استامپیِ ‌دوست‌داشتنی - جستاری در باب فیلم Rio Bravo

با خواندن متن قسمت‌هایی از قصه‌ی فیلم برای‌تان اسپویل می‌شود.

ریو براوو(“Rio Bravo”) را که می‌خواستم ببینم نگاهی به زمان فیلم انداختم. دو ساعت و بیست و یک دقیقه. ساخته‌ی سال 1959. حقیقتا کمی بدنم شل شد و سری تکان دادم. فیلم که شروع شد در همان پلان اولِ بدون دیالوگِ فیلم که به تنهایی داستان کوتاهی بود سر دماغم آورد. هم‌چون «دین مارتینِ» خوش‌صدا که در همان دو دقیقه‌ی ابتدای فیلم به آدم محکمی تبدیل شد، بدنم سفت شد و سوار بر دلیجانی وارد شهری شدم که «جان وین» کلانترش بود. کمی که خارها توی خاک محیط وسترن فیلم غلت خورد و مردم در بار ورق‌بازی کردند خودم را جزو مردم شهر می‌دانستم.

«کلرادو» وارد فیلم شد. دوربین روی چشم‌های آبیش فوکوس کرد. بعد ازحاضر جوابیش با جمله‌ی «من انگلیسی بلدم» که یعنی «با خودم صحبت کن» ته دلم گفتم: «به‌نظر که این هم قراره با اینا باشه.». در ادامه توی هتل همه‌چیز مهیا بود که کلرادو وارد تیم‌شان شود، هاوکسِ کارگردان، دهان کلرادو را طوری از دیالوگ پر کرد که پیش‌بینی‌ام غلط درآمد و ضایع شدم. در همان پلان، شخصیت دختر فیلم که در پلان‌های قبلی هم در کنار مکزیکی خوش‌لحن با جان وین روبرو شده بود از پله‌ها بالا رفت و جان وین دنبالش. به خودم گفتم: «خوب اینم از این.». وقتی جان وین درمورد تقلب در قماربازی از او سوال کرد و مسیر داستان به سمت دیگری رفت باز به نوعی ضایع شدم. فهمیدم جان وین عجب کلانتر پرهیزگاریست!

فیلم با ریتم درستی همراهم کرده بود و در تپه‌ ماهورهایی بالا و پایینم می‌کرد. فیلم پیش می‌رفت و من یادم نیست چه صحنه‌ای بود که استامپیِ پیر معرفی و به کار گرفته شد، ولی مطمئنم تا آخر فیلم محو بازی و شخصیت و لحنش شدم. دیگر نه صدای خوش دین مارتین و کلرادو هنگام خواندن و نه صحنه‌های بین جان وین و شخصیت دختر راضیم نمی‌کرد. دوست داشتم استامپی، ستاره‌ی جان وین را از روی سینه‌اش بکند و خودش به عنوان کلانتر همه‌ی پلان‌ها را پر کند. آخر فیلم که هاوکس دینامیت‌ها را در دست او داد که خانه‌ی شر را نابود کنند دلم قنج رفت و به او ادای احترام کردم.

بعد از اتمام فیلم که مجالی پیدا کردم تا جدا از قصه و تصویرهای ناب فیلم و بدون احساسسات آنی به شاهکار هاکس فکر کنم فهمیدم که بیش از همه‌چیز مساله‌ی رفافت در بطن فیلم پررنگ و پرداخت می‌شود. رفاقتی که اصلا لوس و زیادی نیست؛ لزوما همراه با مهربانی نیست و در قسمت‌هایی با سخت‌گیری‌های جان وین بر دین مارتینِ سرگشته محقق می‌شود. آن‌قدر در عمق و زیبا به آن پرداخته می‌شود که توی ذوق آدم نمی‌زند و آن‌قدر واقعی است که بدون فکرکردن به آن متوجهش نمی‌شوی. از همه‌ی شخصیت‌ها علاوه بر پیشبرد قصه‌ی فردی و کلّی فیلم در راستای همین «رفاقت» کار گرفته می‌شود. حتا از مکزیکی برای آوردن تیر در آخر فیلم و زنش برای اشاره به جان وین که «وقت زیادی ندارد برای نگه داشتن شخصیت دختر» استفاده می‌شود و هیچ چیز از قلم نمی‌افتد.

بعد از دیدن این فیلم، به دنیای هاکس علاقه‌مند شدم و دو فیلم "El drado" و "Rio Lobo" که مجموعا سه‌گانه‌ای را تشکیل می‌دهند دیدم و بسی لذت بردم. البته به‌نظرم این فیلم از دو قسمت بعدی یک سر و گردن بالاتر است.

حسین رهاد