ادبیات، برادر بزرگتر سینماست

به قلم: مهدی خدایی

زنان کوچک، فیلمی آمریکایی در ژانر درام دورانی و بلوغ است که در سال ۲۰۱۹ منتشر شد. نویسندگی و کارگردانی این فیلم بر عهدهٔ گرتا گرویگ بوده و هفتمین فیلم اقتباس‌شده از رمانی به همین نام نوشتهٔ لوییزا می الکات است.
زنان کوچک، فیلمی آمریکایی در ژانر درام دورانی و بلوغ است که در سال ۲۰۱۹ منتشر شد. نویسندگی و کارگردانی این فیلم بر عهدهٔ گرتا گرویگ بوده و هفتمین فیلم اقتباس‌شده از رمانی به همین نام نوشتهٔ لوییزا می الکات است.


«فیلمساز با دوربینش می نویسد، همان گونه که یک نویسنده با قلمش.» الكساندر آستروک

برآوردهای گوناگون میگویند که یک چهارم تا یک پنجم فیلمهای سینمایی، اقتباس هایی از ادبیات هستند. امروزه فیلمنامه نویسهای زیادی به این سمت رفته‌اند که از منابع مختلفی مثل کتاب‌های پرخواننده، قصه‌های کوتاه، نمایش‌های صحنه‌ای، فیلم‌های دیگر و ... الهام بگیرند و آنها را در قالب فیلم خود بازسازی کنند.

از طرفی جوایز مهم سینمایی در دنیا مثل آکادمی اسکار هر ساله جایزه‌ای مجزا به نویسنده فیلم‌نامه‌ای مقتبس از منبعی دیگر مانند رمان، نمایشنامه و غیره اهدا میکند.

این به آن معنا نیست که رابطه میان سینما و ادبیات یکسویه است. ریشه ارتباط میان این دو رسانه را میتوان در دوران کودکی سینما بازجست. ژرژ ملی‌یس در آغاز قرن از منابع ادبی به عنوان زمینه برای چندین فیلم خود استفاده کرد. گریفیث مدعی بود که بسیاری از نوآوری های سینمایی‌اش را مستقیما از صفحات رمان‌های دیکنز برگرفته است.

آیزنشتین در مقالۀ «دیکنز، گریفیث، و سینمای امروز» نشان می‌دهد که داستانهای دیکنز چگونه شماری از تکنیکها، از جمله معادل‌هایی برای فید، دیزالو، کمپوزیسیون تصویری، تقسیم تصویر به نماها، لنزهای تغييرشکل دهنده خاص، و از همه مهمتر مفهوم مونتاژ موازی را به گریفیث الهام داده است. هر چند این الگوگیری‌ها و برداشت‌ها به این سادگی‌ها نیست ولی برای کسی که متخصص در سینماست با کمی دقت حاصل میشود.

بیشتر محققان تا همین اواخر این اعتقاد ضمنی را داشتند که ادبیات به دلیل گستره‌ی وسيع‌ترش، و قابلیت پرداختنش هم به دنیای عینی و هم به اندیشه‌های انتزاعی، برترین شکل هنری است. همگان، عموما درباره سینما، که زیبایی شناسی‌اش مبتنی بر عکسبرداری است، چنین اندیشیده‌اند که کارکرد این هنر محدود به پرداخت از دنیای عینی می‌شود. این همان ذهنیتی بود که خود من نیز تا همین اواخر داشتم حال آنکه مسئله پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.

شاید در نگاه اول اینگونه به ذهن برسد که میشود روی یک عنصر در ادبیات و سینما دست گذاشته و برتری یکی بر دیگری را در آن زمینه اثبات کرد. یعنی اینکه مقایسه ما محدود به مسائل و تکنیک‌های مشابه باشد؛ ولی همین کار هم تا حدود زیادی ما را میتواند به بیراهه بکشاند. زیرا رسانه‌های گوناگون مقتضی حال و حس های گوناگون، و تأمین کننده نیازهای گوناگونی هستند. ادعای برتری یک هنر به هنری دیگر، سخن نامربوطی است.

نقاشی سقف کلیسای سیستین کار میکل آنژ و سمفونی شماره چهل اثر موتزارت هردو شاهکارند، ولی مقتضیات و شیوه های القایی آنها به سادگی قابل مقایسه نیستند.

هنرها از این حیث که زیر پرچم خیال جمع میشوند یکسانند. ولی در اینکه چطور و چگونه مخاطبشان را وارد دنیای خود کرده و با فرم مخصوصشان او را با خود همراه میکنند و تجربه‌ی جدیدی را به او منتقل میکنند کاملاً متفاوتند.

در این بین اگرچه سینما و ادبیات وجوه مشترک افزون‌تری دارند، برخی تفاوتهای بنیادین میانشان هست که بعضی به سود ادبیات، و بعضی دیگر به سود هنر سینماست.

ادبیات به تخیل مخاطب آزادی بیشتری میدهد و عملاً با خالی گذاشتن بخش بیشتری از پازل تصوری اثر نسبت به سینما مخاطب شش دانگتری را میطلبد و از طرفی تجربه‌ی قوی‌تری را هم منتقل میکند. سینما از این حیث با به تصویر کشیدن شخصیتها و وقایع تماشاگر را در دام خود انداخته و با ارائه‌ی تصویرهای مسحور کننده او را اسیر خود میکند. از این رو ذهن برای تصویر سازی کمتر به خودش فشار میاورد و مخاطب ساده‌تر جذب آن میشود.

با همه‌ی این اوصاف، واقعاً چرا ادبیات می‌خوانیم؟ هر چند این بحث نسبت به مطالب مذکور پیشینی‌تر است و مفروض نوشته نیز این است که مخاطب این سوال را برای خودش حل کرده است ولی بورخس همیشه از این پرسش که «فایده‌ ادبیات چیست؟» برآشفته می‌شد. او این پرسش را ابلهانه می‌شمرد و در پاسخ آن می‌گفت «هیچ کس نمی‌پرسد فایده‌ آوازِ قناری و غروبِ زیبا چیست.» اگر این چیزهای زیبا وجود دارند و اگر به یُمنِ وجود آن‌ها، زندگی در یک لحظه کمتر زشت و کمتر اندوه‌زا می‌شود، آیا جست‌وجوی توجیه عملی برای آن‌ها کوته‌فکری نیست؟

***