نوشتههای این کاربر میتواند وقت شما را تلف کند. دربارهی او: http://vrgl.ir/9MfDq
وقتی که یک کار رو خوب انجام میدی، تازه نوبت به مقابله با غولِ «ترس از شکست» میرسه.
من از چندتا پستی که توی این دو سه هفته نوشتهام راضیم،
حس خوبی دارم بهشون و فکر میکنم کارم رو خوب انجام دادهام.
ولی چند روزی هست که یک مقاومت درونی رو احساس میکنم.
حس میکنم سطح نوشتهها از سطحِ واقعیِ افکار من بالاتره و نمیتونم در این سطح ادامه بدم.
همین باعث میشه مدت زمان زیادی برای نوشتن تعلل کنم و مدام پرسه بزنم،
نوشتن برام سخت شده،
و احتمالا اگه با خودم قرار نذاشته بودم که «هر روز» چیزی بنویسم، نوشتن رو رها میکردم.
توی بقیهی کارها هم چنین مشکلی پیش میاد،
- آدمی رو تصور کنین که در دورهای از زندگیش ماهی ۱۰ میلیون تومن در میآورده، (به خاطر شرکتش یا شرایط اقتصادی جامعه یا ارزشمند بودن تخصصش در اون زمان یا ...) برای این آدم خیلی سخته که سال بعدی رو با ۸ میلیون تومن ماهانه کار کنه.
- یا فردی رو تصور کنین که در یک زمینهی خاص دارای تجربه و مهارت بوده، مثلا در بازاریابی سنتی نسبتا شناخته شده و دارای مهارت بوده، با ظهور شیوههای جدید بازاریابی در دنیای دیجیتال برای این فرد خیلی سخته که بخواد از ابتدا شروع به یادگیری کنه.
- یا اون کسی رو در نظر بگیرین که در نوجوانی توی کلاسهای رباتیک مدرسهشون شرکت میکرده و کارای باحالی هم انجام داده، خیلی هم توی این زمینه ادعا داره و حتی شاید موفقیتهای استانی و کشوری و جهانی هم آورده باشه، برای این آدم شاید خیلی سخت باشه که شروع کنه به یادگیری مفاهیم پایهای و عمیق در زمینهی رباتیک.
- یا حتی اونهایی که موقع ورود به یک کار عملکرد عالیای دارن رو در نظر بگیرین، این عملکرد عالی معمولا به خاطر شانس هست، و همین ممکنه مانعی بشه برای ادامهی حرکتشون، چون نمیتونن خودشون رو راضی کنن که در ادامهی مسیر معمولیتر باشن. (دربارهی شانس مبتدی این صفحه رو بخونین.)
- یه عده دیگه رو هم میتونم مثال بزنم، هنرمندهایی که یکهو یکی از اثرهاشون خیلی مورد توجه قرار میگیره. به نظرم واقعا برای ادامهی کار دچار چالش میشن، مخصوصا اگه تازهکار باشن.
- و مثال آخر هم آدمایی که در سنین پایین موفقیتهای بزرگی به دست آوردن و یا خانوادههای سطح بالایی داشتن، بعضیهاشون تا آخر عمر از تلاش برای به دست آوردن موفقیتهای بیشتر میترسن، چون تکرار اون سالهای درخشان اولیه خیلی سخته.
بذارین چندتا پیشنهادی که به ذهنم میرسه رو برای مقابله باهاش بگم،
شما هم اگه چیزی به نظرتون رسید با من و کسایی که کامنتها رو میخونن در میون بذارین:
۱. درسته، خیلی خوب بودی، ولی خب که چی؟
نکتهی اول خیلی ساده است.
درسته، تو درآمد خوبی داشتی، توی کودکی یا نوجوانی خیلی خفن بودی، موسیقی آخَرت خیلی شنیده شد، ولی خب که چی؟
نتیجهی این موفقیتهای موقت (که همهی موفقیتها موقتی هستن) باید متوقف شدن باشه؟
من میتونم به خاطر موفقیتها بهت آفرین بگم و به خاطر معمولی بودن الانت با دلسوزی نوازشت کنم، ولی این یک راهکار پایدار نیست، برای ادامهی حرکت مجبوری «معمولی بودن»ت رو در حال حاضر بپذیری،
تازه میتونی خوشحال باشی که یک بار پیروزی رو تجربه کردی و احتمالا شانس بیشتری برای تکرارش داری،
میتونی از چیزهایی که یاد گرفتی و رابطههایی که ساختی و قدرتی که داشتی برای موفقیتهای بعدی استفاده کنی.
۲. تاریخ بخون
من در زمینهی تاریخ تقریبا هیچ مطالعهای نداشتم.
ولی میدونم که خوندن تاریخ بهمون کمک میکنه بازههای زمانی بلندتر رو ببینیم و فکر و احساسمون عاقباندیشتر باشن.
تاریخ بهمون کمک میکنه که «عاقل»تر بشیم.
پیشنهاد میکنم حتما این کامنت و پاسخ میثم مدنی بهش رو بخونین.
۳. دربارهی سوگیریهای شناختی مطالعه کن
تفاوت آدمها در این نیست که یه عده منطقی فکر میکنن و یه عدهی دیگه غیرمنطقی.
واقعیت اینه که همهمون سوگیریهای شناختی وحشتناکی داریم.
اصلا ساختار مغزمون طوریه که غیرمنطقی هستیم.
تفاوت آدمها در اینه که یک عده «میدونن» که غیرمنطقی هستن، و یه عدهی دیگه «نمیدونن.»
این موضوع اونقدر مهمه که الان تیترش رو نوشتم که یه پست دربارهش بنویسم.
همین غیرمنطقی بودنمون باعث میشه خیلی اوقات خودمون رو مستحق چیزهایی بدونیم که واقعا مستحقشون نیستیم.
و یا از چیزهایی ناراحت بشیم که اگه دقیقتر دربارهشون فکر میکردیم واقعا قابل پیشبینی بودن و اونقدرها هم غیرمنتظره نبودن.
و کلا دنیا رو کج و معوج ببینیم و از نظر فکری و احساسی شبیه کورها رفتار کنیم.
در این زمینه کتابهای «هنر شفاف اندیشیدن» و «هنر خوب زیستن» از رولف دوبلی،
«تفکر، سریع و کند» از دنیل کنمن،
«نابخردیهای پیشبینی پذیر» از دن اریلی،
و کلی کتاب خوب دیگه میتونن مفید باشن.
من واقعا حس میکنم از یکی دو سال پیش که تعدادی از این کتابها رو خوندم خیلی بهتر فکر میکنم و تصمیم میگیرم.
البته این غیرمنطقی بودن اونقدر ریشهای هست که باید مدام این مباحث رو مرور کنیم.
برای شروع میتونی به این دوتا پیج هم نگاهی بندازی:
لیست سوگیریهای شناختی در ویکیپدیا، به فارسی و انگلیسی.
۴. عزت نفس و اعتماد به نفست رو به چیزهای پایدارتری گره بزن.
من از مدتها پیش یک مشکل جدی با «مسابقههای زندگی» داشتهام.
مشکلم این هست که نمیتونم خودم رو راضی کنم برای چیزی تلاش کنم و بجنگم که معلوم نیست بهش میرسم یا نه.
برام سخته برای چیزهای مثل «پول» یا «اون دختر خاص» یا «اون مقام خاص» یا به طور کلی «اون موفقیت خاص» تلاش کنم.
یکی از دلایل علاقهام به دین هم همینه،
اینکه نیت و اقدام کردن کافیه و ضرورتی نداره که به نتیجه برسی. (چیزهایی که بیرون از حوزهی اختیارت هست تاثیری در پاداشت نداره.)
البته میدونم که برای حرکت و رشد و زندگی نیاز به هدف داریم،
نیاز به چیزهایی داریم که براشون بجنگیم و به زندگیمون معنا بدن،
به همین خاطر دوتا رویکرد رو در پیش گرفتم:
- هدف نهایی زندگیم رو چیزهایی قرار دادم که «کاملا تحت اختیار خودمه».
- و هدفهای کوچیک رو صرفا برای انگیزه گرفتن و حرکت کردن دنبال میکنم. درسته که وقتی بهشون نمیرسم ناراحت و موقعی که به دستشون میارم خوشحال میشم. ولی حواسم به قوانین آمار و وجود عوامل غیر قابل کنترل هم هست. یک جورهایی با اهداف کوچیک «بازی» میکنم. (توی بخش ششم بیشتر توضیح میدم.)
این دو رویکرد بهم کمک میکنن که عزت نفس و اعتماد به نفس بالایی داشته باشم.
و البته فوقالعاده شاد باشم.
من منتظر نیستم که ماهی ۱۰ ۲۰ میلیون دربیارم، یا یه ماشین خفن داشته باشم که احساس خوبی رو تجربه کنم.
و برعکس، این «عدم امنیت» رو در خیلیها میبینم.
کسایی که رضایت از زندگی و اعتماد به نفسشون رو به چیزهایی مثل پول یا توجه و تایید مردم گره زدهاند.
این کار خیلی اوقات باعث میشه نتونن اونطور که باید تلاش کنن،
باعث میشه ترسو بشن و بیشتر از شکست بترسن:
۵. اساسا «دنبال کردن بیش از حد شادی و موفقیت» آدم رو خیلی ضعیف میکنه.
(اگه نگیم ناشاد و ناموفقش میکنه.)
احتمالا این مثال رو شنیدین که شادی مثل پروانه است، وقتی که دنبالش هستی ازت فرار میکنه، و موقعی که میایستی به آرامی میاد و روی شونهات میشینه.
یا شاید این حدیث از امام علی رو شنیده باشین که میگن: مَثَلُ الدُّنْيَا كَظِلِّكَ إِنْ وَقَفْتَ وَقَفَ وَ إِنْ طَلَبْتَهُ بَعُدَ؛ دنیا مثل سایه خودت میماند. اگر جایی بایستی سایه هم کنارت ایستاده است، اما اگر بخواهی دنبال سایه بدوی، سایه هم میدود و تو به آن نمیرسی.
این دوتا جمله در خیلی زمینهها درست نیستن،
اما فکر میکنم یکی از جاهایی که این دوتا حرف درست هستن همینجاست،
توجه و دنبال کردن بیش از حد شادی و موفقیت از خیلی جهات ضعیفمون میکنه.
احساساتمون رو تشدید میکنه و ممکنه باعث اختلال در تصمیمگیریمون بشه،
باعث میشه ترس بیش از حدی رو تجربه کنیم و عملکردمون رو مختل میکنه،
و درسته که متناقض به نظر میرسه، ولی به نظر میرسه بهترین راه برای رسیدن به شادی یا موفقیت اینه که با تمام وجود به دنبالشون «نباشیم».
مثلا سازمانی رو در نظر بگیرین که هزینهی موفق نشدن درش خیلی زیاده، ظاهرا این سیستم باعث میشه همه با تمام وجود به دنبال انجام درست کارها باشن، ولی چیزی که عملا رخ میده اینه که آدمها از ترس اشتباه کردن و شکست خوردن هیچ کاری انجام نمیدن. (این مثال رو از میثم مدنی دزدیدهام.)
۶. اگه قرار نیست هدف نهایی رو شادی و موفقیت قرار بدیم پس باید چکار کنیم؟
ابتدا این رو بگم که منظورم از «شادی» و «موفقیت» در این نوشته، خندیدن و خوشحال و راحت بودن و پولدار شدن و خونه خریدن و امثال اینهاست.
(تعریفهای سطحی شادی و موفقیت)
و اما جواب این سوال:
خب معلومه، رضای خدا. :))
نه، شوخی کردم.
واقعیت اینه که قبل از تامل کافی روی ۵تا راهکار قبلی شنیدن پاسخ این سوال یکم برامون زوده، من یک جواب برای این سوال توی ذهنم دارم ولی همچنان ۵تا راهکار قبلی رو تمرین میکنم تا این جواب رو بهتر درک کنم.
جواب من اینه که باید همهی اجزای زندگی رو با هم پذیرفت.
فکر میکنم صرفا به خاطر دانش و تجربهی کممون هست که فقط شیرینیهای زندگی رو دوست داریم و دنبالشون میکنیم.
و گمان میکنم که با بیشتر شدن دانش و تجربهمون تلخیهای زندگی رو هم میپذیریم و حتی عاشقشون میشیم.
وقتی که به اندازهی کافی پیروزیها و شکستهای متوالی رو تجربه کردیم متوجه میشیم که هیچ کدومشون اصالت ندارن و موضوع اصلی «خودِ زندگی» هست.
اون موقع است که به زندگی به چشم یک «بازی» نگاه میکنیم.
یک بازی که برای انجام گرفتنش ضروری بوده که یک سری قواعد داشته باشیم،
(رئیس و مرئوسی، میل جنسی، پول، شادی و غم، غرور، شرم، روابط فامیلی، و ...)
و تلاش برای شادی و موفقیت فقط یکی از قواعد این بازی بزرگ هستن.
همیشه میگن که تازهکارها توی قمار عاشق بردن هستن، اونها برای بردن بازی میکنن، ولی آدمای کهنهکار عاشق خودِ قمار کردن هستن، اونها از خودِ بازی لذت میبرن و به خاطر «کل» ِ بازی انجامش میدن، برای اونها بردن یا باختن اونقدرها هم مهم نیست.
من حدس می زنم آدمایی که توی زندگی به این مرحله میرسن به ما کوچولوها میخندن و با خودشون میگن:
اگه اینا میدونستن «خودِ زندگی» چقدر زیباست اینقدر خودشون رو درگیر چیزهای بیاهمیتی مثل موفقیتها و شکستها نمیکردن.
ادریس میرویسی هستم. دربارهی زندگی، تفکر، دین و روانشناسی مینویسم.
در صورتی که این پست رو دوست داشتید، با دیگران به اشتراک بذاریدش.
اگه میخواین نوشتههام رو دنبال کنین عضو این کانال تلگرام بشین.
و اگه اهل اینستاگرام هستین، اونجا دنبالم کنین.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آنچه گذشت، آنچه میگذرد، و آنچه خواهد گذشت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
برو بابا حال نداریم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کیفیتهای اصلی و فرعی