نوشتههای این کاربر میتواند وقت شما را تلف کند. دربارهی او: http://vrgl.ir/9MfDq
ما همه از هیچ به اینجا رسیدهایم.
يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ اسْمُهُ يَحْيَىٰ لَمْ نَجْعَل لَّهُ مِن قَبْلُ سَمِيًّا (7) قَالَ رَبِّ أَنَّىٰ يَكُونُ لِي غُلَامٌ وَكَانَتِ امْرَأَتِي عَاقِرًا وَقَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْكِبَرِ عِتِيًّا (8) قَالَ كَذَٰلِكَ قَالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَقَدْ خَلَقْتُكَ مِن قَبْلُ وَلَمْ تَكُ شَيْئًا (9)*
کم بودن، کوچولو بودن
آدم بعضی وقتا توی اینترنت از یه جاهای سر در میاره که خودش هم تعجب میکنه.
همین چند دیقه پیش داشتم این مطلب رو میخوندم:
خب طبیعتا این تصویر از نظر من و بسیاری از شمایی که دارین این نوشته رو میخونید خیلی «خز»ه. یا بهتر بگم: خیلی خیلی «خز»ه.
از اون بکگراند بگیر، تا هدر، تا بلاگفا، تا تبلیغ کارخانه فرش کاشان، تا قالب، تا اسم وبلاگ و دغدغهی نویسنده و سطح فکرش و محتوایی که نوشته. تازه یک چیزی که توی عکس نیفتاده اون قلبهایی هستن که دور و بر موس میچرخن. :))
من اهل مسخره یا تحقیر کردن آدمها نیستم، وقتی که داشتم این نوشته رو میخوندم بیشتر به فکر «کوچولو» بودن نویسنده افتادم. این بهترین کلمهایه که میتونم استفاده کنم: «کوچولو».
چقدر این دختر کوچولوه، چقدر افکار خامی داره و چقدر بد سلیقه است! (معیارم برای این حرفها افکار و سلیقهی خودم نیست، افکار و سلیقهی همین دختر در ۵ سال آینده است.)
و بعد به یاد خودم افتادم،
به یاد تمام خزبازیها و کوچولوییهایی که داشتهام،
به یاد وبلاگ بلاگفایی که داشتم و نوشتههایی که الان حتی از خوندنشون هم خجالت میکشم. (مثلا این نوشتهها مال ۲۱ سالگیم هستن)
به یاد افکار پیش پا افتاده و بچگانهام،
به یاد ناتوانیها و نادانیهام،
به یاد بیارادگی و ضعف شخصیتم،
به یاد اختلالهای روانی و سرگشتگیهام،
و به یاد جهل مرکبم، اینکه حتی نسبت به نادانیهام نادان بودم،
و حتی موقعی که متوجه جهلم میشدم راهی رو برای درمانش نمیشناختم،
نه معلمی، نه مشاوری، نه یه آدم دلسوزی،
و نه ذرهای عقل که خودش بفهمه یا به حرف یه آدم عاقل گوش بده،
نه بلد بودم از اینترنت برای نجات خودم استفاده کنم و توان این رو داشتم که از آدما کمک بگیرم.
به یاد موقعی که هیچ چیزی از زندگی نمیفهمیدم و اصلا هیچ تجربهای از دنیای واقعی نداشتم و توی فکر خودم زندگی میکردم،
با افکار خودم خوش بودم، با افکار خودم میجنگیدم و از افکار خودم رنج میبردم.
به یاد روزهایی که هم خودم از خودم مایوس بودم، هم همسرم، و هم پدر و مادرم.
به یاد دبیرستانم و دوستان احمقتر از خودم،
دانشگاهم و تنهاییهام،
به یاد کفشهام که یه بار عباس ازشون عکس گرفت و اگه اون عکسو گیر بیارم حتما براتون میذارمش،
کفشهای از هم پاشیدهای که توی دانشگاه میپوشیدم و به بهترین وجه وضعیت روحیم توی اون سالها رو نشون میداد.
البته من الان دارم روی زشتیهای اون موقعم تاکید میکنم، روی ضعفهام، وگره زندگی به این تلخی نبود واقعا.
و فکر میکنم هر کسی این احساس کم بودن و کوچولو بودن رو در برهههایی از زندگیش تجربه میکنه،
یکی توی ۱۰ یا ۱۵ سالگی، و یکی دیگه توی ۳۵ یا ۴۰ سالگی،
یه بار در زمینهی علمی، یه بار پولی، یا از نظر روابط، یا قدرت، یا عزت نفس، یا جایگاه اجتماعی، یا مهارتها، یا شغل، یا ....
توی زندگی خیلی پیش میاد که احساس کوچیک بودن بکنیم و به دنبال بزرگ شدن باشیم.
و هیچ بعید نیست که ۱۰ سال آینده به روزهای الانمون نگاه کنیم و به این فکر کنیم که چقدر «کوچولو» بودهایم،
چقدر ضعیف و چقدر احمق بودهایم.
این یک نوشتهی دپرسکننده نیست،
برعکس، خیلی امیدوارکننده است:
اگه یه وقتی احساس ناامیدی کردیم یا از طولانی بودن راه ترسیدیم یا فکر کردیم که شانسمون برای «بهتر شدن» خیلی کمه میتونیم به وقتی که خیلی کوچولو بودیم فکر کنیم.
من وقتی به این فکر میکنم که توی ۱۰ سال اخیر چقدر تغییر کردهام و چقدر در زمینههای مختلف رشد کرده و بهتر شدهام خیلی امیدوارم میشم.
اگه این رشد همینطور ادامه پیدا کنه من جلوی ادریس ۳۷ ساله سر خم میکنم.
اصلا بعید نیست که ادریس ۳۷ ساله از نظر سواد و پول و قدرت و خوبی، یک آدم فوقالعاده باشه. (در چشمِ ادریسِ الان)
اگه شما اسمتون X هست:
اصلا بعید نیست که X ِ ده سال دیگه از همه نظر خیلی آدم خفنی باشه، در سطح آدمایی که الان الگوی زندگیتون هستن، یا بهشون غبطه میخورین، یا هیچ وقت به ذهنتون خطور نمیکنه که یه روزی مثل اونا باشین.
کافیه به X ِ ده سال پیش فکر کنین، به اینکه چقدر نسبت به الانتون کمتر و کوچیکتر بوده. (حداقل در بعضی زمینهها، مخصوصا زمینههای اساسیِ شخصیت، نه ظواهر.)
واقعیت اینه که همهی ما از «هیچ» به اینجا رسیدهایم،
شاید از اینجا تا «بینهایت» هم راه زیادی نمونده باشه.
* خدا به حضرت زکریا وعده داد که یه بچهی خوب به اسم یحیی بهش میده، حضرت زکریا تعجب کرد و گفت چطور چنین چیزی ممکنه در حالی که همسرم نازا بوده و خودم هم پیر شدهام، خدا گفت این برای من آسونه، به خودت فکر کن، که خلقت کردم در حالی که هیچی نبودی.
** این ویدیو رو هم شاید دوست داشته باشین. (از یوتیوب)
ادریس میرویسی هستم. دربارهی زندگی، تفکر، دین و روانشناسی مینویسم.
در صورتی که این پست رو دوست داشتید، با دیگران به اشتراک بذاریدش.
اگه میخواین نوشتههام رو دنبال کنین عضو این کانال تلگرام بشین.
و اگه اهل اینستاگرام هستین، اونجا دنبالم کنین.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدون عنوان
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرچشمهها (چطور بدون کمک گرفتن از دیگران به جذابترین جاهای اینترنت میرسم؟)
مطلبی دیگر از این انتشارات
در حاشیهی کتاب های انسان خردمند و انسان خداگونه : راستش «ما» اونقدرها هم مهم نیستیم.