علاقه‌ی بیش از حد ما به چیزهای «کامل، نو و دست نخورده»

توی روزهای اخیر این چالش زخم‌های زیادی خورده،

قبلا روزهایی پیش میومد که نمی‌تونستم پستی بنویسم،

ولی اخیرا تقریبا روز در میون پست گذاشته‌ام، و الان سه چهار روزه که پستی نذاشته‌ام،

به نظر می‌رسه از نظر فنی این چالش شکست خورده، و من اصراری برای نپذیرفتن این شکست ندارم.

اگه بخوام صادق باشم من توی این چالش ۱۰۰ روزه شکست خورده‌ام.

ولی می‌خوام ادامه‌ش بدم، و امیدوارم توی حدود ۸۰ روز آینده هر روز یک پست ارسال کنم.

نوشته‌ی امروزم برای توجیه پست‌هایی که ننوشته‌ام نیست،

ولی ایده‌اش به خاطر ناقص شدنِ این چالش به ذهنم رسید:


به نظر می‌رسه ما علاقه‌ی زیادی به چیزهای «کامل»، «نو» و «دست‌نخورده» داریم.

«امروز» رو دوست نداریم،

چون بخشیش گذشته، و احتمالا اونطور که می‌خواستیم نگذشته، پس امروز «کامل» نیست، «نو» نیست، و «دست‌نخورده» نیست و ما به همین خاطر دوستش نداریم.

ولی «فردا» رو خیلی دوست داریم،

چون توی ذهن ما فردا کاملا بکره و «امیدواریم» همون‌طور که دوست داریم سپری بشه.

«فردا» توی ذهن ما برق می‌زنه، دست هیچ کس بهش نخورده، و هنوز کامل هست.

به همین خاطره که کارهای مهم‌مون رو همین الان و «امروز» شروع نمی‌کنیم، و دوست داریم از «فردا» شروع‌شون کنیم.

به همین خیال باش!
به همین خیال باش!


همین حرف برای «این هفته» و «امسال» هم صادقه، ما «هفته‌ی بعد» و «سال بعد» رو خیلی بیشتر دوست داریم و کارهای مهم رو «از شنبه» و «از عید نوروز» شروع می‌کنیم.

«دختران باکره» رو دوست داریم.

من این حرف رو از زبان قاطبه‌ی مردها می‌زنم (نه همه‌شون)، اگه منبعی برای این حرف می‌خواید از سعید بپرسید.

باز هم به این خاطر که در ذهن ما «دست‌نخورده» و «نو» هستن.

درصد بالایی از مردها ترجیح می‌دن همسرشون باکره باشه،

و شاید «تمایل‌مون به تک‌همسری» رو هم بشه به این موضوع ربط داد،

و همین‌طور «عدم تمایلمون برای خوردن باقیمانده‌ی غذای دیگران».

ما چیزهای دست‌نخورده رو بیشتر دوست داریم و تا جای ممکن از چیزهای «دست‌خورده» دوری می‌کنیم.

حتی همین چالش‌ها، با کوچکترین خللی بی‌خیالشون می‌شیم.

تا حالا دقت کردین که چقدر چالش‌های ما شکننده هستن؟

شاید هم خودمون دوست داریم زود بشکنیمشون.

وقتی که رژیم می‌گیریم، خوردنِ یک کیک خوشمزه می‌تونه تمام رژیم ما رو از هم بپاشونه.

موقعی که می‌خوایم صبح زود بیدار بشیم کافیه که یک روز خواب بمونیم و ۴۰ دیقه دیرتر بیدار بشیم، کلا قید چالشمون رو می‌زنیم.

شاید چون با خودمون می‌گیم: «نه! دیگه فایده نداره. دیگه این چالش به درد نمی‌خوره. چون نتونستم کامل بهش عمل کنم.»

احساس می‌کنیم دیگه «تصمیم‌»مون مثل قبل دست‌نخورده و نو نیست،

و همین باعث می‌شه فکر کنیم «تصمیم»‌مون به هیچ دردی نمی‌خوره و نابودش می‌کنیم.

مغزِ ما، آدم‌هایی که دوست داریم رو «کامل می‌کنه».

love is blind.
love is blind.


قبلا در این باره صحبت کرده‌ام.

همه‌مون می‌دونیم که «حب‌الشیء یعمی و یصم».

(علاقه به هر چیزی، ما رو کور و کر می‌کنه.)

وقتی چیزی رو دوست داریم عیب‌هاش رو نمی‌بینیم و «کامل می‌بینیمش».

به نظر می‌رسه مغز ما نمی‌تونه دوتا مفهوم «کامل نبودن» و «دوست‌داشتنی بودن» رو با هم جمع کنه،

انگار نمی‌تونه چیزهای ناکامل رو دوست داشته باشه،

یا حتی ناکامل بودنِ چیزهایی که دوست داره رو بپذیره.

باز هم دنیل کنمن و بی‌منطق بودنِ ما

یکی از خطاهای فکری که توی کتاب «تفکر، سریع و کند» ازش صحبت می‌شد همین موضوع بود.

این دوتا سرویس چینی رو در نظر بگیرین:

یک قوری با ۴ فنجان سالم،

یک قوری با ۴ فنجان سالم و دو فنجان شکسته،

به آدما گفته می‌شد که برای این دو سرویس (به طور جداگانه) قیمت پیشنهاد بدن.

اتفاق جالب و عجیبی که می‌افتاد این بود که آدم‌ها برای سرویس اول قیمت بالاتری رو پیشنهاد می‌دادن!

این اتفاق اصلا عقلانی و منطقی نیست،

سرویس دوم قطعا ارزش بیشتری از سرویس اول داره،

ولی مغز ما اینطوری کار نمی‌کنه،

مغز ما چیزهای «کامل»، «نو» و «دست‌نخورده» رو بیش از حد دوست داره.

حتما یه حکمتی توش بوده، ولی.

بیان مومنانه‌ی قضیه اینه که حتما یه مصلحتی توی این موضوع بوده که خدا ما رو اینطوری آفریده،

و بیان تکاملی قضیه اینه که حتما این موضوع برای بقای ما سودی داشته که الان اینطوری هستیم.

بله، ممکنه این رویکرد در خیلی از موارد بهمون کمک کنه،

ممکنه خیلی وقت‌ها چیزهای «کامل» بهتر باشن.

و اساسا شاید نتونیم این علاقه‌ی ریشه‌دار رو تغییرش بدیم،

ولی خیلی اوقات این علاقه به ضررمون تموم می‌شه و خوبه که حواسمون بهش باشه.

مثلا:

برای ساختن یک داستان بی‌عیب و نقص از زندگیت دست و پا نزن.

داستانِ درهم و برهم زندگیِ ما
داستانِ درهم و برهم زندگیِ ما


بخش‌هایی از گذشته‌ی همه‌ی ما «کثیف، نامرتب، شرم‌آور و داغون» هست.

چیزی نیست که بهش افتخار کنیم یا دوستش داشته باشیم،

و همین باعث می‌شه داستان زندگی گذشته‌ی ما «کامل» نباشه.

هر چقدر هم که زور بزنیم، تلاش کنیم، در پی جبران اشتباهات گذشته باشیم، یا داستان زندگی گذشته‌مون رو «تحریف کنیم» باز هم نمی‌تونیم ازش یک داستان بی‌عیب و نقص در بیاریم.

و فکر می‌کنم همین باعث می‌شه هیچ وقت احساس رضایت نکنیم،

مگر این که این موضوع رو بپذیریم که همه‌مون اینطور هستیم و اصلا قرار نیست داستان زندگی گذشته‌ی ما «کامل و بی‌عیب و نقص» باشه.

و اما داستان زندگی آینده‌ ...

برای کامل بودن اون هم «دست و پا نزن»!

البته براش تلاش بکن، سعی کن تا جایی که می‌تونی «کامل و بی‌عیب و نقص» باشه،

ولی این رو هم بدون که در آینده‌ هم کلی اشتباه خواهی داشت، کلی منابع رو تلف خواهی کرد، و کلی گند خواهی زد.

پیشنهاد من اینه که هیچ وقت دست و پا نزنید که داستان زندگیتون، شبیه یک فیلم هالیوودی باشه.

تنها نتیجه‌ی این رویکرد نارضایتی و افسردگی و بی‌معنایی و کلی چیز بد دیگه خواهد بود.

قبلا هم گفتم: زندگی واقعی اونقدرها هم سکسی نیست.

توی اینستاگرام یه بار نوشتم که:

زندگی، بیشتر از این که شبیه به شهر باشه شبیه به جنگله.

توی شهر اشکال هندسی‌ای که می‌بینیم خیلی منتظم و متقارن هستن،

خیابون‌ها آسفالتن، خط‌کشی عابر پیاده و چراغ راهنمایی دارن، حتی بعضی‌ جاها پل عابر پیاده نصب کردن، و گاهی دیده شده که پل‌های عابر پیاده پله‌برقی دارن،

توی شهر همه چیز برق می‌زنه، آدما تمیز و مودبن، و قانون حاکمه،

حتی شمشادها توی شهر خیلی خوشگل و مرتب هرس می‌شن.

ولی دنیای ما تقریبا هیچ شباهتی به «شهر» نداره.

دنیای ما درست برعکسه، و بیشتر شبیه جنگله.

دنیای واقعی خیلی بی‌نظم‌تر، وحشی‌تر، ناعادلانه‌تر، کثیف‌تر، و ناکامل‌تر و ناقص‌تر از اونیه که معمولا فکرش رو می‌کنیم.

به نظر میاد این شهرنشینی‌ای که چند وقتیه گرفتارش شدیم یک سری آفت‌های فکری برامون داشته،

شهرنشینی و رفاه زیاد باعث شده از نظر فکری هم سوسول بار بیایم و بیش از حد به دنبال «کمال» و «زرق و برق» و «بکارت» باشیم.

و من سعی می‌کنم مراقب این آفت فکری باشم.

اگه کاری رو می‌خوام شروع کنم منتظر شرایط ایده‌آل و «فردا» نمونم،

چالش‌های زخمی شده و حتی مرده‌ام رو بلافاصله احیا کنم و ادامه‌شون بدم.

زور نزنم که آدم‌های کامل و معصوم رو پیدا کنم، و دوست داشتن آدم‌های ناقص رو تمرین کنم.

این حقیقت رو بپذیریم که «نمی‌تونم» زندگی «کامل و بی‌عیب و نقصی» داشته باشم، هرچند به سمتش حرکت می‌کنم.

مدام جنگل بودن دنیا رو به خودم یادآوری کنم.

و تمام تلاشم رو بکنم که توی این جنگل به دنبال چیزهای «مفید» باشم،

نه چیزهای «کامل، نو و دست‌نخورده».


ادریس میرویسی هستم. درباره‌ی زندگی، تفکر، دین و روان‌شناسی می‌نویسم.

در صورتی که این پست رو دوست داشتید، با دیگران به اشتراک بذاریدش.

اگه می‌خواین نوشته‌هام رو دنبال کنین عضو این کانال تلگرام بشین.

و اگه اهل اینستاگرام هستین، اونجا دنبالم کنین.