ا
پادکست الف، قسمت مکبث
مکبث دومین نمایشنامهای است که من بعد از مدهآ برای پادکست الف خلاصه کردم. من حدود ۲، ۳ ماه برای متن مکبث وقت گذاشتم و نمایشنامه رو با ترجمههای مختلف چند بار خواندم و هر بار به درک جدیدتری از مکبث رسیدم. به نظرم مکبث بیشتر از این که روایت سقوط انسانی زیاده خواه باشد، روایت تنهایی انسان است که در چنگ سرنوشت دیوانهای گیر افتاده است و توان خلاصی ندارد و هر چه دست و پا میزند بیشتر به ژرفای این باتلاق فرو میرود.
کافی است به عصر آشوب زده و پر التهاب شکسپیر هنگام نوشتن مکبث نگاهی بیاندازیم. زمانهای که مرگ خانه به خانه جان مردم را میگیرد. اعتقادات واژگون شده است و تنها در سدهای بعد سر تاجداران به زیر گیوتین میرود و الحق هم اگر بنگریم چه شباهتهایی است بین زمانه ما و زمانه او.
امیدوارم که این قسمت را بشنوید و درباره پادکست به ما بازخورد بدهید و شما هم نظرتان را درباره مکبث بگویید.
https://castbox.fm/va/2506489
لینک مکبث در کست باکس
https://pod.link/1491960924
لینک مکبث در دیگر راههای شنیداری
و قسمتی هم از ابتدای متن پادکست:
""
در یک اردوگاه نظامی دانکن پادشاه اسکاتلند با ملکم پسرش، دانلببین و لناکس از بزرگزادگان آن دیار می رسند و همراهان به دنبالشان. دانکن مردی خونین را می بیند و از ملکم میپرسد: «او کیست؟ از حال زارش پیداست که تازه از کارزار برگشته است.»
ملکم به دانکن میگوید: «او سربازی است که دلاورانه جنگید و مرا از خطر اسارت رهانید» و سپس رو به مرد میکند و از او میخواهد از نبرد بگوید و سرباز از جنگ میگوید: «آشوبی برپا بود. در جنگ جنگاوران درمانده بر هم چنگ میانداختند و چکاوک شمشیرها بیسرانجام بود. مک دانلد شورشی، شرارت در او میجوشید و بخت روسپی را در بر میکشید. با این همه مکبث بر بخت ریشخندزنان با تیغی خونفشان تاخت و صف دشمن را درید و سر آن سرکش را برید و آن را بر باروی دژ بیاویخت.» دانکن با شنیدن این دلاوریها بر پسرعمویش درود میفرستد و سرباز ادامه میدهد:« ای پادشاه اسکاتلند گوش فرا دار، از همان دم که داد پاسخ فرومایگان را داد. سردار نروژی فرصت را غنیمت دید و با لشکری تازه نفس بر ما شورید.»
دانکن میپرسد: «مکبث و بنکو چه کردند؟ ترسدند؟»
سرباز پاسخ میدهد: «آری ولی هراسی که مگسی در دل باز اندازد. هر چه از دلاوریهایشان بر زبان برانم از آنچه دیدهام دور میمانم. افسوس که زخمهایم کمرم را خم میکنند.»
ملکم میگوید:« زخم خونین و سخن پرطنین تو نشان از شرف دارد» و به سربازان دیگر میگوید:« تیمارش کنید» و او را میبرند.
""
مطلبی دیگر از این انتشارات
تسلیم و تربیت - نمایشنامه ژاک و تسلیم، یونسکو
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشتی بر نمایش مثلت
مطلبی دیگر از این انتشارات
نمایش روزنه آبی