یحیی همیشه یحیی‌ است... تنها فاحشه‌ها عوض می‌شوند!

در بیت المقدس پادشاهی هوس‌باز به نام «هیرودیس» بود، که از طرف قیاصره روم در آن‌جا فرمان‌روایی می‌کرد، برادرش فیلبوس، دختری به نام «هیرودیا» داشت. پس از آن‌که فیلبوس از دنیا رفت، هیرودیس با همسر برادرش ازدواج کرد.
هیرودیس شاه هوس‌باز، عاشق دختر هیرودیا دختر زیبای برادرش شد؛ به طوری که زیبایی هیرودیا او را در گرو عشق آتشین خود قرار داده بود؛ ازاین‌رو تصمیم گرفت با او که برادرزاده، و دختر همسرش بود، ازدواج کند. این خبر به پیامبر خدا حضرت یحیی (علیه‌السلام) رسید، حضرت با صراحت اعلام کرد که این ازدواج برخلاف دستورات تورات است و حرام می‌باشد. سر و صدای این فتوا در تمام شهر پیچید و به گوش آن دختر (هیرودیا) رسید، او کینة یحیی (علیه‌السلام) را به دل گرفت؛ چراکه او را بزرگ‌ترین مانع بر سر راه هوس‌های خود می‌دانست و تصمیم گرفت در یک فرصت مناسبی از او انتقام بگیرد.
ارتباط نامشروع هیرودیا با عمویش هیرودیس بیش‌تر شد، و زیبایی او شاه هوسران را شیفته‌اش کرد؛ به طوری که هیرودیا آن‌چنان در شاه نفوذ کرد، که شاه به او گفت: «هر آرزویی داری از من بخواه که قطعاً انجام خواهد یافت».
هیرودیا گفت: من هیچ چیز جز سر بریدة یحیی (علیه‌السلام) را نمی‌خواهم؛ زیرا او نام من و تو را بر سر زبان‌ها انداخته و همة مردم را به عیب‌جویی ما مشغول نموده است. (و طبق پاره‌ای از روایات، مادر هیرودیا (که همسر شاه بود) هیرودیا را وادار کرد، که شاه را مجبور به قتل یحیی (علیه‌السلام) کند، به این ترتیب که به شوهرش شراب داد، و دخترش را آرایش کرده، با لباس‌های پرزرق و برق نزد شاه فرستاد و به او گفت: اگر شاه به طرف تو آمد، تمکین نکن. مگر سر بریده یحیی (علیه‌السلام) را در آن‌جا حاضر کند...[۱]

وقتی که سر مقدس یحیی (علیه‌السلام) را از بدن جدا نمودند، قطره‌ای از خونش به زمین ریخت، و جوشید، و هر چه خاک بر سر آن ریختند، خونِ در حال جوشش، از میان خاک بیرون می‌آمد، و تلی از خاک به وجود آمد؛ ولی خون از جوشش نیفتاد و تلی سرخ دیده می‌شد.
طولی نکشید که یکی از یاغیان آن عصر به نام بخت النصر که قبلاً هیزم‌کن بود و اراذل و اوباش را که با او دوست بودند، به دور خود جمع نمود و شورش کردند. آنها به هرجا می‌رسیدند، می‌کشتند و غارت می‌کردند تا به شهر بیت المقدس رسیدند و آن‌جا را تصرف نمودند و همة طاغوتیان و سران را با سخت‌ترین وضع کشتند، تا این‌که چشم بخت النصر به تل سرخی افتاد، پرسید این تل چیست؟ گفتند: مدتی قبل شاه این منطقه حضرت یحیی (علیه‌السلام) را کشت، و سرش را از بدنش جدا کرد. خون او به زمین چکیده و جوشید و هر چه بر سر آن خون خاک ریختند، از جوشش نیفتاد، سرانجام تلی از خاک سرخ به وجود آمد و هم‌چنان آن خون می‌جوشد.
بخت النصر گفت: آن‌قدر از مردم این‌جا را بر سر این تل بکشم تا خون از جوشش بیفتد. (این تصمیم نیز مکافات عمل مردم بیت المقدس و اطراف آن بود که در قتل مظلومانه یحیی (علیه‌السلام) سکوت کردند و به شاه هوس‌باز قاتل، اعتراض ننمودند).
(روایت شده: احبار و علما و عابدان بنی‌اسرائیل نزد اَرمیا (یکی از پیامبران) رفتند و گفتند: «از خدا بخواه و بپرس که گناه فقرا و زن‌ها و ناتوانان چیست که این‌گونه کشته می‌شوند؟» اَرمیا هفت روز روزه گرفت، به او وحی نشد، هفت روز دیگر روزه گرفت، باز وحی نشد، هفت روز سوم را روزه گرفت، سرانجام به او چنین وحی شد: «قُل لهم رأیتم المنکر فلم تنکروه؛ به آنها بگو: شما منکرات را دیدید و نهی از منکر نکردید»).[۷]

به فرمان بخت النصر هفتاد هزار نفر از مردم را روی آن تل کشتند تا خون یحیی (علیه‌السلام) از جوشش بیفتد؛ اما هم‌چنان خون می‌جوشید. بخت النصر پرسید: «آیا دیگر شخصی در این منطقه باقی مانده است؟» گفتند:‌ «یک نفر پیرزن در فلان جا زندگی می‌کند». گفت: او را نیز بیاورید و روی این تل بکشید. مأموران به این فرمان عمل کردند و آن‌گاه خون از جوشش افتاد.[۸]

حال

همه پایان‌ها و اوج‌های تراژیک تاریخ سینما را دور بریزید و آخرین تصاویر از رهبر مقاومت فلسطین را ببینید. چه اسطوره‌وار خود را جاودانه کرد این مرد افسانه‌ای! چه عیسی‌وار در آخرین لحظات از دست دشمن گریخت و با عروج به آسمان جاودان شد! چه موسی‌وار عصایش را به رودخانه مرگ زد و از آن عبور کرد!

دشمنِ تا دندان مسلح جرئت نزدیک شدن به پیکر نیمه‌جان یحیی سنوار را ندارد و پهپاد برای شناسایی‌اش می‌فرستد. جایی که واقعیت از اسطوره جلو می‌زند، همین‌جاست. سنوار ته‌مانده توانش را جمع می‌کند تا با چوب‌دستی‌اش پرنده دشمن را بزند. آدم یاد رستم در گودال شغاد می‌افتد.

سر یحیی امشب دوباره بریده شد و به فاحشه‌ها پیشکش شد. یحیی همان یحیی‌ست، تنها فاحشه‌ها عوض شده‌اند. کافی است به جماعت نگاه کنید و فاحشه‌های معاصر یحیی را از لبخندها و شادی‌هاشان بشناسید.

مقاومت زنده است و زنده می‌ماند با چنین مردانی. اسرائیلی‌ها طوری سنوار را کشتند که هیچوقت نمیرد!

سنوار افسانه می‌شود در قصه شب مادرانی که فرزندانشان بر جنازه اسرائیل پا خواهند کوبید.

منبع:محمد قربانی/ویکی فقه