همونی که تو بچگیش میگفت شاه لخته.
داستان کوتاه: سیاه، سفید، ساکن
به قلم: مجید زنجیران
«وقتی میخوابم، در دنیایی سیاهوسفید بیدار میشوم. نسخهای بیرنگ از دنیای خودمان. آنجا همهچیز بیحرکت است. آب رودخانهها بیآنکه یخ زده باشد، ساکن مانده. پرندهها در هوا معلّقاند. حتی یک بار مردی را دیدم که روی خیسی پیادهرو لیز خورده بود و بین زمین و هوا خشک شده بود. مرد بیچاره! آنجور که دستش را گرفته بود، اگر زمین میخورد، حتماً مچش میشکست. کاری نمیشد برایش بکنم. مثل روح از دیوارها و وسایل رد میشوم، متن نامهها را بدون باز کردن میخوانم و به یک آن، هرجا که تصور کنم میروم. خوابم، اما خواب حقیقت را میبینم. کمی اینجا و آنجا را میگردم، خانهی مردم سرک میکشم و خسته میشوم. برمیگردم توی رخت خواب و این بار دیگر واقعاً میخوابم.»
امیرمحیا رفیقم است. کمی بیش از رفیق. چیزی بین رفیق و خانواده. برای پول رفت پزشکی خواند. نمرههایش خوب نبود. مغزش نمیکشید و دوتا در میان مشروط میشد. برای همین هم آخر سر تغییر رشته داد. به طمع دو قران پول بیشتر زد توی کار سهام. سرمایهاش رفت توی ضرر و بعد از یک و نیم سال، سربهسر بیرون کشید. برای تخفیف سربازی چند وقتی است توی پایگاه بسیج چرخ میزند. این حرفها را هفتهی پیش برایش گفتم. این را هم گفتم که هانیه را چند وقت قبلتر با پسر غریبهای دیدم. روی هم ریخته بودند. امیر نمیدانست. خبرش را که فهمید، صورتش جمع شد. تشر زد که داری دستم میاندازی. پرخاش کرد، اما زودی نرم شد. اینوَر و آنوَر را نگاه کرد. آب دهانش را قورت داد و چشمهایش را مالید. انگشتش خیس شده بود. امروز دستم را کنار کشید و یک کیف دوشی بهم هدیه داد. قرار بود به هانیه بدهد. حالا هم رفته پایگاه، پی کارهایمان.
یک سال و اندی قبل، شب امتحان فارماکولوژی سردرد بیسابقهای داشتم. چیزی نخوانده بودم. چیزی یادم نمیآمد. استاد گفته بود از خطبهخط جزوه سؤال میدهد. از جاهایی که فکرش را نمیکنیم میپرسد. گفته بود قرار است نصف بچهها را بیندازد. میگفت موقع امتحان رحم ندارد.
آن شب درس نخواندم. تلویزیون روشن کردم تا زیر نورهای رقصان نمایشگر خوابم ببرد. مستندی دربارهی فروشاطلاعات کاربران فیسبوک پخش میشد. فیسبوک مستقیماً به فارماکولوژی ربط داشت. وقتی بیدار شدم، مارک زاکربرگ داشت داخل کنگره آمریکا شهادت میداد. لحظهی بعد، اتاق امور کارگزینی دانشگاه بودم. آدرس خانهی استاد را از لیست سیاهوسفیدِ اعضای هیأت علمی دانشگاه خواندم. خانهاش رفتم. داشت سیگار میکشید. صورتش در میان دود مانده بود. دود حرکت نمیکرد. به ندرت زنی میبینم که سیگار بکشد. به ندرت زنی میبینم که پزشک و استاد باشد و سیگار بکشد. خانهاش را گشتم. اتاقها، آشپزخانه. کاسه و بشقابها را چیده بود توی ظرفشویی و درش را باز گذاشته بود. یادم میآید که روغن زرد از کنج لاستیک آببندی ماشین ظرفشویی روی سرامیک آشپزخانه چکیده و کِش آمده بود. قاب عکس پرترهای از یک دختربچه با روبان مشکی روی میزش گذاشته بود. پشت عکس چیزی نوشته بود، با این مضمون: «خطای پزشکی خطا نیست، قتل عمد است».
برگهی سؤالات امتحان را جایی از اتاق خوابش پیدا کردم. بیست سؤال بود و هرچه نگاه میکردم، یادم نمیآمد اینها را چهوقت درسمان داده. همانها توی امتحان آمد.پاس شدم.
چند ماه قبلتر از آن، پیامهای سیاهوسفید مصطفی ملّایی را خواندم. فرستاده بود توی گروه سهامداران خودرویی؛ یک گروه هشت نفره. اسم همهشان توی زونکنی در بایگانی سازمان بورس بود؛ سهامداران قلمبهی شرکتهای خودرو. هماهنگ کرده بودند که شنبه تا نصف روز رِنج مثبت بکشند و بعد عرضه کنند. سیگنال شیرینی بود. آخر همان هفته پژو و زمین وکیلآباد را زیر قیمت فروختم و هفتهی بعد، سوناتا و خانهی دزاشیب را خریدم. شکیبا تا چند روز مثل دزدها نگاهم میکرد. به شوخیهایم نمیخندید. جای خوابش را جدا کرده بود. سؤال میکردم، یککلمهای جواب میداد. ادای خستهها را درمیآورد. سند و مدرک و پرینت حساب بانکی برایش بردم تا باورش شد که مال، حلال است و محصول استعداد خودم.
رفتوآمد بین جهان رنگی و بیرنگ براه بود، اما دقیقاً از یک سال پیش، همهچیز عوض شد. هوس کرده بودم بلندپروازی کنم. بروم جایی که در بیداری نمیشد رفت. قصد کردم سری به ساختمانهای دولتی آمریکا بزنم. اسناد محرمانه را بالا و پایین کنم. خدا را چه دیدی! شاید اطلاعات خوبی گیرم آمد. اطلاعات خوب همیشه خریدار دارد.
اولین جایی که به ذهنم زد، ساختمان کنگره بود. ذهنم را متمرکز کردم. گنبد و ستونهای سفیدش را در ذهنم حاضر کردم. لحظهی بعد، روبهرویش ایستاده بودم. نردهها و حیاطی بزرگ دورتادورش را محصور کرده بودند. خواستم داخل شوم، اما جلوتر نمیشد رفت. ساختمان مثل سراب از من دور میشد. یک جای کار میلنگید. خیابانها بیش از حد خلوت بودند. سرد بود. انگار نیروی خاصی جریان داشت که میتوانست حضورم را حس کند.
دور شدم و به سمت شهر برگشتم. شهر امن بود. مردم لابهلای هم بودند. باران میآمد و زمین خیس بود. یک تکه سوسیس از ساندویچ پسری داشت روی زمین میافتاد. گربهای پشت نیمکتهای سنگی به گوشتِ روی هوا خیره شده بود. داخل خانههای مردم رفتم. مرد سیاهپوستی تهسیگارش را روی لیوان آب میتکاند و دختری روی مبل لم داده و دستهای از موهایش از پشت دستهی مبل آویزان شده بود. سری به یک برج اداری بزرگ زدم و قبل از آنکه از شلوغی آنجا سرگیجه بگیرم، کارمند زنی را دیدم که توی اتاقی تنها به بچهاش شیر میداد و بیحرکت مانده بود. برگشتم جلوی کنگره. همهجای شهر، باز و آن یک جا انگار ورود ممنوع بود. نسیم خنکی توی صورت و دستهایم میدمید و حبابی از سکوت، کنگره را احاطه کرده بود. سری به دور و بر گرداندم. نگاهم به چیزی عجیب، پشت درختان بلوار ایندیپندنس گره خورد. حرکت میکرد. چهرهاش پیدا نبود. هودی بلند سیاهی پوشیده بود که تا پاهایش ادامه داشت و ماسکی شبیه جمجمهی یک حیوان وحشی به صورتش زده بود.
من را میدید. داشت سمتم میآمد. مثل دود، بدون آنکه با زمین تماسی داشته باشد جلو میآمد. فرار نکردم. منتظر ماندم. نه، منتظر نماندم. از ترس، فلج شده بودم. هرچه بود، به ماجرای کنگره ربط داشت. هرچه نزدیکتر میشد، سرما و ارتعاش شدیدتری را در بندبند بدنم حس میکردم. گوشهایم سنگین شده بود؛ انگار از ارتفاعی بلند، به زمین نزدیک میشدم. رسید و در فاصلهی چند متری پیش رویم ایستاد. صورتش را نمیشد دید. کمی صبر کرد و ناگهان از زیر لباسش تفنگی بیرون آورد و به سمتم نشانه رفت. فکر فرار به سرم زد. زمان کند شده بود. انگار بخواهی داخل آب بدوی. خانه را تصور کردم. درست روی تخت خواب، زیر پتو. شلیک کرد. سرم سوزشی کرد و ناگهان از خواب پریدم.
از آن شب، دیگر خوابی ندیدم جز آشفتگی و تصاویری که روزهای قبل در تلویزیون تماشا کرده بودم. سردردهای فلجکنندهای میگرفتم. رفتهرفته شدیدتر میشد. موج میزد و تا شانههایم میرفت و نای حرکت را از من میگرفت. یک روز از فرط درد بیهوش شدم. روی تخت بیمارستان به هوش آمدم. نور مهتابیها چشمانم را تنگ میکرد. صدای نالهی زنی از پشت در طنین میگرفت و با بوی ساولن مخلوط میشد. صداها بو داشتند. رنگها، نتهای موسیقی بودند. شکیبا دستم را گرفته بود. نگاهش کردم. چشمش خیس بود. سرش را کج کرد و لبخندی زد. لبخندش صدای موسیقی حماسی میداد. از آن حماسههایی که آخرش قهرمان میمیرد. نیاز به صحبت نبود. اتفاق بد، افتاده بود.
خوابهایم را برای هیچکس نگفتم. فهمیده بودم که هرچه میدیدهام، توهمات بصری بوده که سرطان برایم کارگردانی کرده. وقتی مایع زردرنگ را به دستم تزریق میکردند و وقتی اشعهها را با آن دستگاه بزرگ و ترسناک در داخل اتاقهای رنگ و رو رفته به سرم میتاباندند، از خودم میپرسیدم: «حتی سؤالات امتحان هم توهم بود؟» و جواب میدادم: «حتی».
چند ماه بعد، تومور را جراحی کردند. خوب شده بودم. در این یک سال، مثل معتادی که دستش بیاراده سمت پاکت سیگار میرود، کمی بعد از خواب، بیدار میشدم و همینکه ریسههای رنگیِ شبخواب را آن سمت اتاق میدیدم، مأیوسانه میخوابیدم.
هفتهی پیش، حوالی ساعت ۹ شب توی جاده رانندگی میکردم. صدای یکدستِ موتور ماشین بوی گریس میداد. چشمانم سنگین شده بود. بوق ماشینها را بلندتر از معمول میشنیدم. نور خودروهایی که از آن سمت جاده میآمدند، تا مغز سرم سیخ میزد. دقیقهای یک بار دستانم سست میشد و باز به خودم میآمدم. سقف اولین پمپ بنزین را که دیدم، راهنمای راست زدم. توی خروجی جاده پیچیدم و جایی که نور پمپبنزین به ماشین بتابد، پارک کردم. سگها جلوی ماشین خوابیده بودند و همینکه نور ماشین به صورتشان خورد، سرشان را بالا آوردند و با چشمهایی خمار که نور از مردمکهایش منعکس میشد، نگاهم کردند. وقت خواب بود. صندلی را خواباندم و زیپ کاپشن سفیدم را بالا کشیدم. تلفنم را برداشتم و بیصدا کردم و همانطور که گوشی دستم بود، چشمهایم را بستم. صدای جاده محو شد. جیرجیرکها خوابیدند. شناوری شیرین خواب فرا رسید، اما کمی بعد، بیدار شدم. همهجا سیاهوسفید بود. گوشی هنوز دستم بود. از بین انگشتانم رد نمیشد. کار میکرد. درهای دنیای سیاهوسفید، دوباره باز شده بود و سنگینی گوشی توی دستم، قانونی را به من گوشزد میکرد که در دنیای بیرنگ برقرار است. همیشه برقرار بوده.
به شهر که رسیدم، با امیرمحیا قرار گذاشتم. بیست میلیون تومان برایش چک کشیدم تا از پایگاه بسیج یک کلت کمری با خشاب پر برایم کش برود و صبح برگرداند. توی دستم میگیرم و منتظر میمانم خوابم ببرد. امشب پشت ساختمان کنگره برنامه دارم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیل بعد از کدخدا
مطلبی دیگر از این انتشارات
خطبه ۳۰۰ کلمهای خداوندگار موریا | با موضوع: در ستایش دیوانگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاهِ "والِ هندیِ شش محل"