ما با هم سر از کار کتابها درمیآوریم. با هم حرفها را میشنویم و با هم مینویسیم. دوست دارید به ما ملحق شوید؟ :)
ملاقات با آقای زروندی در سال ۱۴۲۷
به قلم: محمدرضا زروندی
این واقعه در تیر ۱۴۲۷، در محله اشرفیه بیروت اتفاق افتاد. آن موقع چیزی دربارهاش ننوشتم. میخواستم فراموش کنم تا دیوانه نشوم. اما الان در سال ۱۴۳۰ اگر ماجرا را بنویسم، فالورها به عنوان داستان میخوانند و شاید خودم باورم شود که همه چیز داستان بوده.
حوالی ده صبح روی نیمکت نشسته بودم. حس کردم این لحظه را قبلا زندگی کردهام (به گفتهی روانشناسها این وهم و خیال مال خستگی است و به گفتهی عارفان مال پرواز روح به آینده). جوانی آمد و کنارم نشست. ترسیدم. ابروهایش شبیه ابروهای جوانیام بود. گفتم: «شما ایرانی هستی یا لبنانی؟» جواب داد: «ایرانیام». دست و پاهام شل شد. گفتم: «خیابون سلامت، کوچه ۱۸، پلاک ۳۲؟» چشمها باد کرد و سر به پایین تکان داد.
بلافاصله گفتم: «پس اسم شما محمدرضا زروندیه. من هم محمدرضا زروندیام. ما الان بیروتیم در سال ۱۴۲۷».
با صدای خودم جواب داد: «نه ما الان کنار قمرودیم، در سال ۱۴۰۱». سر تا پام را برانداز کرد و گفت: « عجیبه! ما خیلی شبیه هم هستیم اما شما همه موهاتون سفید شده و خیلی درب و داغونید».
گفتم: «میتونم بهت اثبات کنم که راست میگم، الان تو قفسه کتابت سه تا کتاب کنار همه، قرآن چاپ بیروت با امضای جعفری تبار، دیوان شعر ایرج میرزا که از نجیبه هدیه گرفتی، مجموعه داستان شن از بورخس که بعدا از یکی از داستانهاش اسکی میری».
روی نیمکت زد و خندید. «دلیلهاتون هیچی رو اثبات نمیکنه. اگه من شما رو تو خواب میبینم پس طبیعیه که این چیزا رو بدونی».
دست روی شونهش گذاشتم. «اگه هم خواب باشه باید این خواب رو بپذیری، همونطور که زندگی تو این دنیا رو پذیرفتی، همونطور که من پنجاه ساله دارم خواب میبینم. اما میخوای از گذشته من بدونی که آیندهی توعه؟» رنگش پرید. حرفی نزد و سر تکان داد.
«مامان مریضه اما زندهس تو همون خونهی سلامته. بابا بیست سال پیش ایست قلبی کرد و مرد. آبجی و داداش هم چند تا بچه دارن. متاسفم ولی نجیبه هم خودکشی کرد».
خشکش زد. با گریه گفت: «تو چی؟»
«چند تا بیشتر کتاب نمینویسی. اونم قبل از زندان رفتنت.»
خوشحال شدم که از موفقیت یا شکست کتابهاش سوالی نکرد. بعد موضوع را عوض کردم.
«جنگی جهانی راه میافته. زن آمریکایی دستور حمله به ایران رو میده. بعد از تخریب زندان برای تماشای نابودی یه کشوری به بیروت میایی».
متوجه شدم درست گوش نمیکند. میلرزید و دندانهاش به هم میخورد. من هرگز پدر نبودهام اما از فرزند عزیزتر بود و دلم برایش میسوخت. چند لحظه تکانش دادم و پرسیدم: «چیزی هم مینویسی؟»
از جا بلند شد و فرار کرد. در راه چند باری زمین خورد.
روز بعد سراغ نیمکت نرفتم. احتمالا آن جوان هم نرفته بود. درباره این ملاقات به کسی چیزی نگفتم و خیلی بهش فکر کردم. به گمانم این قضیه واقعی بود. آن جوان خواب میدید و به همین خاطر مرا فراموش کرد اما من در بیداری بودم و هنوز خاطرهاش عذابم میدهد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چه کار نکنیم تا نویسندهی خوبی شویم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
ادبیات، برادر بزرگتر سینماست
مطلبی دیگر از این انتشارات
جان کلام کتاب «پاسخهای کوتاه به پرسشهای بزرگ»