میشه روزی به لذتی برسیم که دیگه تموم نشه؟

به نام حضرت دوست
که هر چه داریم ازوست...


به پدرم گفتم: کاش این یکی دیگه زود نگذره، حداقل یکم، فقط یکم دیرتر بگذره...

گفت: نمیشه جلوی زمان رو گرفت،

۱۹ سالم بود که باید می رفتم دانشگاه. با چه سختی می رفتم. اول باید پیاده از روستامون میومدم یه روستای دیگه تا با هزاز دردسر یه ماشین بالاخره گیر بیاد. با ماشین می رفتم شهر و تازه دوباره با یه اتوبوس می رفتم تهران! بماند که از رسیدن به تهران تا دانشگاه خودش یک ساعت راه بود.

همه ی این زمان ها رو که می ذاشتی رو هم شب میشد!

یادمه که اون موقع تو راه می گفتم که یعنی روزی ميشه که شغل داشته باشم، ماشین داشته باشم، تو شهر خونه داشته باشم و...

این همه سال مثل برق و باد گذشت...

اینا رو که گفت کمی حسرت خوردم از اینکه من هم بر چشم بر هم زدنی بزرگ و بزرگ تر میشم، پیر میشم یا پیر نشده میرم...

بعد هم فکرم رفت جای دیگه.

برام جالب بود که:

کسی یه وقتی همچین آرزوهایی داشته باشه

و الان هم به همشون برسه، به چیزی شاید صد برابر تصور اون موقع هاش

ولی براش هم اهمیت نداشته باشه و هیچ لذت خاصی از اون داشته هاش(که یه وقتی براش رویا بودن) نداشته باشه .

انگار که خیلی چیزهای عادی باشن. حالا هم دنبال صدتا چیز رویایی دیگه باشه و باز هم همون آش و همون کاسه!!!!
عجیبه واقعا!


به پدرم گفتم: آدم وقتی از دور به چیزهایی مثل همون شغل داشتن و ماشین داشتن و خونه داشتن نگاه می کنه، از همون دید ۱۹ سالگی شما و اصلا از دید خودم ،

چقدر همین چیزهای به ظاهر ساده برای آدم رویایی میشن

ولی وقتی می رسی بهشون، میبینی که نه چیز خاصی هم نبودن و باز قانع و راضی نميشی...


این دفعه با خودم گفتم: چه سخته اون راضی کننده ی واقعی رو پیدا کردن و اصلا میشه روزی که بهش برسم. به لذت بینهایت...

*************************************************