلی و دوّمی، جایی جلوتر و در دو سوی گوی، روی صحنه، ایستادهاند.]
اوّلی: [پس از سکوتی طولانی] مَرد؟!
دوّمی: مُرد.
اوّلی: زن؟!
دوّمی: مُرد.
اوّلی: بغیر از من و تو، کس دیگهای زندهس؟
دوّمی: [به گوی درخشان، طولانی نگاه میکند.] انگار نه!
اوّلی: مَن؟!
دوّمی: مُرد.
اوّلی: تو؟!
دوّمی: مُرد.
[در آنی، اوّلی نقشِ بر زمین میشود. بلافاصله از او، دوّمی بر زمین میافتد. گوی درخشان به آرامی خاموش میشود. صحنه، آرام آرام میمیرد.]
مطلبی دیگر از این انتشارات
فتحنامه کلات | پادکست الف
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشتی بر داستانهایی از بارش مهر و مرگ | نعلبندیان
مطلبی دیگر از این انتشارات
اقتباسهای سینمایی از مکبث