از نامه‌ها | برای آن کسی که باید

حالا هر چه‌قدر هم به ما بگویی که مرزهای جغرافیایی، معنایی قراردادی دارند، مرزها را آدم‌ها می‌سازند، وطن معنا و مفهومی ندارد و ...، به تو می‌گویم:

«قبول عزیزم! همه‌ی این‌ها می‌تواند باور تو باشند که برای تو ارزشمندند، اما برای ما نیست.»

وطن برای ما قصه‌هایی‌ است که در آن زندگی می‌کنیم! چطور می‌توانی قصه‌های جهان زیسته‌ات را نادیده بگیری؟ وطن برای ما قصه‌ی رئیس‌علی دلواری است، قصه‌ی زنان لرده و دشستان که یک‌تنه جلوی نیروهای انگلیس ایستادند، قصه‌ی قیام جنگل است و میرزا کوچک‌خان. ایران برای ما کیهان کلهر است و تعزیه‌های وسط بازار یا کف همین خیابان‌ها. حاج‌احمد متوسلیان است. کلیدرِ محمود دولت‌آبادی است. وطن برای ما علی دایی توی قرعه‌کشی جام جهانی است یا مریم ایران‌دوست، سرمربی تیم ملی فوتبال زنان. ایران رژه‌ی ترکش‌ها و
و مسمویت‌های شیمیایی‌ توی تن پدرم است یا درجه‌های روی سرشانه‌های عباس دوران. مصدق است، طالقانی است، شریعتی است، مطهری است. مریم میرزاخانی است. سووشون سیمین دانشور است. وطن برای ما همه‌ی این‌هاست و خیلی چیزهای دیگر.

اما می‌دانی وطن اصلی ما کجاست؟ وطن اصلی ما جانِ تمام آدم‌های خسته‌ی این دیار است که برای کم‌کردن تلخی‌ها و دِرو کردن امید، خسته می‌شوند اما دست نمی‌کشند. وطن من جانِ امیدوار همین آدم‌های انگشت‌شمار این دیار است.

تو می‌توانی وطن را دوست نداشته باشی. تو اختیار تمام‌وکمال احساساتت را داری عزیز من، ولی روا نیست که نفرت بورزی، تخم کینه بکاری و جانِ آدم‌های امیدوارِ این دیار را خسته‌تر کنی.

حق دوستی‌ات را بر من ببخش و این نوشته را آخرین نامه‌ی خطابی‌ام بخوان و بدان. این‌جا «خراب‌شده» نیست. این‌جا ایرانه‌خانم زیبای ماست.

خدانگهدارت.

و باران
خادم و خائن نمی‌شناسد
که آفتاب روزی، که آفتاب روزی، که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که تو مردی،
خواهد تابید