یادداشتی بر نمایش «پس از»

من از مدت‌ها پیش «پس از» را دنبال می‌کردم. شنیده بودم که در جشنواره بسیار دیده شده. در آن زمانی که در سالن قشقایی اجرا می‌رفت، هر چه وقتم را تنظیم کردم که به اجرا برسم، نشد که نشد. تا این که فهمیدم قرار است که نمایش «پس از» در سالن هامون به روی صحنه برود. با علی و کاوه هماهنگ کردم و علی مثل همیشه مسئول خرید بلیت‌ها شد و بهترین بلیت‌های ممکن را خرید و ما در سه صندلی میانی ردیف دوم به تماشای نمایش نشستیم.. نور ما رفت و نور صحنه آمد.

نمایش پس از درباره مردی است به نام نشان. نشان دچار آشفتگی‌های ذهنی و روحی است که به نظر می‌رسد، ناشی از خاطرات او باشد. ما نشان را زمانی می‌بینیم که به نظر می‌رسد، در اتاقی بستری است و هر از چندگاهی پرستاری می‌آید تا به او قرص بخوراند. تماشاگران هم نه تنها تماشاگر روابط او با پرستارش هستند که به دنیای ذهنی او نیز می‌روند و کابوس‌ها و توهم‌هایش را می‌بینند. پیش از آن که بیشتر درباره نمایش بنویسم، همین اول کار بگویم که چرا در این بند از عبارت «به نظر می‌رسد» زیاد استفاده کرده‌ام. به این دلیل که چندان مشخص نیست که نشان کجاست و دقیقا برای او چه اتقاقی افتاده.

من نمایش «پس از» را دوست نداشتم و استدلال‌های خودم را می‌خواهم در دو بخش کلی بیان کنم. در بخش اول می‌گویم که به نظرم نمایشنامه «پس از» چه مشکلاتی دارد و این مشکلات چه دشواری‌های برای اجرا پدید می‌آورد. سپس وارد بخش دوم می‌شوم و می‌گویم که اجرا نتوانسته حفره‌های نمایشنامه را پر کند. شاید هم بر آن افزوده باشد. پس برویم سراغ بخش نخست استدلالم.

به نظر من نقص اساسی نمایشنامه این است که شخصیت اصلی ما مسئله ندارد. درست است که او مشکلات روحی روانی دارد. درست است که او گذشته غم‌انگیزی داشته و روابط درستی با والدینش نداشته اما هیچ کدام از این مشکلات در نمایشنامه به مسئله شخصیت اصلی تبدیل نمی‌شود. شاید بپرسید یعنی چه مشکل به مسئله تبدیل نمی‌شود؟ مسئله زمانی برای شخصیت به وجود می‌آید که بتواند برای حل آن قدمی بردارد و ما که مخاطبیم این کوشش‌ها را ببینیم. فرض کنید در نمایشنامه هملت، هملت با مادرش مشکل دارد، او نمی‌تواند صادقانه با مادرش حرف بزند و درد و دل کند اما این مشکل در نمایشنامه تبدیل به مسئله نمی‌شود. مسئله هملت این است که بفهمد پدرش را چه کسی کشته و برای حل آن قدم بر می‌دارد و مدام در صحنه آه و ناله نمی‌کند. مشکل همین جا به وجود می‌آید که «نشان» شخصیت اصلی نمایش ما جز آه و ناله کردن برای مشکلاتش کاری از پیش نمی‌برد و ما در همان ده دقیقه ابتدایی نمایش به این مشکلات پی می‌بریم. در ادامه نمایش هم شاهد تکرار این روند هستیم و در نهایت «پس از» دچار یکنواختی می‌شود.

البته نویسنده تلاش کرده با ارجاعات مختلف به برهه‌های متفاوت زندگی «نشان» متن را از یکنواختی نجات دهد اما این روش هم راه به جایی نمی‌برد و آن‌ها هم اطلاعات جدیدی درباره شخصیت به ما نمی‌دهند. ما می‌فهمیم که نشان عاشق بوده. دانش‌آموز بوده. پدر و مادر داشته. کار می‌کرده. ولی به ما نمی‌گوید که معشوقش چه ویژگی‌هایی داشته؟ پدرش و مادرش چه ویژگی روحی و روانی داشته‌اند؟ کارش چه بوده و ...؟ در نتیجه این قسمت‌ها هم تکرارا ضجه و فغان نشان می‌شود.

حالا که فهمیدیم، مهمترین مشکل نمایشنامه یکنواختی است، به بخش اجرا می‌رسیم و می‌پرسیم که آیا کارگردان توانسته نمایش را از این یکنواختی نجات دهد؟ که پاسخ من «خیر» است، هر چند که به نظرم کارگردان به این موضوع فکر کرده است. کارگردان از شگردهای مختلفی برای تنوع بصری و صوتی در اجرا استفاده کرده است که نمایش ملال‌آور نشود. بازی با سایه‌ها، تصاویر پرژکتور، قطعات موسیقی مختلف و ... از راهبردهای کارگردان است اما به نظرم او در نهایت موفق نمی‌شود. حالا چرا؟

به نظرم دلیل اصلی‌اش این است که استفاده از این تکنیک‌ها کارکرد مشخصی در نمایش ندارند. به عنوان مثال در برهه‌های مختلفی از تصاویر پرژکتور استفاده می‌شود که شبیه به کابوس است. مشکل این جاست که ما همین کابوس‌ها را بر صحنه می‌بینیم، به چه دلیل باز باید آن را روی دیوار هم ببنیم؟! یا تصاویر دیگری که نشان در پارک است و به اطراف نگاه می‌کند که آن هم مشخص نیست در طول اجرا چه کارکردی دارد؟! منظورم از نداشتن کارکرد این است که نمی‌تواند حس یا معنای جدیدی برای ما تولید کند. به همین دلیل این تکنیک‌ها هم نمی‌تواند ما را از همان ده دقیقه یک ربع ابتدایی نمایش پیشتر ببرد و اجرا یکنواخت باقی می‌ماند.

نقطه ضعف دیگر اجرا این است که به نظر می‌رسد برای بسیاری از حرکات بر روی صحنه از پیش طراحی خاصی صورت نگرفته. به عنوان مثال در نقطه اوج نمایشنامه که قرار است نشان بر پیانو بنوازد. بازیگر بدون ظرافت خاصی با انگشتانش بر میز می‌کوبد و صدای تک نوازی پیانو به گوش می‌رسد که اجرای ظریف‌تر و دقیق‌تر آن می‌توانست حداقل زیبایی بصری خاصی داشته باشد. یا در بخشی از نمایشنامه به «نشان» ساز کالیمبا هدیه می‌دهند (همان سازی که روی پوستر است) و بازیگرانی که این ساز را به دست می‌گیرند باز بدون دقت خاصی از آن سر و صدا تولید می‌کنند که اگر برای استفاده از آن طراحی قبلی صورت گرفته بود، همین ساز می‌توانست بخش عظیمی از بار موسیقایی نمایش را به دوش بکشد.

خلاصه که نور صحنه رفت و نور ما آمد و در خروج گشوده شده و باریکه نوری از بیرون سالن به درون آمد. من و کاوه و علی هم نفسی کشیدیم و از سالن بیرون رفتیم و در راه که قدم می‌زدیم از هم می‌پرسیدیم که اگر قرار بود که بفهمیم نشان بدبخت است که همان ده دقیقه اول کافی بود، پنجاه دقیقه مابقی چه اتفاقی افتاد؟ به پاسخی نرسیدیم.