نوشتههای این کاربر میتواند وقت شما را تلف کند. دربارهی او: http://vrgl.ir/9MfDq
بدون عنوان
امروز یکی از فامیلهامون مرد.
آره، میدونم «فوت کرد» و «درگذشت» و «به رحمت خدا رفت» معنادارتر هستن.
حسِ بهتری بهمون میدن و پوچیِ مرگ رو کمتر به رخمون میکشن.
مخصوصا که آدم روش نمیشه جلوی آدمای نزدیک به مُرده اینطوری ازش یاد کنه. یه جور بیاحترامیه.
ولی اتفاقی که امروز افتاد بیشتر شبیهِ مردن بود.
یک زندگی تموم شد. همهی رنجها و لذتها و آرزوها و خوشیها و خندهها و دردها و خیرها و شرها و غمها و محبتها و نامهربانیها تموم شد.
همهی فرصتهایی که میتونستم اون آدم رو ببینم، باهاش بخندم، بوسش کنم، باهاش دست بدم، و بهش بگم دوستش دارم تموم شد.
میدونم که معنا جزء تار و پودِ وجودِ ماست. اشکهایی که در این لحظه جاری شدن گواهِ این موضوع هستن. اشکهایی که تا قبل از این به چشمم نیومده بودن.
ولی این نوشته قرار نبود احساسی و معناگرا باشه.
وقتی شروعش کردم قرار نبود بگم که امروز بابابزرگم رو از دست دادم.
میخواستم یک پستِ عقلانی و واقعگرا باشه.
ولی نشد.
شاید یه وقت دیگه یه بحث «منطقی» راجع به مرگ کردیم،
الان میخوام بیشتر به بابابزرگم فکر کنم.
میخوام یکم گریه کنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرچشمهها (چطور بدون کمک گرفتن از دیگران به جذابترین جاهای اینترنت میرسم؟)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بالا و پایین زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مهربانی شجاعت میخواهد. (کاری که شجاعت نخواهد مهربانی نیست.)