(امیرمهدی مهرگان) او منتظر است تا که ما برگردیم، ماییم که در غیبت کبری ماندیم!
دیوار قُلدُری که جانم را نجات داد!
«بسم الله الرحمن الرحیم»
داشتم با گوشیم ور می رفتم که یکدفعه خوردم به دیوار و گوشی از دستم افتاد. آن را برداشتم و در جیبم گذاشتم.
نگاهی به دیوار قُلدُر کردم. ظاهرش نمی خورد انقدر بی ادب باشد. در نگاه اول دیواری تمیز، مودب و مهربان به نظر می رسید. شاید چون حس کرده بود که قدش از من بلندتر است ، مغرور شده و با پر رویی مرا زده. غرور بد چیزی است، بهترین ها را به بدترین ها تبدیل می کند.
باید جوابش را می دادم تا بفهمد که کار بد بی جواب نمی ماند و دوباره به کس دیگری زور نگوید. لگدی محکم به شکم دیوار زدم...
هِ، بعد از گذشت روز ها همچنان لنگان لنگان راه می روم.
با اینکه پایم خیلی درد گرفت اما آرام نگرفتم و رفتم سراغ کشتی گرفتن با دیوار. نمی دانم که این دیوار ها به کدام باشگاه بدنسازی رفته اند که انقدر بدن محکم و قوی دارند. شاید هم دوپینگ کرده اند، آخر دیوار تا دید که من به کشتی با او آمده ام دوباره انگار که غرور برش داشته بود و انگار نه انگار؛ ایستاده بود و مرا دست انداخته بود! من هر چقدر او را هل دادم و زور زدم، فقط دست خود را درد آوردم! گفتم نمی شود که... باید راهی دیگر را امتحان می کردم. دو دستم را که روی هم کشیدم تا خاک هایش پاک شود. نگاهم به ناخن های بلند و تیزم افتاد.
همین که ناخنم را روی دیوار کشیدم تا اشک او را دربیاورم، اشک خودم در آمد. از کارم پشیمان شدم، از بس که بدن یک جوری شد!
چاره ای نبود؛ با آن دیوار کاری نمی شد کرد. به دیوار چشم غره ای رفتم و بعد تکان دادن خودم، دوباره به طرف خانه حرکت کردم.
در راه برگشت هرچه بد و بیراه بلد بودم، حواله ی آن دیوار نامرد کردم. تا خود خانه و مدتی پس از رسیدن در فکر دیوار بودم.
آخر مرد حسابی، چه کار به گوشی گران قیمت مردم داری؟ شانس آورد که مشکلی برای گوشی پیش نیامد، وگرنه زنده اش نمی گذاشتم، چون علاوه بر اینکه جان گوشی من را به خطر انداخت، باعث شد بازی را در نقطه ای حساس رها کنم و فراموش کنم که به سراغش بروم! در کل مسیر گوشی در جیبم بود... بله در جیبم بود...
اِم... البته الان که بهتر فکر می کنم می بینم بد هم نشد، شاید اگر در مسیر خانه سرم در گوشی بود، به جای اینکه به دیوار برخورد کنم به یک ماشین بر خورد می کردم! نه... دیوار هم موجود بدی نیست! من بی خود آزارش دادم.بیچاره که دست خودش نیست که سر راهم قرار گرفته و نمی تواند تکان بخورد یا اینکه بدنش انقدر محکم است! او نه از غرور ایستاده بود نه شکم خود را محکم کرده بود، خودش آن گونه بود. تازه با همه ی اینها او جان مرا نجات داد. یادم باشد بروم و از آن دیوار عذر خواهی کنم. خیلی به گردنم حق دارد، ندارد؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل امتحانات
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهشت و جهنم، حقیقتی برای ترساندن مردم
مطلبی دیگر از این انتشارات
یه عیدی ناب برای دهه هشتادیا!