آرتیست
داستان کوتاهِ "والِ هندیِ شش محل"
- به قلم: مهدی خدایی
سراسیمه جلو آمد و خودش را به در جلوی اتوبوس چسباند. چند بار به در زد و از آقای راننده خواهش کرد که بایستد. راننده هم که تازه ماتحتش را روی صندلی جابهجا کرده بود و به حالت مطلوب و راحت رسیده بود، پیرمردی بود جا افتاده، با ریشهای پرپشت که تا زیر چشمش آمده بود. یک مشت مو هم روی سرش داشت که کپه کرده بود و از پشت بسته بود. خم به ابرو نیاورد و ایستاد و در را برایش باز کرد. طوری رفتار کرد که انگار توی این مسیر خیلی از این چیزها دیده است و برایش تازگی ندارد.
10 سال برای کسی که همهاش 25 سال از عمرش گذشته است، یکعمر محسوب میشود. نزدیک به نیمی از زندگی. مخصوصاً ده سال آخر که نسبت به قبل بزرگتر شده است و آن بچه ممیز سابق نیست که حتی کسی به خودش زحمت ندهد جلوی پایش روسریاش را سر کند. بزرگتر که میشوی اوضاع خیلی عوض میشود. آدم توی بزرگسالی فکرهای بزرگتری توی سرش دارد و دیگران هم برای او شخصیت بیشتری قائل هستند.
سالهایی از عمرت را توی غار باشی که حتی اصحاب کهف هم آن برهه از عمرشان را بین مردم بودهاند. دور خودت دیوار کشیده باشی و فکر کنی محدودیت مصونیت است. فکر کنی خدا توی خلوت است و به مخلوقات به چشم مانع نگاه کنی و عطایشان را به لقایشان ببخشی. گمان کنی که مردم محتاج تو هستند و تو جز از معبود بینیازی.
از دبیرستان که داشت پروندهاش را میگرفت مدیرشان قبول نکرده بود و به دبیرخانه هم سپرده بود و گفته بود: به هیچ عنوان پروندهی این بشر از مدرسه خارج نشود.
درسش خوب بود و توی مدرسه حسابی هوایش را داشتند. به خاطر او بود که رتبه مدرسه بین مدارس ناحیه بالا رفته بود. آقای قبادی معلم زبان فارسیشان با آن لهجه اردبیلیاش که فارسی را هم به زور ادا میکرد توی همان دفتر و جلوی مدیر و مادر خسرو جوش آورده بود و گفته بود: برگههای امتحانی این پسر برای من، مثل راهنمای تصحیح است. از بس خوب و کامل مینویسد. توی مدارس تیزهوشان هم، چنین چیزی ندیدهام.
خسرو اما گوشش بدهکار نبود. تصمیمش را گرفته بود و با همان کارنامهاش رفت و کارهایش را انجام داد و پروندهاش را هم به یادگار گذاشت برای مدیرش. مثل همه عکسهایی که از او به دیوار مدرسه زده شده بود و یک بیست بزرگ هم زیرش نقش بسته بود به عنوان معدلش.
از مدیری که 28 سال با بچهها سروکله زده بود بعید بود نداند که وقتی آدم توی این سن تصمیمی میگیرد به این سادگیها نمیشود منصرفش کرد. نمیشود با گفتن هزار مشکل و دردسر او را به راه راست آورد. برعکس، هر چه بیشتر از معضلات و مشکلات میشنید احساس میکرد که آدم بزرگی است که پا توی این عرصه میگذارد. فکر میکرد عیارش اینجا بهتر مشخص میشود تا توی کلاسهای مختلط بیدر و پیکر دانشگاه تهران. دانشگاه را هم که ندیده بود. مثل تازهمسلمانی که به همه گذشته و آینده قبلیاش پشت پا میزند، همهچیز را به غیر از راهی که انتخاب کرده بود، به باد انتقاد و سخره گرفته بود.
بعد از آن دیگر روی بیست و معدل را ندید. اصلاً برایش مهم نبود. تازه فهمیده بود خودش را پشت این عددهای بیمعنی پنهان کرده است و دنیایش خیلی کوچکتر شده است. با خودش میگفت وقتی میشود به بینهایت فکر کرد چرا آمال خودم را بگذارم روی 20. اینکه خیلی کم و ناچیز است.
سال دوم نشده تمام دوستان دبیرستان و محلهشان را از دست داده بود. خودش اینطوری خواسته بود. از معنویت دورش میکردند. وقت اضافی برای کسی نداشت. از طرفی هم دیگر زنجان نبود و دوری هم کم بیتأثیر نبود. چند جا هم به گوشش خورده بود که هر کسی باید توی تخصص خودش دنبال دوست و رفیق باشد و بقیه هیچ حرکتی روبه جلویی برای او رقم نمیزنند. چه نیاز است با اکبر که حالا لوازمخانگی باز کرده رفیق باشد. او شب و روز دنبال پول است و سرکیسه کردن مردم. اصلاً چه نیاز به رفاقت با میلاد دارد. یک ارتشی که صبح تا شب توی دفتر مینشیند و مگس میپراند و سربازهای ننهمرده را به خط میکند. فکر دوستی با اینها هم کفاره دارد.
چه کسی میتواند ادعا کند که توی این سن و سال جوانی، آرمانگرایی گاندیوار و رؤیاهای چگوارایی به سراغش نیامده باشد و نخواهد که دنیا را بگیرد و اگر خودش نجات دهنده جهان نباشد، حداقل منجی واقعی پرچمِ گسترش عدل و داد را از دستهای او بگیرد. کدام آدم عاقلی است که نخواهد توی هیچ دهکورهای حتی توی پرت ترین نقاط آفریقا یک کودک گشنه و دور از تحصیل نباشد. خسرو هم یکی از آنها. اما کجا میشود به اینها رسید. چه راهی را باید میرفت که توی بیراهههای جهان گم نمیشد؟!
سال سوم که شده بود اسمش را گذاشته بود حسین. خسرو هم بد نبود ولی به کجای دین و مذهب میخورد. کدام عالمی اسمش خسرو بوده که او دومیاش باشد. به همه سپرده بود حسین صدایش کنند. مدیون هستند اگر به او خسرو بگویند. این هم خودش مکافاتی شده بود. خانواده به اینکه توی شناسنامه اسمش را عوض کند خیلی روی خوشی نشان نداده بودند. دوستانش هم تا یک مدت او را خسرو سابق صدا میزدند و حتی حسین هم نمیگفتند. بعد از یک مدت هم خودش دست از اصرارهای بیهوده کشید و رها کرد تا هر کس هرچه میخواهد صدایش کند. حالا خودش هم وقتی جلوی آینه میرفت و میخواست خودش را خطاب کند نمیدانست حسین بگوید یا خسرو.
توی همه این سالها عشق و عاشقی را تخته کرده بود و جنس مخالف را از قاموسش حذف. همین دو سه سال پیش بود که یک شبی دنداندرد داشت دیوانهاش میکرد. به زور خودش را رسانده بود به یک داروخانه شبانهروزی. چاره کارش فقط ژلوفن بود. از در داروخانه که داخل شده بود، دیده بود همه کسانی که آنجا کار میکنند خانم هستند. همهشان هم دخترانِ جوانِ بر و رو دار. عقب عقب برگشته بود. زبانش گرفته بود. اصلاً نمیدانست چطور باید با آنها حرف بزند. تنها زنی که در دایره ارتباطاتش مانده بود، مادر میانسالش بود که او هم ادبیات و لحن گفتارش کمی از ورژن مردانه نداشت.
همه این سالها را به نحوی گذرانده بود و از حق نگذریم خوبیها و شادیهای زیادی را هم دیده بود. آدم اصلاً برای خودش یک دنیایی میسازد و با چیزهای لذت میبرد که در نگاه خیلیها اصلاً ارزشی ندارد.
نُه سال را که تمام کرد آنقدر توی کوچهپسکوچههای گذر خان و خیابان اِرم قم این کلاس و آن کلاس کرده بود که بعضی وقتها چشمهایش را میبست و حرکت میکرد. آنقدر توی پیاده روها و اتوبوس، رفت و آمد کرده بود که همه یکجوری برایش آشنا میآمدند.
اما سال دهم، به کلی بلای جانش شد. سال آخر درسش. سالی که باید کوله بارش را جمع میکرد و مثل بزرگترها نماینده پیغمبر خدا میشد. اولیا را به خواب میدید و با علما دم خور میشد.
انگار این رسم تاریخ است که هر هزاره و صده و دهه یک تحول اساسی اتفاق بیوفتد. یک حادثهای پیش بیاید و اندوختهات را به باد دهد. آتش زیر خاکستر یکهو گور بگیرد و همه اطرافش را توی خودش بسوزاند. توی این دور و زمانه هم از ابراهیمها هم که خبری نیست تا آتش را گلستان کند.
همهچیز از مادربزرگش شروع شد. از همان شک کردنهای توی نماز که اقتضای 90 سالگی است. ولی قانع نشدنها ربطی به سن و سال ندارد. اولش فکر میکرد این هم از روی فراموشی باشد که وقتی یکبار میپرسد و جواب میگیرد دفعه بعد بازهم میپرسد و یا از پسر اوس یحیای نقاش هم همان را دوباره سؤال میکند. عبدالرضا خودش هر وقت توی فقه و احکام سؤالی داشت سراغ خسرو میامد. از معدود کسانی بود که خسرو را حسین آقا صدا میکرد.
مادرش به او گفت: چرا درست جواب نمیدهی که او هم از کس دیگر نپرسد؟
خسرو جواب داد: به شتر میگویند گردنت کج است و بعد خودش جواب میدهد کجایم درست است؟ حکایت ما با این مادربزرگمان همین است. وقتی هیچ قسمت نمازش با آن چیزی که خدا خواسته یکی نیست، چرا گیر داده به شک سه و چهارش؟
بعد ذهنش رفته بود توی کودکیهایش. همه آن زمانهایی که مادربزرگش با مادرش درگیری و دعوا داشتند. بین عروس و مادرشوهر انگار این چیزها عادی است، ولی اینکه عادی است دلیل نمیشود اثرش هم رفته باشد. اینکه توی بچگی شلوغ بوده و مادربزرگش هم همیشه از دستش عاصی، مگر میشود از یادش برود. مگر میشود یادش برود که وقتی خسرو که هنوز سن مدرسه را نداشت با بچههای دیگر توی مسجد دعوا کرده بود و خادم هم کلی با مادرش حرفش شده بود؛ بعد مادربزرگش هم پشت خادم درآمده بود. همینها بود که باعث میشد خسرو به این فکر بیوفتد که هیچ حرف او برای مادربزرگش سندیت ندارد. هرچند توی ظاهر و زبان قربان صدقهی خسرو هم میرفت. اگر آسمان شکافته میشد و نوری ندا درمیداد که هر چه خسرو میگوید عین شریعت است باز مادربزرگش رضا نمیداد.
بعدازآن مادرش بود که خسرو هیچوقت نتوانست حرف فرو کند توی کلهاش. هر چقدر گفت غیبت آن را نکن و حرف این را توی خانه نزن و پیش فلان سید که اصلاً نماز خواندش درست نیست برای دعا نویسی نرو هیچ فایدهای نداشت.
مادرش برای دعانویسی پیش سید سجاد رفته بود. نسلاندرنسل معروف بودند. اللهاعلم که به درد کسی هم خورده بودند یا نه. ولی خسرو با پسر سید سجاد دوست مدرسه بود. یک سال توی اول دبیرستان. خدای بازیهای رایانهای بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود. یکبار خسرو به او گفت: تا حالا چهکاری است که توی این مدرسه انجام ندادی؟
او هم خندید و گفت: خیلی کارها. مثلاً هنوز توی یک زمستان سرد که حیات مدرسه پر از برف است لخت نشدهام و دور حیات ندویدهام.
راست میگفت. هیچ کاری از او بعید نبود. خسرو در شر ترین حالت خودش هم جلوی او کم میاورد.
از قضای خوب و بد روزگار همان روزی که مادرش برای نوشتن دعا رفته بود، سید سجاد خانه نبود و پسرش دعا را نوشته بود. لابد از پای جیتیآی پا شده بود و آمده بود و کار مادرش را راه انداخته بود. خسرو اهل بازیهای رایانه ای نبود. همین را هم از همان قدیمها یادش مانده بود. وقتیکه با یک مقدار پول میرفت توی کلوپ سرکوچه و وقتی نوبتش میشد جیتیآی را میانداخت و مشغول بازی میشد. اول از همه میرفت وسط خیابان میایستاد و اولین ماشین پیکانی که رد میشد را نگه میداشت و رانندهاش را پیاده میکرد و خودش سوار میشد و به اندازه پولش توی شهر گشت میزد. با هیچکسی هم کاری نداشت.
اینها همه باعث شده بود که خسرو عکس گاندی را از تصویر زمینه ذهنش بردارد. چگوارا و فیدل کاسترو را مچاله کرده بود و انداخته بود دور و هر مصلحی را که توی دنیا خواسته بود ملتی را نجات دهد گذاشته بود کنار. حالش از مارتین لوتر و نلسون ماندلا و مادر ترزا به هم میخورد.
دیده بود به اندازه یک خانه نتوانسته برای خودش عزت و اعتبار بخرد. سراغ هر دوستی هم که میرفت آنقدر از او دور شده بود که خیلی تمایلی هم به دیدنش نشان نمیدادند. دوستش نادر هم تیر خلاص را بر پیکرهاش زده بود و گفته بود که اینها را به تو یاد دادهاند و تو خودت اگر رفاقت ما را میخواستی چند سال اینطوری ما را دور نمیانداختی. تو دیگر برای ما آن آدم سابق نیستی همان کسی که همه کلاس به کمک او بود که جبر را قبول شدند و فیزیک را با تقلب رساندنهای او پاس کردند.
همه اینها را یکطوری از سر، باز کرده بود، ولی عروسی حمید پسرخالهاش دیگر همهچیز را برایش تمام کرد و قضیه برایش مسئلهی مرگ و زندگی شد.
قانون بود. خودش هم شرعی. پای گناه و عقوبت در میان بود. بانی توی وقف نامه آورده بود، هر کس میخواهد در اینجا حجره داشته باشد باید ملبس باشد. پیش یکی از علما مشرف شده باشد و عمامه روی سرش گذاشته باشد. سیدها سیاه و شیخها سفید.
پنجشنبه صبح یک پلاستیک بزرگ توی جیبش گذاشت و از مدرسه بیرون زد. همینطوری خیابانها را بالا پایین کرد و کمی پیش خودش فکر کرد که چکار کند. توی پارک سرکوچه وارد سرویس بهداشتی شد و عبا و قبا و عمامهاش را درآورد و توی پلاستیک گذاشت. دست انداخت توی موهایش و تکان داد تا رد عمامه از بین برود. موهای جلوی سرش تُنُک شده است. امروز برخلاف هر روز پیراهن و شلوار رسمی پوشیده بود. وگرنه هر روز یک شلوار و پیراهن سفید میپوشید که بدون عبا و عمامه برای پوشیدن در ملأعام مناسب نبود.
توی خیابان کناری ساختمان حجرهشان رفت و به همحجرهایاش یاسر زنگ زد. کسی از بچههای خوابگاه از این خیابان رفت و آمد نمیکرد. مسیر اتوبوس و تاکسی هم از اینطرف نبود. فقط یک سوپر مارکت کوچک بود که صاحبش حاج یونس بود. تنها کسی بود که نوشابه شیشهای میفروخت. از آن کوکاکولاهای مشکی و فانتای زرد قدیمی. شبها خیلیها برای نوشابه گرفتن به اینجا میامدند.
گوشی اش چهار بار بوق خورد و به پنجمی نکشیده یاسر جواب داد. خسرو گفت: کنار حاج یونس منتظرتم.
قرار بود که بیاید و بدون اینکه کسی متوجه شود لباسها را از او بگیرد. بعد که خسرو رفت عروسی و فردا مغرب برگشت، باز دوباره زنگ بزند و او لباسها را برایش بیاورد و خسرو هم برود و یک جایی آنها را تن کند و وارد مدرسه شود. بدون اینکه مشکل خاصی برایش پیش بیاید.
همهجا از این قانونها نبود. توی خوابگاههای دیگر، جا، گیرش نیامده بود و مجبور شده بود به اینجا بیاید. اینجا هم به خاطر سختگیریهایشان مورد پسند خیلیها نبود. هر چند فضای آرام و تمیزی داشت و حوض وسطش جان میداد که یک ساعت روبه رویش بنشینی و آنقدر توی فوارهاش خیره بشوی و به قدری توی خیالات خودت غرق بشوی که اصلاً نفهمی زمان چگونه گذشت. برادران کارامازوف را لای عبایت ورق بزنی و اگر کسی آمد سریع ببندی و بکشی زیر عبایت و خودت را بزنی به آن راه و لبهایت را بجنبانی و حالت ذکر بعد از صلات به خودت بگیری. کتابهای روشنفکران ایرانی را با روزنامه جلد بگیری و توی تنهاییات کمی به خودت فرصت دگراندیشی بدهی. مواظب باشی از راه روهای مستطیلی شکل خوابگاه که دور تا دورت فراگرفته است کسی تو را دید نزند.
هر کاری کرد یاسر برای گرفتن لباسهایش نیامد. خسرو هم نتوانست به کس دیگری بگوید. اگر میگفت آنوقت از فردا طوری نگاهش میکردند که انگار قتل کرده است یا زبانم لال جفتپا رفته است روی قرآن.
یاسر هم همین بهانهها را آورده بود. هرچند خسرو قبل از اینکه بیرون برود، با او هماهنگ کرده بود.
پشت تلفن حالت شرمنده به خودش گرفت و گفت: این اعانه بر اثم است و مباشرت در کار حرام. این کار خلاف وقف است.
بعد ساکت شده بود و خسرو هم در جا گوشی را قطع کرده بود. اصلاً دوست نداشت کسی را توی دوراهی قرار دهد و بعد او را به امتحان بکشد و بخواهد عیار دوستیاش را به دست آورد. چون میدانست اینطوری تنهای تنها میشود.
پلاستیک لباسهایش را محکم توی دستش گرفت و راهش را کشید و مستقیم رفت به سمت ترمینال. دو سه تا ماشین برای شهریار رفته بود ولی نمیخواست با یک پلاستیک عبا و عمامه بکوبد و برود وسط عروسی. همینطوری عین مجسمه نشسته بود و رفتوآمدها را نگاه میکرد. پلاستیک لباسهایش را گذاشته بود روی زمین و لای دوتا پاهایش.
بعد از ده سال اولین عروسیای بود که میخواست برود. حمید، همسنش بود و سواد درستوحسابی نداشت. توی فرودگاه امام کار میکرد و حالا داشت ازدواج میکرد. از بچگی خیلی با هم رفیق بودند و از همان قدیمها قسم خورده بودند که توی عروسی همدیگر سنگ تمام بگذارند. حالا روزگار چرخیده بود و سنگ تمام که جای خود دارد خسرو حتی نمیتوانست شرکت کند.
تلفنی که حرف زده بودند خسرو شرط کرده بود که بساط عرقخوری و اینها نباید باشد. بعد گفته بود که موقع رقص و آهنگ هم از سالن بیرون میروم. بعد کلی بالا و پایین بالاخره توافق کرده بودند. تقصیر خودش نبود. حکم مرجعش بود. هر چند خسرو عاشق موسیقی سنتی و شجریان بود و گناهش را هم به جان خریده بود. ولی چه کسی را پیدا میکنی که حاضر باشد توی عروسیاش شجریان پخش کند.
حالا دیگر موضوع فقط عروسی نبود. روی صندلی سنگی وسط ترمینال همه مشکلات این چند سالش جلوی چشمش رژه میرفتند. آنقدر زیاد بودند که آدم را یاد ارتش هیتلر میانداختند. هرچه میخواست همه این مشکلات را سوار اتوبوس بکند و هرکدام بفرستد به دورترین نقاط ولی فایدهای نداشت. از جایشان تکان نمیخوردند. او هم دنگش گرفته که همینجا توی ترمینال وضعیت خودش را مشخص کند. حتی به خودش فرصت نداد که برود توی یک جای درستوحسابی و سر فرصت بنشیند و با خودش دودوتاچهارتا کند.
تسبیح را توی دستش چرخاند. استخاره نمیخواست بگیرد. توی تحیر و دوراهی رفتن و نرفتن نبود. میخواست برود.
اولین ماشینی که برای شهریار میرفت چند قدم جلوتر از او ایستاد. پسر جوانی که وردست راننده بود پیاده شد و چند قدم جلوتر مشغول کشیدن سیگار شد. راننده هم با هیکل درشتش از ماشین پیاده شد. دفترچه ورود و خروج را زیر بغلش زد و از دو طرف، موهایش را گرفت و با کشی که توی مچ دست چپش داشت آنها را بست. بعد یک دستی به ریشهایش کشید و دفترچه را دستش گرفت و رفت که ساعت بزند.
خسرو به شاگرد نگاه کرد و از او پرسید: شهریار میروید؟ جا دارید؟
شاگرد گفت: آره، چند نفر هستید؟
خسرو گفت: یک نفر. تنهام.
شاگرد سیگارش را روی زمین انداخت و پایش را گذاشت روی ته سیگار و به چپ و راست پیچاند تا خاموشش کند. بعد سرش را سمت خسرو چرخاند و گفت: باید کنار خودم بنشینی. راهی نیست. اذیت نمیشوی.
خسرو بلند شد و بدون اینکه سرش را پایین بیندازد تا چشمش به لباسهایش بخورد و دستودلش بلرزد به سمت ماشین رفت. پلاستیک را همانجا جا گذاشت. یک عبای مشکی و با قبای قهوهای روشن و عمامهی سفیدی از جنس وال هندی شش محل. همه مشکلات را همانجا، جا گذاشت. به هیچچیز دیگر فکر نمیکرد. چیز زیادی هم نمیخواست. فقط میخواست یک جوان 25 سالهای باشد که قول داده است عروسی پسرخالهاش برود.
***
چه کار نکنیم تا نویسندهی خوبی شویم؟
خطبه ۳۰۰ کلمهای خداوندگار موریا | با موضوع: در ستایش دیوانگی
داستان کوتاه: سیاه، سفید، ساکن