رسانهخوانده، علاقهمند به اقتصاد و دیجیتال مارکتینگ و عاشق بازی با کلمات
روزنامهنگاری شغل نیست!
همیشه همه چیز اولش سخت است. مثل کارکردن با یک گوشی جدید با فیچرهایی به مراتب بهتر؛ اما لعنت به این عادت که همیشه کارها را سخت میکند و آدم را از تصورات ذهنیاش دور. تا بیست و چند سالگی عادت داشتم بدوم. (منظورم دو سرعت و ورزش منظم نیست.) منظورم از این شاخه به آن شاخه پریدن است. هنوز هم متاسفانه این عادت را دارم و آن هم این است که نمیتوانم بنشینم. زندگی من هیچ وقت تک بعدی نبوده، اینطور که همهاش یا کار باشد یا درس یا خوشگذرانی. اتفاقا همه چیز مرتب و منظم و خطکشیشده هم نبوده اما سعیام این بوده که آن را با یک موضوع، کاریکاتوری نکنم.
داشتم از عادت میگفتم و میل به چندجاییبودن نه کاریکاتوریشدن. درس و دانشگاه تمام نشده من خبرنگاری بودم که دوست داشت بدود ولی نشد. یعنی زمین به خواست من نچرخید و منِ خبرنگار ورزشی خیلی هم ندویدم، مثل خیلیهای دیگر پشت میز نشین شدم! مثل الان که از اوریانا فالاچی در جنگ خبری نیست اما زلنسکی تیتر یک رسانههاست و هر روز با مردم یک کشور صحبت میکند با ادبیاتی متفاوت.
با افزایش سن و کاهش هیجاناتم یک روز به این نتیجه رسیدم که خبرنگار پشت میزی خیلی هم جذاب نیست. استانداردهای ما در دانشگاه چیزهای دیگری بود. حتی برای من که از همان سال اول دانشگاه کار کرده بودم و میدانستم دنیای رسانه با دانشگاه تفاوت دارد، این اختلاف دیگر قابل تحمل نبود. بدتر آن بود که میدانستیم در هیچ یک از استانداردهای بینالمللی روزنامهنگاری و خبرنگاری نمیتوانیم بگنجیم. نه از روزنامهنگاری تحقیقی خبری بود و نه از روزنامهنگاری میدانی. سر آخر خیلی از روزنامهنگاران به تولید محتوا روی آوردند و شدند :«content creator» تعارف که نداریم، کسانی که ماندند هم قطعا میدانند به آرمانشهری که پیش رویشان بود و در ذهنشان ساخته بودند، نرسیدند.
ما در دنیای روزنامهنگاری و خبرنگاری تا تجربه و وقت داشتیم برای دیگران مینوشتیم. هم خبر هم یادداشت اما هیچ کدام نام خودمان را یدک نمیکشید. به قولی روضه خود ما بودیم اما برای دیگران سینه سپر میکردیم و لعنت به این عادت که هیچ جا هم به یک تشکر خشک و خالی نرسید!
امسال 17 مرداد برای ما یک رنج غریب دارد. یک گوشمان از حادثههای هر روز پر است. از اینکه حتی تیتر : «بورس ریخت!» هم باید پاک شود. یک گوشمان از خبرهای ندادن حقالتحریر، یک گوشمان از پول کاغذ و خلاصه انگار هیچ چیز سر جایش نیست. یادم است یک بار یک نفر گفت: «روزنامهنگاری شغل نیست، عشق است!»
مطلبی دیگر از این انتشارات
پندهایی کوچک برای استارتاپها
مطلبی دیگر از این انتشارات
آشنایی با Impact Mapping
مطلبی دیگر از این انتشارات
صبح روز بعد از خیابان انقلاب