برای ما که می‌مانیم و می‌سازیم / داتین چگونه هزارنفری شد؟


حدود دو هفته پیش بود که دیدن سریال «Mare of Easttown» را شروع کردم. جذبه اول، به همان کیت وینسلت برمی‌گشت که برخلاف برخی هم‌صنفی‌هایش در ایران و خارج از کشور، به همان صورت طبیعی با چین‌وچرک‌های زیبایش بسنده کرده است. همان «رز» خودمان که جسارتش باعث شده بود به نقش اول «کشتی تایتانیک» تبدیل شود. جذبه دیگر، داستان مینی‌سریال میر بود. داستان آنقدر جذاب بود که در همان هفت قسمت کوتاه، تمام توجه مخاطب را به خود جلب می‌کرد و هربار با یک شوک، تصور می‌کرد، سریال تمام‌شده اما این‌طور نبود.

اینجا نمی‌خواهم سریال را نقد کنم چراکه نه دانشش را دارم و نه هدفم از نوشتن یادداشت این است. دیدن این سریال را می‌خواهم گره بزنم به سفری که حدود دوماه پیش به اصفهان داشتم. یکی از شهرستان‌هایی که تقریبا دور از اصفهان بود و دیار آبا‌واجدادی یکی از دوستانمان. در طول سفر وقتی از دوستمان ‌پرسیدم که این شهرستان شما چگونه است و چه تعداد جمعیت دارد، گفت: «تقریبا دیگر کسی ساکن این شهرستان نیست. اغلب مهاجرت کرده و به تهران آمده‌اند. تنها شهریور و فروردین‌ماه زمان مناسب، برای سفر به آنجاست. حتی پدربزرگ من هم که خانه‌ای در آنجا دارد، سالی دوبار به وطنش می‌رود. البته او هم در این یک‌سال اخیر، به‌دلیل شیوع کرونا نرفته است.»

راستش برای من اصلا باورپذیر نبود. یک روستا که اتفاقا دو چشمه قنات هم دارد، هیچ ساکنی ندارد جز چند پیرزن و پیرمرد که آنها هم سال‌های پایانی عمرشان را می‌گذرانند؟ این سوالات در ذهن من بود تا زمانی که رسیدیم به روستا. نمی‌خواهم حتی لحظه‌ای به احساس دلتنگی آن شهر فکر کنم ولی حس آن لحظه تمام انرژی و خوشحالی پیش از سفر را از من گرفت. روستایی با آن وسعت، تقریبا خالی بود. تنها جوان‌هایی که دائما در روستا ساکن بودند، دو خانم میانسال بودند که سال‌ها پیش، پدرومادرشان فوت کرده بودند. آنها تنها کسانی بودند که در آنجا کشاورزی محدودی می‌کردند و تعدادی گوسفند داشتند.

سایرین بدون استثنا همگی به تهران آمده بودند و ازقضا همگی شرایط مالی مطلوبی داشتند. اما (این اما خیلی مهم است) یک چیز آن روستا به‌شدت قوت قلب بود و مایه دلخوشی! تعدادی از ساکنان پیشین یا فرزندان آنها، با شیوع کرونا یعنی حداقل در شش‌ماه گذشته با بچه‌های مدرسه‌ای به روستای آباواجدادی خود بازگشته بودند. آنها برگشته و در روستا خانه‌هایی بزرگ و زیبا ساخته بودند. کاروکاسبی را هم از همان‌جا دنبال می‌کردند.

تصمیم آنها باعث شد وقتی برگردم تهران مدام بگویم اگر اینترنت نبود و اگر همین کرونا که روزی هزاربار به آن بدوبیراه می‌گوییم، نبود، شاید خیلی از ما نمی‌دانستیم که می‌توانیم بدون حضور در تهران و خوردن این دودودم در شهری دیگر، با آرامشی بیشتر در شهر خودمان، زندگی و کار کنیم.

برگردیم به همان سریال و داستانش. دلیل اینکه این سریال توجه من را جلب کرد هم تفاوتی بود که به این شیوه مهاجرت و امکانات مرکز و پیرامون ما و غربی‌ها برمی‌گشت. در سریال « Mare of Easttown» میر در شهر کوچکشان یک کارآگاه است. همان‌جا درس‌خوانده، همان‌جا ازدواج‌کرده و همان‌جا مشغول‌به‌کار شده است. میر حتی یک بسکتبالیست موفق است و یکی از شوت‌هایش در حافظه مردم شهر مانده؛ هرچند خودش می‌گوید آن شوت در شهر ما خیلی خوب و به‌یادماندنی بود. با وجود اینکه خودش آنجا مانده و درس‌خوانده اصراری به ماندن دخترش ندارد و او را راهی شهری دیگر می‌کند برای تحصیل. آینده‌ای که برایش موفقیت بیشتری را به‌ همراه دارد.

دخترش شاید تنها فردی است که از آن شهر می‌رود، آن هم برای رفتن به دانشگاه. شاید او هم تصمیم بگیرد بعد از اتمام تحصیلاتش به شهر خودش برگردد و مثل مادرش که اتفاقا زن موفقی است، در همان‌جا زندگی و کار کند. اما روستایی که ما به آن رفتیم تنها یک مدرسه ابتدایی داشت که آن هم سال‌ها بود، دانش‌آموزی حتی به آن وارد نشده بود، کرونا و تعطیلی مدارس که جای خود دارد.

فکر من مدام مشغول کاروزندگی مردم این روستا بود. مشغول کشاورزی که به‌دلیل کم‌آبی و خشکسالی همیشگی ایران، از همان زمان هخامنشیان، شاید این سال‌ها دیگر کارش برایش صرفه اقتصادی نداشته باشد. به روستاهایی که یکی‌یکی کم‌آب و خشک و خالی از سکنه می‌شوند و کشاورزانی که اگر ترسالی نباشد با استرس و نگرانی باید سال خود را سر کنند، یا منتظر یک رگبار نابه‌هنگام باشند تا تمام زحمات یک‌ساله آنها بر باد رود. به مردمی که باید مهاجرت کنند و در شهرهای بزرگ مشغول‌به‌کار شوند، آن هم در این شرایط اقتصادی که معلوم نیست چه روزهایی در انتظارشان است.

در دلم غبطه می‌خورم و فکرم مشغول آنهایی می‌شود که در شهرشان ماندند، همان‌ شهر کوچک را ساختند و در آرزوی آینده‌ای بهتر به شهری بزرگ‌تر یا حتی کشوری دیگر، مهاجرت نکردند. اما از یک چیز خوشحالم. از اینکه این روزها در «داتین» همان حس خوشحالی برگشتن و ساختن را دارم. برای من که سال‌هاست کارم با اینترنت و شبکه‌های اجتماعی است، هیچ‌وقت این موضوع مطرح نبود که می‌توانم در خانه بمانم و کارها را اتفاقا با راندمان و تمرکز بالاتری انجام دهم. از زمانی که به داتین آمدم، دورکار بودم، دلیلش هم به‌طرز واضحی کرونا بود. هرچند تعداد زیادی از کارفرماها هنوز اعتقاد دارند دورکارها، کار نمی‌کنند و ازقضا خیلی‌ها وقتی دورکار هستند یعنی دور از کار هستند و حتی به سیستم هم دسترسی ندارند اما من در داتین از روز اول، دورکار بودم و به معنای واقعی کلمه از دور کار می‌کردم. به‌این‌ترتیب هم سلامت خودم را حفظ می‌کنم و هم همکارانم. بعد از کرونا هم وضعیت اگر به همین منوال باشد تغییری در کارکرد من ایجاد نمی‌شود.

بعد از این تقریبا یک‌سال، حالا می‌بینم آن همه خستگی و تحمل دود و ترافیک، کار تقریبا بی‌فایده‌ای بود و هیچ‌گاه شاید هیچ‌کس جرات نکرد بگوید «دورکاری» در بعضی مواقع بهتر هم هست و یک پز یا ایده روشنفکری نیست. موضوع جالب دیگر این است که با دورکاری، افق جدیدی پیش روی داتین گشوده شد. افقی به‌وسعت ایران. از زمستان 1399، داتین پروژه جذب همکار از سایر استان‌های کشور را کلید زد و توانست از سایر شهرهای کشور هم سرمایه‌های انسانی را در ردیف‌های شغلی گوناگون جذب کند.

جالب‌تر این است که تعدادی از همکارانم، یعنی تا به امروز 12 نفر، با استفاده از این امکان، به شهرشان بازگشته‌اند و از همان‌جا با داتین همکاری می‌کنند. همان‌طور که گفتم تعدادی دیگر هم این روزها از شهرهای دیگر ایران آمده‌اند؛ یعنی از همان ابتدا در شهر خودشان بودند و همکار ما شدند تا داتین، امروز، به لطف این پروژه و با هدف توسعه کسب‌وکار خود، هزار سرمایه انسانی داشته باشد و برای پروژه‌های بزرگتر و کسب‌وکارهای جدیدتر آماده شود.

جالب‌تر و خوشحال‌کننده‌تر این است که تعدادی دیگر از کسب‌وکارها هم به این حوزه یعنی جذب نیرو از سایر استان‌های کشور، ورود کرده‌اند. این، یعنی کرونا در کنار تمام بدی‌هایش این خبر خوش را برای ما داشت که می‌توانیم در شهر کوچک اما زیبا و دوست‌داشتنی خودمان بمانیم و برای یک ایران کار کنیم. بمانیم و شهرمان را بسازیم. از همان دورترین نقطه‌ها با همان امکاناتی که قرار بود پشت میزهایمان در داتین داشته باشیم.