این نوشته قرار بود درباره‌ی «واقعیت مجازی» باشه، ولی از جایی به بعد خودش راهش رو ادامه داد.

گری وی، دیشب به خاطر تو تا ساعت ۴ صبح خوابم نبرد.

دیشب حدود ۲ ساعت توی رختخواب پهلو به پهلو می‌شدم، به چیزای مختلفی فکر می‌کردم، تا بالاخره خوابم برد.

بیشتر افکارم حول یه ویدیو بود که قبل از رفتن به رختخواب داشتم تماشا می‌کردم.

توی بخشیش گری وی (عشق جدیدم :)) - پست بعدی درباره‌ی ایشون خواهد بود.) خیلی واقعی، قطعی، مطمئن و با تاکید چنین حرفی زد:

«۲۰ سال دیگه، همه‌مون داریم توی واقعیت مجازی زندگی می‌کنیم.

وقتی می‌گم واقعیت مجازی چیزی شبیه به این به ذهنتون نیاد:

فیسبوک (و گوگل) به طور جدی وارد این بازی شده‌اند.
فیسبوک (و گوگل) به طور جدی وارد این بازی شده‌اند.

دارم درباره‌ی چیزی مثل یه لنز روی چشمامون، یا درون چشمامون، یا یه تراشه درون مغزمون صحبت می‌کنم.

واقعیت مجازی‌ای که نمی‌تونیم تفاوتش رو با دنیای واقعی تشخیص بدیم.

(در واقع اون موقع باید بحث کنیم «مجازی» یعنی چی؟ و «واقعی» یعنی چی؟)»


از چیز ناشناخته‌ای که ناگزیره، نترس، فرار نکن،‌ انکارش هم نکن.

اولین بار نبود که چنین چیزهایی می‌شنیدم.

توی یکی دو سال اخیر تا حدودی با این‌جور حرف‌ها آشنا شده‌ام.

از ۱.۵ سال پیش که ایلان ماسک گفته بود احتمال واقعی بودن دنیای ما یک در میلیارد هست.

تا قرص خوردن کورزویل‌ برای زنده موندن تا سال ۲۰۵۰. سالی که پیش‌بینی کرده بشر به نامیرایی دست پیدا خواهد کرد.

تا سینگولاریتی، و جلو زدن هوش مصنوعی از هوش انسان. (در این رابطه قسمت اول رادیو گیک رو پیشنهاد می‌کنم.)

گاها بهشون فکر هم کرده‌ام. حتی درباره‌شون «تز» هم داده‌ام. (اینجا. کامنت ادریس رو بخونید.)

و به نظرم منطقی به نظر می‌رسن و مشکل خاصی باهاشون ندارم و یه جورایی در مقابل این حرف‌ها تسلیم هستم. ولی این اسلام هنوز وارد قلبم نشده، چون فراموش می‌کنم،‌ و چون دیشب بعد از یادآوری‌ دوباره‌شون نمی‌تونستم بخوابم.


در مقابل چیز ناشناخته‌ای که ناگزیره، صبر کن، سکوت کن، و در ابتدا فقط نگاهش کن.

از اولش قصد نداشتم توی این نوشته درباره‌ی آینده‌ی واقعیت مجازی «تز» بدم.

می‌خواستم فقط چندتا سوال درباره‌ش مطرح کنم.

ولی حس می‌کنم حتی صلاحیت سوال پرسیدن رو هم ندارم.

شاید تنها کاری که بتونم در حال حاضر انجام بدم فکر کردن باشه، و خوندن. دیشب متوجه شدم که تمام فکرهام در این رابطه بچگانه و ابتدایی هستن. فهمیدم که توی اون دنیا تمام مفاهیمی که در حال حاضر توی ذهنم هست نیاز به بازنگری جدی داره.

البته این شکسته شدن چارچوب‌ها رو دوست دارم، در واقع عاشق این شکسته شدن چارچوب‌های فکری هستم، بهم کمک می‌کنه که اصول جامع‌تری رو برای خودم طراحی کنم.


برای چیز ناشناخته‌ای که ناگزیره فکر کن، آماده شو، و اگه تونستی تغییرش بده.

پیشنهاد می‌کنم اگه با این داستان‌ها ارتباط برقرار می‌کنید شما هم درباره‌ش فکر کنید.

حتی اگه ارتباط برقرار نمی‌کنید هم راجع بهش فکر کنید. حداقل یه تمرین خوب فکری هست. (هرچند حدس می‌زنم چند سال دیگه خوشحال بشید از این که قبلا بهش فکر کرده‌اید.)

هر کدوم از ما روش منحصر به فردی برای فکر کردن درباره‌ی آینده داره. پس با این که کلی سوال دارم، باهاتون در میون نمی‌ذارمش، دوست دارم افکار منحصر به فرد خودتون رو داشته باشید.


آینده‌ی زیبایی رو براتون آرزو می‌کنم.


ادریس میرویسی هستم. درباره‌ی زندگی، تفکر، دین و روان‌شناسی می‌نویسم.

در صورتی که این پست رو دوست داشتید، با دیگران به اشتراک بذاریدش.

توی اینستا و توییتر می‌تونید نظرهای خصوصیتون رو بهم بگید.